|
داستان 278، قلم زرین زمانه
مصلوب مهريه
ازخواب پريد. شقيقه راستش به شدت مي سوخت و مهره هاي پشتش تير مي كشيد. مزه ترش تندي را بيخ گلو احساس كرد. تمام بدنش از ترس مي لرزيد. طاقباز بر تختخواب ميخكوب شده بود. نه، مصلوب شده بود. دست و بازويش خواب رفته بود وحسي نداشت. جز كف دستها. درست محل كوبيده شدن ميخ ها. همان ميخ هايي كه مصلوبش كرده بود. غلتي زد و چشمانش را باز كرد. خيس عرق بود و نفس نفس مي زد. صداي پيرمرد را شنيد كه فرياد ميزد:
- غلام...غلام...كدام گوري رفتي.... غلام
گلنار بين ملافه و بالش قوز كرده بود. كش و قوسي آمد. كشان كشان خودش را به اطاق پيرمرد رساند. يقه پيراهن خوابش را تا روي بيني كشيد و نفسش را حبس كرد. پيرمرد طاقباز بود و سر بي مو و پر از خال اش روي بالش مي لرزيد. ريش و سبيل سفيد و كم پشت اش به زردي مي زد. گلنارچشمانش را به بالا چرخاند تا نگاهش روي ميز كنار تخت نيافتد و نبيند دندانهاي مصنوعي و ميوه هاي نيم خورده ودستمال كاغذي مچاله شده و ته سيگارهاي له شده را. بي آنكه نگاهش كند گفت:
- چيزي نشده حاجي خان...خواب مي بينيد. غلام سالها است كه مرده.
خرناس بلندي كشيد و فرياد زد:
- ميگم...جلونيا...غلام.... پس كدوم گوري رفتي...غلام...؟....
دوباره واين بار كمي بلند تر صدايش كرد:
- حاجي خان....حاجي خان .....
پيرمرد بيدارنشد اما چشمانش باز باز بود .آنقدر باز كه انگار داشتند از حدقه مي زدند بيرون. ساكت و بي نهايت آرام زل زد به سقف. حتي صداي نفس كشيدن خواب آلودش هم قطع شد. دو سه باري لبهاي مرطوبش را به هم ماليد و لبخند چندش آوري بر لبانش نشست. مزه تلخ و ترشي تمام دهان گلنار را پر كرد. دويد طرف دست شويي. معده خالي اش مي پيچيد وعق ميزد. زانوهايش به لرزه افتاده بود ونفس اش به شماره. درازكشيد. هنوز مي لرزيد. بغضش گرفته بود و خواب ازسرش پريده بود. كاش مي شد قرص خواب بخورد. مثل فرداي همان روزي كه حميد گفته بود نمي گيرتش. گلنار زار زده و التماس كرده بود. حميد در را توي صورتش بسته بود و از پشت در گفته بود زن با دوست دختر فرق ميكنه. زن نجيب اش خوبه و دوست دختر نانجيب اش. اولين بار بود كه قرص خواب مي خورد. ده شب و ده روز پشت هم. بعد از ده شب و ده روز انگار نه انگار. پهلو به پهلو شد. مدام گرمش مي شد و سردش. چشمانش را بست و دستان ميخكوب شده اش را مشت كرد.
استكان چايي را گذاشت جلوي خان دايي و رفت سراغ قندان. پشت به دايي آرام ناليد:
- گفتم كه خان دايي....نميشه...نمي خوام...
مادر لبانش را به دندان گزيد و جيغ زد:
- اوا....دختره چشم سفيد.... تو روي دايي ات واي مي ايستي....؟
به هيچ كدامشان نگاه نكرد. كتاب هاي روي ميز را چند بار بي هوا زير رو كرد. خان دايي شلوار گشادش را بالاتر از كمر محكم كرد. دست به سبيل هاي پر پشت اش كشيد و همانطور ايستاده چايي را يك جرعه سر كشيد. شلوار برگشته بود سر جاي اولش، زير شكم بر آمده اش.
- آخه دختر جون ...به چه زبوني بگم...اين يارو اكازيونه....امروز فرداست كه بميره....
- آخه خان دايي...پيرمرد لب گور كه زن نمي خواد...اصلا اگه اينقدر خوبه ...خوب...دختر خودت را بفرست....
- لا اله اله الله....آخه اونكه...اونكه هنوز دختره ...نمي تونه....
گلنار رنگش شد گچ ديوار. خميده روي زانوها دولا شد. خان دايي دستش را گذاشت روي شانه گلنار. گلنار شانه را پس كشيد. خان دايي به ملايمت گفت:
- ببين.... پيرمرده مريضه....تا يك ماه رفتنيه. مهريه بالا برات مي برم....قد سال تولدت ..اون هم به ميلادي...
- پورسانت خودت چقدر ميشه..كج كلاه خان...
خان دايي به نيم خيز يقه گلنار را گرفت. كمربندش را با يك ضرب كشيد. هنوز گاهي از گوش راستش خون مي آيد.
چشمانش را چندين بار بازكرد. اما باز نمي شدند. دست راستش را بريد وهمانطور با ميخ گذاشت توي يك كاسه حلبي و همراه دويست تومني پاره ايي داد به يك ريشوي قوزي كه عصا زير بغل زده بود ودنبا لش راه افتاده بود و مدام زار ميزد :
- خانم....ترا به دست بريده ابوالفضل....يك جفت جوراب بخر و ثواب كن...
دويست توماني را كه ديده بود لبانش به لبخندي كج و كوله باز شده بود. دندان هاي زرد و سياهش حالش را به هم زد. گفت:
- بگير ...ولي جوراب نميخوام...
قوزي لبهاي قاچ قاچ شده اش را به زبان تر كرد. نگاهش به سمت گردن و سينه هايش لغزيد. گلنار ترسيد. گام هاي بلند تري برداشت. اما قوزي دور نمي شد. همانطور شانه به شانه اش مي رفت. ايستاد .اخم كرد. مرد قوزي لبهايش را به صورت گلنار نزديك كرد. ريش زبر و مرطوبش به گونه هايش ماليده شد. بوي گلاب ميداد و بوي معده خالي.
- به چه زبوني بگم كه من گدا نيستم...حالا بگو چند...؟
داد زد :
- گمشو مرتيكه قوزي....
- رم نكن آبجي ...قيمت معلوم...مدت معلوم....
- مرتيكه كثافت....
- راستش را بگو...باحاجي چقدر حساب كردي...؟
- غلام....غلام........واي....كدوم گوري رفتي غلام....
اين بار پيرمرد نشسته بود بر لبه تخت و كشاله رانش را مي ماليد. رنگش پريده بود و سرش را به چپ و راست تاب مي داد. مي ناليد و چيزي نامفهوم زير لب زمزمه مي كرد. گلنار را كه ديد لبخند زد. با ديدن لثه هاي خالي اش بازهمان مزه ترش و تلخ تا بيخ گلو بالا آمد.
سرش داشت مي تركيد. پيرمرد در كمال آرامش شير و عسل را هورت كشيد و دست برد به سمت استكان نيمه خالي چايي. آنرا هم تا ته سر كشيد. تفاله چايي به گوشه لبش چسبيد. نگاه خالي و نگرانش را به ميز دوخته بود. گلنار برخاست. صندلي را كه به عقب هول داد صداي ساييده شدن پايه هاي آن با كف چوبي آشپزخانه پيرمرد را ترساند. مردمك چشمانش خاكستري شد. با حدقه گشادشده، پرسان و ترسان زل زد به او. گلنارلبخند زد:
- ديگه چايي بي چايي...حاجي خان.... هفت هشت تا خوردي ...ديگه بسه .....
- چي...چاي...؟...هان...آره...مي خوام...
كمي روي صندلي جابجا شد ودست برد توي پيژامه گشادش ودستمال كهنه ايي را كشيد بيرون. بوش شاش همه جا را برداشت.
گلنار داد زد:
- پير مرد كثافت...
|