|
داستان 280، قلم زرین زمانه
آکواریم
مادر جون روی جانماز خوابش برده بود. مامان لقمه نون و پنیر و گوجه را داد دستم.
- نمی خواهم. از امتحان برگشتم می خورم.
- باید بخوری که مغزت جون داشته باشه. حواستم خوب جمع کن، تا آخر وقتم بشین. زود بلند نشی بیای.
خم شد و روی سرم را ماچ کرد. کتاب علوم را برداشتم. آقاجون بالای سر مادر جون نشسته بود.
- پاشو زن، کمرت رو داغون کردی. ولش کن، یه بلایی سرش می آد دیگه.
مادر جون بلند شد. جای دستش روی صورتش قرمز شده بود.
-اسدالله برو صبح اول صبحی خلقم رو تنگ نکن.
مامان از آشپزخانه صدا زد.
- فرشید پس چرا نمی ری؟ دیرت می شه از امتحان می مونی آ.
از در بیرون آمدم و دکمه بالای روپوش سرمه ای را بستم. غلامرضا خان جلوی باغچه نشسته بود و گلها را با شیلنگ آب می داد.
- سلام.
- به به. سلام پسر گل. می ری امتحان؟
سر تکان دادم. از پای باغچه بلند شد.
- یه لحظه صبر کن از فاطمه خانوم برات یه شیرینی بگیرم.
غلامرضا خان توی یک قنادی بالای شهر کار می کرد و همیشه شیرینی شب عید را غلامرضا خان می آورد. جلوی در با معصوم دختر شان می ایستادیم تا غلامرضا خان سر کوچه از ماشین پیاده شود. تا جعبه ها را از صندوق تاکسی بیرون بیاورد ما رسیده بودیم پای ماشین. هر کدام چند تا از جعبه ها را که با نخهای قرمز پاپیونی بسته شده بودند بلند می کردیم و می آوردیم.
- بفرمائید فرشید خان.
شیرینی سپهسالاری را که کف دستش نگاه داشته بود برداشتم. عاشق شیرینی بودم. مامان همیشه می گفت نخور این چیزها رو . مگه نمی فهمی ما هممون مرض قند داریم؟ اسم مرض قند را که می آورد اشک توی چشمهاش پر می شد، یاد دایی می افتاد که چند سال پیش از مرض قند مرده بود.
جلوی خانه مهران ایستادم. با مشت کوبیدم روی در آبی بزرگ، همیشه خدا زنگشان خراب بود. مادرش در را باز کرد و جواب سلامم را داد.
- سلام فرشید جان. بیا تو تا مهران لباسش رو بپوشه.
- نه. مرسی. من می رم از مغازه خودکار بخرم تا مهران بیاد.
مغازه خرازی روبروی خانه شان بود. پشت شیشه خاک گرفته مغازه ایستادم و به صاحب مغازه که از فلاسک چای می ریخت نگاه کردم. پشت ویترین همه چیز بهم ریخته بود. مامان می گفت مغازه اش مثل بازار شامه. ولی توی محل هیچ مغازه خرازی دیگه ای نبود. بسته شش تایی ماشین های کوچک که تازه از بازار آورده بود چشمک می زد. چهل و هشت تا ماشین داشتم. بعداز ظهر ها ماشین ها را روی نوار کنار فرش قطار می کردم و تنهایی سه ضرب بازی می کردم. رفتم داخل مغازه. رادیو قرآن پخش می کرد.
- سلام. یه خودکار آبی می خواستم.
لبخند زد و پشت میز شیشه ای خم شد. خیلی مهربان بود. عاشق سبیلهای پرپشت سفیدش بودم. سبیلهایش درست مثل سبیلهای دایی بود. البته سبیلهای دایی مثل شبق سیاه بود و مادر جون بود که همیشه می گفت شبق و کیف می کرد. خودکار را گرفتم. رادیو آهنگ اخبار ساعت هشت را زد. از پشت شیشه به در خانه مهران نگاه کردم. کم کم دیرمان می شد. پول خودکار را دادم و بیرون آمدم. گوینده رادیو با بغض خبر می خواند: انا لله و ...
مهران از در بیرون آمد. دست دادیم و دویدیم سمت مدرسه. نیم ساعتی بیشتر تا شروع امتحان نمانده بود.
در حیاط مدرسه نیمه باز بود و بچه ها پای سکوی جلوی دفتر جمع شده بودند.
- فرشید چقدر خوندی؟
- یه دور کامل. بعدشم یه بار سرسری دوره کردم.
- من که یه بارم نخوندم. عموم از آلمان برگشته، یه هواپیما قشنگم برام آورده. برگشتیم بهت نشون می دم. روشنش که می کنی اول یه کم روی زمین راه می ره بعدش بلند می شه روی هوا و وقتی دوباره می شینه یه کم دیگه روی زمین راه می ره.
- راستی راستی پرواز می کنه؟
- راستکی که نه. یه پایه سیاه داره که توی شکمشه، هر وقت می خواهد پرواز کنه اون بلند می شه بعدش دوباره که جم می شه هواپیما می شینه رو زمین. ولی خیلی قشنگه.
پسر آقای ناظم برایمان دست تکان داد.
- سلام.
برایش دست تکان دادیم. جلو آمد و دست دادیم.
گفت: پس چرا وایسادین. برید خونه دیگه.
- پس امتحان چی؟
با کف دست زد پشتم. خیلی دست سنگینی داشت.
- شما که خیلی از مرحله پرتین. مدرسه تعطیله. امتحانارم بعدن می گیرن.
مهران گفت: باز خالی بندیت شروع شد؟
- نه به جون خودم. از اداره به بابام گفتن. امام خمینی مرده برای همین مدرسه رو تعطیل کردن.
رفتیم پای سکوی جلو دفتر. آقای ناظم هم حرف پسرش را می زد. خیلی خوشحال شدیم. چند روز تعطیلی خیلی خوش می گذشت. از مدرسه دویدیم بیرون و تا جلوی در خانه مهران یک نفس دویدیم.
مهران با مشت کوبید روی در خانه شان.
- فرشید بیا تو هواپیما رو بهت نشون بدم.
- نه، می خوام برم خونه بگم امام مرده.
صاحب خرازی جلوی مغازه اش از چهار پایه بالا رفته بود و پارچه سیاه می بست. پیچیدم توی کوچه خودمان. جلوی در خانه آمبولانس ایستاده بود و بابا با راننده اش صحبت می کرد. دویدم داخل اتاق. مادر جون روی زمین خوابیده بود و سرمی که به چوب لباسی انداخته بودند به دستش وصل بود. دکتر آرام با مامان صحبت می کرد و آقاجون روی صندلی بالای سر ما در جون نشسته بود و سرش را روی عصای کنده کاری شده اش گذاشته بود. دکتر بیرون رفت و مامان چادرش را برداشت.
- امتحان نگرفتن ازتون؟
- نه، امام مرده تعطیل کردن.
مامان انگشت گذاشت روی دماغش و دستم را گرفت و مرا برد داخل آشپزخانه.
- جلوی مادر جون حرفی از امام نزنی ها. حالا بدو برو لباست رو درآر.
- مامان ما جایی نمی ریم؟
- کجا یعنی؟
- مسافرت. بیشتر بچه ها می خواستن برن. بابای شفیعی می گفت این بهترین موقع است.
- ما جایی نمی ریم. مگه حال مادر جون رو نمی بینی؟
لباسم را عوض کردم و بالای سر مادر جون نشستم. چشمهایش باز بود و اشکهایش از روی صورتش شره می کرد و روی متکا می ریخت. آقاجون نگاهش می کرد و سر تکان می داد.
- فرشید جان پاشو اون تلویزیون رو روشن کن.
آقا جون عصایش را گذاشت روی شانه ام.
- بشین بابا جان، نمی خواد.
- خب بزار ببینیم چی می گه.
- لازم نکرده. حال و وضعتو نگاه کن. مرده که مرده حالا ما باید انقدر ناراحتی بکشیم تا بریم ور دلش.
- تو اصلا مسلمون نیستی، آدم نیستی.
آقا جون بلند شد و از اتاق رفت بیرون. تلویزیون را روشن کردم و نشستم جلوش. قرآن پخش می کرد و امام را نشان می داد که روی تختخواب نماز می خواند.
- بیا عقب بشین چشمت خراب می شه.
بابا در اتاق را بست و بالای اتاق نشست.
- مهدی کجا رفت؟
- نمی دونم. رفت بیمارستان.
- مگه نگفتن باید برن مصلا.
- چه می دونم والا، گفت یکی از رفیقاش توی بیمارستانه می خواد بره شاید بزارن بره تو.
مامان از داخل آشپزخانه گفت: فرشید از بابات پول بگیر برو نونوایی بربری، دو تا خاشخاشی بخر.
پول را از بابا گرفتم و آمدم بیرون. پنجره خانه پروین خانوم باز بود و اندی بلند بلند می خواند. مادر جون می گفت شوهر پروین خانوم ساواکی بوده، اول انقلاب می گیرندش و اعدامش می کنند. اگر مادر جون می فهمید الان دارند اندی گوش می کنند، بیچاره شان می کرد. نانوایی بسته بود. برگشتم. عمو مهدی نشسته بود روی صندلی و سخنرانی می کرد.
- آخ آقاجون اگر بدونی چه خبر بود. هی می گفتن آقا رو از اینجا بردن ولی مگه مردم ول می کردن. انقدر مامور وایساده بود که نگو. اگه اونا نبودن که مردم در بیمارستان رو شکسته بودن.
مادرجون بلند شد و تکیه داد به پشتی.
- بایدم اینکار رو بکنن. امامشون بوده. اگر اون نبود معلوم نبود ما الان تو چه کثافتی زندگی می کردیم.
آقا جون پوزخند زد.
عمو گفت: زن دادش قربون دستت پیرهن مشکی من رو اتو می کنی؟
- بعد از ناهار دیگه. الان می خوام سفره بندازم.
- منم بعد از ناهار رو گفتم. دستت درد نکنه.
از توی کوچه برگشتم و توپ قرمز دو لایه را گوشه حیاط گذاشتم.
مادر از داخل اتاق داد زد.
- پاهات رو بشور بعد بیا تو.
پاهایم را گرفتم زیر شیر آب و دست کشیدم روی پاشنه پاهایم. آب خنک خیلی کیف می داد. شیر را بستم و لخ لخ کنان رفتم داخل. مامان یک پارچه سفید انداخته بود جلوی در.
- پاهات رو خشک کن بعدشم پارچه رو بنداز توی رخت چرکها.
در حمام را بستم و سرک کشیدم توی اتاق تاریک که تلویزیون روشن بود. کلید را زدم و اتاق روشن شد.
مادر بزرگ جیغ کشید خاموشش کن. ترسیدم و سریع چراغ را خاموش کردم. کنار در ایستادم و به تلویزیون نگاه کردم، یک عالمه آدم نشسته بودند و هر کدام شمع روشنی توی دستشان گرفته بودند، خیلی هایشان گریه می کردند و بقیه هم دعا می خواندند، آن بالا روی صندوق یک ظرف شیشه ای بود که امام را گذاشته بودند داخلش و پارچه سفید کشیده بودند روی امام. چند لحظه نگاه کردم و رفتم توی آشپزخانه. مامان بالای اجاق گاز ایستاده بود و همانطور ماست خیار درست کنان، کتلت هم سرخ می کرد.
- چیه لب و لوچت آویزونه؟
- مادر جون سرم داد زد.
سرم را چسباند به پهلویش و ماچم کرد. بوی آشپزخانه می داد.
- عیب نداره پسرم، ناراحته. این روزا نباید اذیتش کنی، گناه داره.
- من کاری نکردم، فقط برق رو روشن کردم.
- می دونم، برو بالا اتاق خودمون.
- می رم ماشینهام رو می آرم همینجا بازی می کنم.
رفتم بیرون و به طرف اتاق تاریک زبان درازی کردم. از پله ها رفتم بالا. آقاجون توی پاگرد نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی زانوهاش.
- آقاجون خوابیدی؟
سرش را بلند کرد. چشمهاش قرمز قرمز شده بود. مرا نشاند روی پاهاش و صورت تیغ تیغ اش را چسباند به صورتم.
بعد از شام کنار سفره خوابم برد و هر چقدر صدایم کردند با اینکه بیدار شدم جواب ندادم. دوست داشتم بابا بغلم کند و ببردم سر جایم. بابا بغلم کرد و از پله ها بالا رفت، توی پاگرد چند لحظه ایستاد تا نفس تازه کند و به مامان که از پشت سرش می آمد گفت: دیگه خیلی سنگین شده، نمی تونم ببرش بالا.
- نه، تو دیگه داری پیر می شی، مگه بچه چند کیلوه؟
بابا از بقیه پله ها بالا رفت و مرا گذاشت رو رختخوابی که مامان گوشه اتاق پهن کرد. زیر چشمی نگاهشان کردم. بابا رفت طرف در.
- زود برگرد.
- باشه، برم در حیاط رو قفل کنم زود میام تا بهت بگم کی پیر شده.
مامان خندید.
- حقیت مثل ته خیاره.
- باشه، معلوم می شه.
بابا بیرون رفت و مامان رختخواب خودشان را انداخت. ناگهان از اتاق بیرون دوید و بابا را صدا زد.
- پشت دری رو ننداز، اگر مهدی برگرده پشت در می مونه؟
- اون امشب پیداش نمی شه، تا صبح مصلا می مونه.
مامان برگشت و خودش را تو آینه پشت در کمد دیواری نگاه کرد. سریع چشمانم رابستم تا توی آینه نبیندم. صدای در عطر را که بابا چند وقت پیش برایش خریده بود شنیدم و بعد از چند لحظه بوی عطر پیچید توی تمام اتاق. دستم را بردم زیر متکا. مامان روی رختخواب نشست. کم کم چشمهایم گرم می شد که صدای خم شدن کرکره پنجره را شنیدم. مامان از پنجره بیرون را نگاه می کرد. غلت زدم و صدای پای بابا را که روی پله های موکت دار کشیده می شد را شنیدم.
- همه کار ها رو می تونی مثل در قفل کردن طول بدی؟
بابا جوابش را نداد و چراغ را خاموش کرد. خواب از سرم پریده بود. بابا دراز کشید روی رختخواب و دستش را زیر سرش گذاشت. نور ماه از بین کرکره ها اتاق را خط خطی کرده بود.
مامان گفت: یه چیز جالب بهت بگم. منصوره که حامله بود یادته؟
- زن پسرخاله ات.
- آره. امروز زائید پسر.
- مبارکشون باشه. حالا جالبیش چیه؟
- اینکه سر اسم بچه دعوا شده. پدر منصوره که یادته یه من ریش داشت؟ گفته چون امروز آقا فوت کرده باید اسم بچه رو بزارن روح الله. عمو سهراب هم گفته عمرا بزارم اسم نوه ام رو بزارین روح الله. این همه اسم قشنگ، مگه اسم قحطیه می خواین اسم این گانگستر رو بزارین رو بچه. خلاصه دعوا حسابی بالا گرفته، حالا زن و شوهر عزا گرفتن که به ساز کدوم باید برقصن.
بابا خندید.
- فکرشو بکن هر کی امروز پسر دار بشه اسمش رو بزاره روح الله، چی می شه؟
- اگر ما هم دست بکار شیم می تونیم یه روح الله داشته باشیم.
- شوخی نکن.
- جدی گفتم.
- دیوونه شدی؟ با اون قلبی که تو داری بچه ای به دنیا نمی آد که بخوای براش اسم بزاری.
ساکت شدند. غلت زدم گوشه دیگر رختخواب که خنک بود.
- رفتی پایین خوابیده بودن؟
- نه، مامان که هنوز داشت تلویزیون نگاه می کرد. به زور راضیش کردم بره بخوابه. بعدشم که رفتم توی حیاط بابا کنار حوض نشسته بود.
بلند شد و رفت پای پنجره. کرکره ها را باز کرد.
- هنوزم همونجا نشسته.
- چیکار می کنه؟
- هیچی، یاد مرضی افتاده. غروبیه رفته بود سر کمد مرضی و داشت کتابهاش رو مرتب می کرد. دستم رو که گذاشتم روی شونه اش و برگشت طرفم تمام صورتش خیس بود. از دست مادر جون عصبانی بود، می گفت اگر مادر جون بدونه این مرتیکه با مرضی چیکار کرده انقدر براش گریه نمی کرد. می گفت خسته شده از بس نامه دروغی نوشته و به مادر جون گفته نامه مرضی یه.
صدای هق هق اش بلند شد. مامان دستش را کشید و سرش را بغل کرد.
- هیشششششش. فرشید بلند می شه.
- آدم آتیش می گیره. تو نمی دونی وقتی همین آدمی که الان گذاشتنش توی آکواریم و براش شام غریبون گرفتن می خواست برگرده ایران مرضی چیکار می کرد. سه شب نیومد خونه. با بابا رفتیم دنبالش، چشماش از بی خوابی شده بودن کاسه خون... به خدا حقش اونجوری مردن نبود. به خدا حقش نبود. حتی جنازه شم بهمون ندادن.
گریه ام گرفته بود. چهار دست و پا رفتم طرفشان و خودم را انداختم توی بغل بابا. بابا مرا کشید روی پاهاش و صورت خیسش را چسباند به صورتم.
.
|