رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 282، قلم زرین زمانه

بدون نام


- چی‌شده؟ چرا پکری؟

: هیچی! گیجم فقط یه کمی! نمی‌دونم اصلاْ چم شده

- مطمئنی؟ انگار یه چیزی هست، احساس می‌کنم داری یه چیزی رو پنهام می‌کنی

: نه بابا چیزی نیست....

آهی کشید و فنجان رو برداشت و لبش رو کمی تر کرد و بعد دوباره گذاشت‌ روی میز و نگاه کرد توی چشماش

: میدونی، الآن چند سالی هست که با هم دوستیم، فقط دوست

- خب؟

: خب... میدونی یه جور احساس خیانت می‌کنم

- خیانت؟ به چی؟ به کی؟

: به خودم و خودت، به دوستی‌مون، به رابطه‌مون، به..

- چرا؟ چت شده امروز

: چیزی نیست، فقط اینکه نمی‌دونم چرا باید اینجوری میشد؟ چرا باید اینجوری میشدم

- بگو ببینم چی شده!

: من احساس عجیبی دارم

- یعنی....؟

هردو مکث کردن و همانطور که دست‌هاشون روی میز دور فنجان‌های قهوه گره خورده بود به هم خیره شده بودند، سکوتی که گویا فهم‌اش بیشتر از کلماتی بود که ناخودآگاه بیرون می‌جهید، و در آن شلوغی کافه، بین صدای برخورد فنجاها و لیوان‌ها با میز و کشیده شدن صندلی‌ها روی سنگ کف کافه و خنده‌ی دسته‌ای از کسانی که آنجا کنار پیشخوان نشسته بودند

- ببین بابک تو باید بگی! چرا این همه مدت....؟ چرا نگفتی؟

: نگفتم؟ چرا؟ نمی‌دونم، یه‌جوری می‌ترسم از چیزی که شاید پیش بیاد

- چه چیزی؟

: اینکه ناراحت بشی، بهم دیگه اعتماد نکنی و رابطمون بهم بخوره....

- چرا؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟

: برای اینکه ما با هم دوست بودیم و ....

مکث کرد، فنجان رو نگاهی کرد و چشم‌ از چشم‌‌اش برداشت و به میز خیره شد

: من دوستت دارم...

و انگار ناگهان همه‌جا را سکوتی ممتد و سنگین فرا گرفت. انگار همه داشتند در یک فیلمِ بی‌صدا بازی می‌کردند، لبها تکان می‌خورد، فنجان‌ها روی میز رها می‌شدند و صندلی‌ها کشیده می‌شدند اما هیچ صدای شنیده نمی‌شد، در فکراش همه‌جا ساکت بود و هیچ صدای را نمی‌شنید، خیره شد به میز، و دستان‌اش را دور فنجان گره کرد و سریع و پشتِ‌سرِ هم پلک می‌زد، احساس می‌کرد رازی را که مدت‌های زیادی درون خوداش پنهان کرده بود از همه، حتی از خودش امروز افشا کرده و هنوز نمی‌دانست باید منتظر چه اتفاقی و چه عکس‌العملی باشد، هنوز نمی‌دانست چرا باید می‌گفت؟ یا چرا نباید می‌گفت؟

ناگها احساس کرد خنکای دستی نرم بروی دست‌اش دارد می‌لغزد، چشم‌های‌اش را باز کرد، و دستان کوچک‌اش را دید که دارد در میان گره‌ی سختِ دستان‌اش جا باز می‌کرد، صورت‌اش را بالا آورد و نگاه‌اش کرد و چشم‌های‌اش را به سرعت و فقط یکبار باز و بسته کرد تا شاید سعی کند نمناکی‌ِ دور پلک‌اش را کمی پنهان کند.

- میدونی؟ کمی شکه شدم، با اینکه چیزهایی فهمیده بودم اما مطمئن نبودم و می‌گفتم نه اشتباه می‌کنم ولی...

و اینبار او بود که داشت کلمه‌ها را بازی می‌داد، نمی‌دانستند باید در این لحظه چه چیزی را بگویند، با اینکه هردو تجربه‌ای را پشت‌سر گذاشته بودند هر چند تلخ، اما اینبار گویا چیزی دیگری بود، فقط نگاه‌هایشان با هم حرف می‌زد و زبان‌شان به سخن‌گفتن نمی‌رفت.

دست‌اش را کمی شل کرد و او آرام دست‌اش را کشید به وسط میز و با هردود دست دست‌اش را گرفت. درست در چشم‌های یکدیگر نگاه می‌کردند و هیچ چیز نمی‌گفتند، گویا کلمات داشتند بال درمی‌آوردند و بین آنها پرواز می‌کردند

: متأسفم، نباید اینجوری میشد، اما تموم‌اش نکن، لاقل این رابطه دوستی‌ئی که بینمون هست

- بابک، این فکر رو نکن، حتی اگر هم بینِ ما چیزی نباشه ما هنوز هم دوست هستیم

: می‌دونم، اما خودم می‌ترسم...

- می‌دونم بابک...

دست‌اش را بالا آورد، آرنج را ستون کرد روی میز، و دست‌اش را محکم با هر دو دست گرفت و او هم دست‌اش را رها کرد در میان آغوش دستانِ او. و چشم‌ها، چشم‌هایی که همه چیز را از آنها می‌شد خواند، چشم‌هایی که هنوز نمی‌دانستند باید چه کند، و بی‌پناه به چشم‌های او خیره مانده بود و لبخند مهربانی که روی لب‌های کوچکِ او نقش بسته بود.

و هنوز همه چیز ساکت بود و هیچ صدایی نمی‌آمد....

- بابک...

: .....

و حالا سال‌ها گذشته بود، گه‌گاهی صحبتی با هم داشتند و انگار هیچکدام آن شب را فراموش نکرده بودند اما دیگر سخنی از آن شب در میان نبود، و حالا سال‌ها گذشته بود و بابک گویا فقط داشت به خوداش ثابت می‌کرد که چقدر دوست‌اش داشت، گویا عهدی بسته بود با خوداش، و می‌خواست به خودش ثابت کند یا شاید داشت تمام این سال‌ها با خوداش می‌جنگید، و شاید دیگر هیچگاه این احساس را در برابر هیچکسی پیدا نکرده بود، و بارها گفته بود که عشق می‌تواند تکرار شود اما دوست داشتن نه، همانطور که هنگام مرگِ مامان، وقتی صورت بابا را نگاه می‌کرد احساس می‌کرد چشم‌های‌اش بی‌پناه است و پراز اضطراب است، و تازه می‌فهمید که بابا چقدر مامان را دوست داشت، تازه می‌فهمید که دوست داشتن چیست.

و بابک مدتی بعداز آن شب سرباز شد، نود روز به شهر دیگری رفت تا در پادگان آموزشی باشد، و تمام این مدت در امید و آرزوی آنکه هنگامی برمی‌گردد رؤیای شیرین شب‌های‌اش واقعیت پیدا کرده است.

و او ازدواج کرد و بابک مطمئن بود که دیگر هیچ امیدی نیست اما همیشه منتظر بود، و شاید همان روزها بود که فهمید دیگر نمی‌تواند دوست‌داشتن را تجربه کند و عهدی را بست که سال‌های سال آن را نشکست و شاید لاقل برای خوداش از این آزمایش سربلند بیرون آمد. اما هیچگاه او را مقصر نمی‌دانست و بارها هم گفته، همان موقع که این‌ها را به او گفته بود، که نمی‌خواهد احساس اجبار کند و یکبار هم گفته بود که نمی‌خواهد تصاحب‌اش کند!

و تمام این سال‌ها باز هم منتظر بود، با آنکه خودش هم می‌دانست که این انتظار به سر نمی‌آید اما بود. و این آرام‌اش می‌کرد، انگار روح سنگین و خسته‌اش را این انتظار مسکنی بود

Share/Save/Bookmark