|
داستان 279، قلم زرین زمانه
رسم ديرين نوعی بلوغ
گاهی روی تخت خالی گوشهی اتاق مینشينم، و گاهی روی زمين. اکثر اوقات به پاهام نگاه میکنم، به مچ پاهام، که مدام زخمش کهنهتر میشود.
زخم گاهی خشک و گاهی خونی و چرکی میشود. به سختی میتوانم راه بروم. بايد در حال جهيدن راه بروم. ولی بيشتر اوقات اعصابم در اختيارم نيست. در اين طور مواقع که میخواهم مثل هر انسان ديگری گامهای معمولی بردارم ، پابندها به مچ پاهام فشار میآورد و زخم کهنه را نو میکند. همين طور است که اين يکنواختی مداوم سالها طول میکشد. ديگر حتی يادم نيست، که چرا به پاهام پابند بستهاند.
در ارتفاعی از کف زمين پنجرهای هست، که گاهگاهی آفتاب از آن به درون زيرزمين میپاشد. از همان پنجره است، که گاهی صدای بچههای توی کوچه را میشنوم. میدانم، يعنی يادم میآيد که خودم هم زمانی توی همین کوچه بازی میکردم. اگر بخواهم چيزهای ديگری را هم به ياد بياورم، بايد فکر کنم و به خودم فشار بياورم. ولی هيچ وقت به اين امر نيازی نيست. هيچ وقت سعی نکردهام چيزی را به خاطر نگه دارم. نمیدانم به چه دردم میخورد که، مثلا فلان خاطره را برای خويش حفظ کنم. بعضی از يادها بی هيچ دليلی برايم زنده ماندهاند. مثلا يادم میآيد که، اوايل برايم تلويزيون هم گذاشته بودند، ولی خودم خواسته بودم که آن را بردارند، چون بيشتر خستهام میکرد. يادم میآيد که گويا خودم انتخاب کرده بودم تا در اين گوشه با پابند بمانم و چيزی هم نخواهم. البته مطمئن نيستم. مثلا يادم نمیآيد با چه کسی موافقت کردهام. يا، نمیدانم چه کسی برايم غذا میآورد. اصلا نمیدانم هر چند وقت، گرسنهام میشود.
اکثرن با بیميلی غذا میخورم. يادم میآيد مادرم که زنده بود، خيلی به غذايم اهميت میداد، ولی نمیدانم چند سال از آن زمان گذشته است. نمیدانم الان چه ساعتی است. يادم می آيد يک ساعت مچی قشنگ داشتم. تازه داشتم ارزش وقت، زمان و هماهنگی با آن را میفهميدم. ولی اکنون ديگر چيزی اهميت ندارد. نه فردا و نه ديروز، نه گذشته و نه آينده، نه چيزهائی که حتمی است و نه چيزهای غيرحتمی. معمولا فکر بادوامی در مغزم شکل نمیبندد. افکار متفاوتی میآيند و میروند و جاي خود را بدون انگيزه و دليل خاصی به افکار ديگری میدهند. به نشستنها و راه رفتنها و جهيدنها عادت کردهام. به کهنه و نو شدن زخم عادت کردهام. به ريزش روزانه نور خورشيد عادت کردهام. ولی به کوچ مدام خيال، به پرواز قیقاچ گونه خاطرهها عادت نکردهام. توانائی واپسزدن يا احضار روياها را از دست دادهام. شايد بهتر بود از اول، به جای ماندن، دوری از خانه و کوچ و تبعيد را انتخاب کرده بودم.
مقداری روغن مو گرفتهام و در گوشهای پنهان کردهام. هرازچندگاهی به آن گوشه میروم و مويم را روغن میزنم، تا ثابت بماند. سعی میکنم گوش به حرف کسی ندهم. و آن طورکه خودم درست میدانم عمل کنم. با کفش وارد اتاق میشوم و جيغ اعتراض همه در میآيد. کتابها و لوازم شخصی من همه جا پراکنده است.
گاهگاهی عمق سبز يک جنگل در گوشهای از سرزمين من، شکل میگيرد. گذر چند دقيقهای پرتو خورشيد از پنجره، سبزی آن را هرلحظه بيشتر و عمق آن را مدام عميقتر میكند. تا آن که تمامی فضای سرزمين کوچک مرا پر میکند. و سمفونی زندهای از رنگ و نور را به نمايش میگذارد، به طوری که پرتو آن در لابلای برگهای اين، سايه روشنهای زيبائی ايجاد میکند و مرا به گذرگاههای مرموز خود میکشاند. هر چند پاها را امکان نيست که به سوی آن کشيده شود، ولی قلب را به پرواز در میآورم و اينسان میتوانم در عمق سبز و روشن آن، در پرتو گرم خورشيد، در لابلای شاخههای ضخيم و نازک آن، در کوره راههای کوتاه و بلند آن به آسانی، نه آنکه بخرامم، بلکه جهش کنم. جهشهای الزامی هر روزه نه، بلکه با شادي و بلند پروازي جهش کنم.
جهيدن از روی زمين با پابند و زخم، جهيدن در توی فضا، با زخم و بدون پابند، جهيدنهای سرخوشانه در جنگل سبز و عميق گوشهی زيرزمين، ذهنم را لايه لايه میکند.
اما، با پايان يافتن پرتو خورشيد، و فرو رفتن جنگل سبز در تاريکی غروب گونه، متوجه میشوم که آن جهيدنهای کاذب مربوط به سالهای قبل میشود. کاشکی میدانستم چند سال میگذرد. نمیدانستم چند سال از چه چيزی میگذرد. زيرزمين همه جايش يکدست، تاريک میشود و اقیانوس شبانه شکل میگیرد. تا چشم کار میکند، تا دور دستها، تا بنادر بینهایت دور آن سر اقیانوس، همه جا در تاریکی فرو میرود. چراغهای هیچ بندری معلوم نیست. تاریکی در عمیقترین نقطههای اقیانوس، غلیظتر میشود. من تا صبح، اولین نقطهاي را که زودتر از بقيه، طلوع خورشید را به نمایش بگذارد، گمانه میزنم.
درد زخم مچ پاهام آغاز میگردد.
شب هميشه طولانی است. هر شب هم طولانیتر از شب قبل میشود. اول شب از فرط خستگی خوابم میبرد و نیمههای شب بیدار میشوم.
پر در آوردهام. پر پرواز. در ارتفاعی پائين پرواز میکنم. فقط با نيمی از وجودم، سقف پرواز پر میشود. از رودخانهها و صحراها و درهها پرواز میکنم. هر چه سعی میکنم در ارتفاع بالاتری پرواز کنم، نمیتوانم. نيمی از وجودم از تب و رنجی، مدام کاسته میشود. وقتی پرواز میکنم، پاهايم از درد سائيده شدن به سنگ و خاک، میسوزد. می توانم پرواز نکنم و گوشهای بنشينم. ولی به آن راضی نمیشوم. آنقدر پرواز میکنم که پارهای از وجودم سائيده میشود، آن چنان که ديگر نمیتوانم در گوشهای بنشينم و از پرواز دست بکشم. اکنون که نيمی از وجودم از بين رفته است و ارتفاع پروازم کمتر از سقف میشود، پس میتوانم مدام پرواز کنم.
نيمههای شب از خواب بيدار میشوم. بيداری يعنی دوباره ديدن، بيداری يعنی دوباره انديشيدن، با آن مدارا کردن، و آن را ذره ذره سپری کردن. خروارها از اين ذرهها را بايد جمع کنم، تاساعتی بگذرد. ساعتها بايد بگذرد، تا خروسی بخواند. تا خروسها بخوانند، ساعتها بايد بگذرد...
ساعتها بیدار میمانم تا خورشید در جنگل گوشهی سرزمین من طلوع کند. البته گاهی هم هفتهها، جنگل در تاریکی محض فرو میرود. کاشکی دست کم میدانستم به کجا میروم.
شبها، آتش روشن میکنم. با آنکه خود در آتش تبی فرسایشی، میسوزم، باز اصرار دارم تا آخرين لحظهی شب، بيدار بمانم. نمیتوانم با شب کنار بيايم. چيزی درشب است که درک نمیکنم ، چيزی درشب است که مرا ميترساند. همین طور، ميل به انكار واقعيت را که در بعضی آدمها لانه کرده است، نمیپسندم. اصرار دارم آدمها را زلال و شفاف ببينم. اصرار دارم شب را تکه تکه کنم. اصرار دارم آنرا تمام کنم. با شب سرشاخ میشوم تا در آتش بسوزد، خود ميسوزم. وجودش را ناديده میگيرم، طولانیتر میشود. هميشه هم صبح را خواب آلود و خسته آغاز میکنم.
عمر را با روح آسيب پذير گذراندن؛ روز را با حساسيت نسبت به کسوف ستائی آدمها سپری کردن؛ و الزاما به شب رسيدن، به تمام شدن شب دلخوش کردن و از عقب نشینی ظاهری و سريع آن لذت بردن؛ جريمه اين رفتار ستيزه جويانه و انکار روالهای الزامی، به پذيرش يکی از دو انتخاب ناگزيرم کرد.
از اين زيرزمين با مچ پاهای بسته تا آن شبهاي شب كشي و آن روزهاي خود كشي فاصلهايست كه نميدانم با چه چيزي پر شده است و كدام مبدای ديگريست. مثل دو سر پلي ميماند كه بر رودخانهي عريضي بسته شده است و من تشخيص نميدهم كه جهت حركت از كدام سر و به كدام طرف است. وسط پل هم مغاك عظيمي دهان باز كرده است که تاريكي از درون آن به آسمان تنوره ميكشد.
به بهانهی نمره خوبي كه از انجام خوب تكاليفم گرفتهام، تکلیف دهنده از من ميخواهد كه روي نيمكت بايستم، بعد گُنده مُندهها را به صف ميكند كه از جلوم رد شوند، تا به آنها پسگردني بزنم. جرمشان اينست كه تكاليفشان را خوب انجام ندادهاند. نميدانم چرا تكليفم را خوب انجام ميدهم، و بعضيها چرا از انجام آن شانه خالي ميكنند. بعد از خواندن فرضيههاي هندسي، اين طور توجيه ميكنم كه انجام تكاليف با قواره افراد نسبت معكوس دارد. به همين سبب، سعي ميكنم هميشه ريزه ميزه بمانم، تا تكليفم را خوب و كامل انجام داده باشم.
ريزه ميزه مي مانم، ولي كم كم از انجام تکالیف، شانه خالی میکنم و آنها را ناديده میگيرم، از انجام آنها سرباز میزنم، و آنها را به اعتراض يا اختيار رد ميکنم. و در زمان پابندان متوجه ميشوم كه ریزه میزه ماندن و در نتیجه، نازك شدن مچ، بدياش اينست كه پابندها مستقيم به استخوان فشار ميآورند و استخوان، سائيدگي پيدا ميكند كه قابل ترميم نيست.
ترميم چي؟ اميد به آينده مفهوم و مضموني وهم آلود دارد مثل دوران كودكي که مفهومي نامشخص از روزها و شبهاست، كه لحظههای ناخوشي و ناميمون آن رنج آور و لحظههاي سرخوشي و بیخیالی آن، دلتنگ کننده است.
بگذار تا دوباره تاريکترين زاويهی برهوت زندگيام به جنگلی وسيع و عميق تبديل شود. بگذار تمام هستیام، همان چند لحظهای باشد که به ناگهان با آواز همهی پرندگان و پروازشان در گوشه چهارديواری زيستم، زنده می شود. تعلیق در گذشتهای که پاره پاره شده است و به یاد نمیآید، و يا انديشه به مفهومی انتزاعی در آينده، با استخوانی سائيده از زخم...، بهتر آن که هر دو، در جنگلی خوش ساخت که در اثر يک تصادف هرروزه، تکرارمیشود، مدفون گردد.
در لحظه موعود، مدتها به گوشهی نمور خویش خیره میمانم و زمان عبور تلالو پرتو خورشيد را به انتظار مینشينم تا طلوع تدریجی آن را بستایم. آموختهام که حدود هبوطش را حدس بزنم. در اين شيرينترين زمان در طول روزان و شبان، به چنان عمقی از سبزی فرا خوانده میشوم، که بی محابا همآورد میطلبم. به آن چنان گسترهای از سکوت دعوت میشوم، که حرکت و لغزش برگهای درختاناش را نيز از عوامل خارجی مداخله میدانم.
البته در لحظاتی دیگر، غیر از زمان موعود هم، توان تجسم آن لحظههای موعود را در خود بارور میکنم. تا آن جاکه در هر لحظه از روزان و شبان، هر آن که اراده کنم، بتوانم جنگل سبز را با ريزش مدام انوار طلائی خورشيد از خلال افتادن برگهاش، زيارت کنم.
ولی اينک چشم به گوشهی سبزم ندارم، بلکه سر و چشم به نقطه مبهمی در تاريکی فرو بردهام و شيارهای مغزم را طی میکنم، و از کوچهها و زاويههای خالی آن میگذرم، و در گوشههای آن به جستجوی معنا يا عبارتی میگردم که در گذشته در آن حک شده باشد، ولی چيزی نمیيابم. گوئی همهی اين جهان چندين تو را به عمد جارو کردهاند. در جادهها و بزرگ راههاش نيز چيزی نمیيابم. سرگردان، خسته، تشنه و سرگشته به جستجوی سيری ناپذير و نااميد کنندهام ادامه میدهم.
در اين لحظه، که لحظهی موعود نيست، حتی آن زمان ارادی برای احضار لحظهی موعود هم نيست، ناگهان همهی سرزمینام، روشن میشود.
روشنیی بیمحابا و بیمعنائی است. برای اولين بار تمام زوايای سلولم روشن میشود. که بخشی از آن با يک گليم کهنه، پاره و نمدار پوشانده شده، سقفی شکم داده و کوتاه، ديوارهای کج و کوله و نم گرفته، یک سه کنجی که گچ آن، در اثر رطوبت طبله کرده و خزه کم پشتی سبز شده، و سه کنجی دیگر، سیاه ودود گرفته، و ديگر هيچ.
در هيچ گوشهای از سلول راز، يا رمزی، يا دنيائی شگفت و قابل تعمق وجود ندارد. همه چيز ساده و از کار افتاده و خراب است. تمام فضاي كوچك زيرزمين كه اقيانوس و جنگلي را در آن پنهان كرده بودم، به تلخي و با ناباوری و بدون ريا، واضح و آشكار ديده ميشود. چيزي كه بتوان غروري از آن كسب كرد، يا به آن باليد و يا به آن اعتماد كرد، وجود ندارد. كنجكاو ميشوم. به اين همه نور و روشنائي، به اين همه صراحت بيان و روشنگري، كنجكاو ميشوم. رو به سمت پنجره ميگردانم. نور عيني و ملموسي به اصرارسعي دارد خود را به درون بريزد.
تمام چهارچوب پنجره از هجوم نور لبريز است. طوري كه ممكن است به تلاشي پنجره منجر شود.
خود را به پنجره ميرسانم. به زحمت خود را بالا ميكشم و دستانم را به قاب يا چهارچوب يا دستگيرهی پنجره ميگیرم و صورتم را در قاب مينشانم. و هجوم پرشتاب نور، مرا از پنجره عبور میدهد و مجذوب خود میکند.
قبل از هر چيز متوجهی چهار چوب روشن و شفافي ميشوم، به وسعت دريا و تمام فضا، كه به ديوار مقابل پنجره تكيه داده است. خورشیدیست به وسعت تمام آسمان و یا آسمانیست از خورشید که تشعشع بسياری را به هر طرف پخش میکند.
با زحمت بسيار خود را پای پنجره نگه ميدارم. ازدر و ديوار كوچه ستاره ميبارد. صداي شوق و شادي توام با موسيقي پر نشاطي شنيده ميشود. خروارها خورشيد نور و روشني، باز به محلهی ما راه يافته است. آيا كسي به دايمي يا موقتي بودن اين لحظات نميانديشد؟ آيا به چيزي دست يافتهاند؟ آیا چیزی تمام شده است؟ آيا كسي احتمال تاوان يا تلافي نميدهد؟
خسته از معلق ماندن درپاي پنجره، به سطح شفاف خيره ميشوم. دارم خسته ميشوم و ميخواهم خود را رها كنم و روی زمين بنشينم، كه طرح زشت و بدهيبتي را در گوشهي فضاي شکل گرفتهی درون آن جسم شفاف ، ميبينم.
چهرهاي زخمی، لاغر، كشيده، كوچك و زشت كه به موجودات سردابههاي تاريخ شبيه است. چشمان گود رفته، موهاي آشفته و جاجا ريخته شده ، و شكافي كه در همين پهناي كوچك به خوبي نمايان است. قدرت تعقل و تخیل از من سلب ميشود. قبل از آنكه دوباره بتوانم دقيق شوم، به پائين ميغلطم.
او كه بود؟ او را نميشناختم. او كه بود. قلب من، از چيزي ميهراسد. هراس تمام رگهايم را پر ميكند. به همهی وجودم سرك ميكشد. تمام سلولهام ميهراسد. مغزم ناتوان ميشود. هراس غيرقابل تحملي است.
دستم را ناباورانه به صورتم ميكشم تا از لمس آن بتوانم به تطابق با آن چه درجانم رسوخ كرد، برسم. دعا ميكنم كه نرسم. سراپام را لرزشي وحشي فرامي گيرد.
از انتهاي دره، فرياد ترسناكي شنيده ميشود. در چنبرهی سایهی بيپايان سنگهائي كه مدام فرو ميغلطند، به اعماق دره سقوط ميكنم. چيزي خوف آور، مغز و قلب و گردش خونم را فلج ميكند. همه چيز در من منجمد ميشود. پاهايم قدرت حركت ندارد. دستهايم بي رمق در گوشهاي ميافتد. سرم به طرفي خم ميشود و درد در تمام بدنم به سرعت ميدود و به تدریج خارج ميشود.
سقوط يا پرواز ملايمي شكل ميگيرد. درهی نامحدود و بي انتها، سبز و خرم است. همه چيز به شادي در آواز و پروازند. در نرمهاي از برگهاي خشك فرو ميروم. در جنگلي فراخ و در گرماي آفتابي دائم، ميآرامم. گرما در وجودم پخش ميشود.
زمان، سرشار از زيستن است. آن زمان دركدام سمت اين زمان قرار دارد. نمي دانم. شيارهاي خاطراتم به سرعت، شفاف و بدون آلودگي و تلخي ميشود. هيچ اثر كدری در جسم و روحم باقي نميماند. جنگل سبزم ابدي میشود. حرارت آفتاب متناسب با نيازم شكل ميگيرد. سايهی شاخهها و برگها، با نسيم ملايمي حركت موجي خود را بر صورتم آغاز ميكند. هيچ چيز در من زايل نميشود. همهی زمان به اکنون تبديل ميشود.
|