|
داستان 277، قلم زرین زمانه
هميشه محرم بود
محرم بود. سعيد تازه از سركاربرگشته بود. زيركتري را روشن كرد. يك فنجان نسكافه تلخ درست كرد و ولو شد روي كاناپه. تلويزيون را روشن كرد. همه كانالها عزا داري بود. ماهواره را روشن كرد. "پي،ام،سي" برنامه نداشت."شب خيز" سياه پوشيده بود وهرهر مي خنديد. كانالهاي سياسي پارازيت داشتند."سي،ان،ان" ايران را نشان مي داد و از انرژي هسته ايي مي گفت. "بي،بي،سي" ازتعداد كشته شدگان بمبي مي گفت كه درمركز بغداد منفجرشده بود. فنجان را چسباند به لبش. نمي توانست آرام بگيرد. صداي قاضي درگوشش مي پيچيد:
- دفاع از ناموس.... دفاع از ناموس.... تبرئه...تبرئه...
ازاول مي دانست كه بازنده است. مادرمقتول با ناله ونفرين داماد قاتلش را به امام هشتم حواله مي كرد. پدربا رگ گردن برجسته فرياد مي كشيد خودم قانون مي شوم. برادر مقتول رو به سعيد فرياد كشيده بود"وكيل بي عرضه". قاتل بي تفاوت به نقطه ايي نامعلوم خيره شده بود.
رفت روي كانال "فشن" . دختراني قد بلند با اندام هايي كشيده ولباسها وآرايشهايي عجيب وغريب مي آمدند ومي ايستادند ومي رفتند. زيباترين شان سياه پوست بود و چشم بادامي. روزهاي مدرسه آقاي حاجيان معلم معارف مي گفت زيبايي زن به نجابتش است و عفافش وهميشه تاكيد مي كرد زن ناموس مرد است و دفاع از آن واجب. زير لب زمزمه كرد ناموس ناموس ناموس. دفاع دفاع دفاع.
با چشمان نيم بسته آن اتفاق شوم را به خاطرآورد. اتفاقي كه در آن روزهاي هميشه عزا رخ داد. آن روزهايي كه بدون محرم هم عزا بود. از تمام خانه ها صداي شيون و ناله مي آمد. آن روزهاي هميشه ماتم وعزا وگريه. آن روزهايي كه پسرعمه اقدس رفت جبهه و هيچ وقت برنگشت. برادرآقا جواد درمرز بازرگان گير افتاد وهمچنان در تيمارستان است. آن روزهايي كه علي موجي شد و خود سعيد هم تنها شد. محكوم شد كه تنها بماند. تنهاي تنها. سالهاست كه دايي هوشنگ صدايش مي زند عزب اوغلي.
آن اتفاق شوم كه افتاد بازهم تنها بود. محرم نبود اما عزا داري بود. شايد روزهاي احيا بود. نه...ماه رمضان نبود. شايد رحلت امام بود....چهاردم يا پانزدهم خرداد ماه... نه... هنوز جنگ تمام نشده بود. چه فرقي مي كند. هرچه بود آن روز ها هم تنها ي تنها بود كه تلفن زنگ زد.
- سعيد....خودتي...؟
ازاينكه دايي هوشنگ عزب اوغلي صدايش نكرده بود دلواپس شد. برآشفته و نگران پرسيد:
- آره ...دايي ...چي شده ....خبريه....؟
- نه... يعني آره.....ميگم ها....بدو...يك تك پا بيا اينجا...
- چي شده....مادر جون چيزيش شده...؟
- نه.....فريبا...فريبا...
در آن كوچه تنگ همهمه ايي بود. صداي آژيرمي آمد. گمان كرد وضعيت قرمزاست. با ديدن ماشين پليس و آمبولانس قدم سست كرد. همسايه ها مثل مور وملخ در هم مي لوليدند. شوهر فريبا را ديد كه دستبند به دست گوشه ايي بين دو پليس ايستاده است. يك نفر را با برانكارد گذاشتند توآمبولانس. نفهميد كي بود. رويش را با ملافه ايي سفيد پوشانده بودند. سعيد هاج و واج چشم چرخاند. دايي هوشنگ را ديد كه زير درخت خشك شده خرمالو كز كرده و سبيل هاي جو گندمي اش را مي جود.
- چي شده ... دايي....اون كي بود ....؟
- مرتيكه بالاخره كار خودش را كرد...
- چي....؟
- حبيب.....اين حبيب آشغال....بالاخره كشتش.... فريبا را كشت....
وبا مشت كوبيد به پيشاني و تف غليظي انداخت و ادامه داد:
- تف به اين روزگار...
سرسعيد گيج رفت. داشت بالا مي آورد. عق زد. خم شد. كز كرد و زانو به زانوي دايي هوشنگ نشست. سيگاري آتش زد. دايي هوشنگ با صدايي لرزان گفت:
- همان داستان هميشگي....همسايه ها شنيدند كه حبيب سر زده آمده خانه و تمام سوراخ سنبه ها را گشته...بچه ها را با مشت و لگد بيرون كرده وافتاده به جون فريبا. هيچ كدام از همسايه ها صداي فريبا را نشنيدند. فقط صداي حبيب نامرد را مي شنيدند كه داد ميزده جنده....فاحشه....پتياره...
سعيد با چشماني كيپ شده پك محكمي به سيگار زد. چشم باز كرد. از ديدن فخري
خله با آن هيكل درشتش يكه خورد. سالها بود كه فخري خله را با دقت نگاه نكرده بود. چقدرپير وتكيده شده بود. قوزش بزرگ تر شده بود و چشمانش قلمبه تر. اما هنوز مثل قديم ها دمپايي هايش را لنگه به لنگه پوشيده بود. فخري زل زد به او. چيزي نامفهوم گفت وخم شد. با تكه ايي ذغال زمين را سياه كرد. رو به سعيد خنده كريهي كرد و وگفت:
- نوشتم مرگ بر فاحشه ها...يادته؟
محرم بود. سعيد تازه پشت لبش سبز شده بود. مدرسه ها را دوباره تعطيل كرده بودند. باز نخست وزير عوض شده بود. دايي هوشنگ شبها دير مي آمد و هميشه با خودش بسته بسته پوستر و اعلاميه مي آورد. سعيد روي لبه پله ها زيرتابش آفتاب بي جان زمستان لم داده بود و كتاب فيزيكش را بي حوصله ورق ميزد. تازگي ها ازاين رو به اون رو شده بود. نه از درختي بالا مي رفت و نه توپش را به سمت كله يا پنجره كسي شوت مي كرد. فكرش مدام پروازمي كرد. زاغ سياه دايي هوشنگ را چوب مي زد و با ديدن دخترهاي خاله مرضيه نگاهش روي تن آنها جا مي ماند. همانطور خيره به آنها ياد مجله هاي لختي دايي هوشنگ مي افتاد كه توي كشوي قفل دارميزش بودند وبه فكرش هم نمي رسيد كه سعيد چقدر راحت مي تواند با سنجاق قفلي آن را باز كند.
محرم بود و باز نوبت نذر خاله مرضيه. آخربعد ازشش شكم دختر زاييدن بالاخره عبدالرضا را زاييده بود. شوهرش آقا جواد تهديد كرده بود كه اگر اين دفعه پسر نشه سرش هوو مي آره. حتي دختري را هم نشان كرده بود. اسمش نادره بود.
سعيد روي لبه پله ها نشسته بود. عمه اقدس ميوه ها را ريخته بود در يك تشت بزرگ قرمز و يكي يكي مي گرفت زير شير آب لب حوض و مي گذاشت شون توي سبدي حصيري . خاله مرضيه عاشق اين سبد ها بود. مي گفت از طرقبه خريده و تبرك شده اند. عمه اقدس سنگيني اش را از يك پا به پاي ديگر انداخت :
- طفلي مرضي ... با چشم گريان و دل پر خون ماهي يكبار رفت مشهد پابوس امام رضا و ماه آخر هم كه دكترها مسافرت را برايش ممنوع كردند هرهفته سفره انداخت. وقتي هم كه عبدالرضا به دنيا آمد دايي هوشنگ مست كرد و تو خود ميدان جلو در سمساري آقاجواد يقه شو چسبيد و چشمهايش را دراند و داد زد:
- بيا.... اين هم از يك بچه آنتن دار...خيالت راحت شد....ديگه نبينم دست رو مرضي بلند كني....
عمه اقدس آخرين سيب را شست. انداختش توي سبد. دستهاي چاق پر از النگو
راكه از شدت سرما قرمز شده بودند برد به طرف دهان و چند مرتبه ها كرد و گرفت زير بغلش:
- اگر مردم جلوي هوشنگ خان را نمي گرفتند سر آقا جواد را گوش تا گوش بريده بود...
عروسش رعنا خانم تشت خالي را برداشت و گفت:
- وا..... اقدس خانم... ديگه اينجورها هم كه ميگي نبود. ....حاج حسن قناد ميگه فقط كمي دهن به دهن شدند.... همين.....
عمه اقدس كفري شد وزد به صحراي كربلا كه عروس فاميل نميشه وعروس بلاي جونه وهرچه محبتش كني چشم سفيد ترميشه. رعنا خانم لب ورچيد و گوشه ايي كز كرد. فريبا دختركوچيكه خاله مرضيه از جلوي سعيد رد شد. پرچادرش ماليده شد به انگشتهاي پاي سعيد. سعيد نوك پا را گذاشت روي لبه چادر. چادر به نرمي تا سينه هاي فريبا فروافتاد. فريبا به سرعت چادرش را جمع كرد و نگاه چپ چپي به سعيد انداخت. اما ديگر دير شده بود. ياد سينه هاي برجسته وگردن سفيد و موهاي مشكي وچشم هاي براق فريبا ابدي شد. سعيد گردنش را راست كرد و لبخند كجي به فريبا انداخت. فريبا دويد و صداي لخ لخ كشيده شدن دمپايي هايش درگوش سعيد ماند. لبهاي سعيد به پوزخندي باز شده بود كه عبد الرضا توپش را پرت كرد وبا زبان الكنش داد زد:
- س....س.....س...سليد...مي...مي...مي...لايي با....با...بالزي....
طلعت خانم مستاجر اطاق كوچيكه، مادر فخري خله، يا علي گفت و سبد ميوه را برداشت :
- بيچاره مرضيه خانم....يكي نيست بگه زن عقلت كجا بود ...من كه جلوي چشمات بودم.....نميديدي چطور روزي هزار بار از دست اين فخري مادر مرده ام مي ميرم و زنده مي شم...بعد چهل سالگي و با اون همه دوا درمون....
- آي گفتي...طلعت خانم....حالا مگه پسر هاي ما چه گلي به سرمون زدند كه اين لالموني به سر ننه باباش بزنه... خودت كه شاهدي اين رعنا چه به روزمن مياره....
- مردتيكه....از اولش هم معلوم بود كه زير سرش بلند شده
- اصلا پسر ميخوام.... پسر ميخوامش، همش بهانه بود....
سعيد نگاه سنگيني به عبدالرضا انداخت. درسته كه نذر و نياز هاي خاله مرضيه كارخودش را كرده بود وعبدالرضا پسر شده بود اما يك جورهايي عجيب بود. ده سالش بود ولي هنوز كلاس اول بود. آقا جواد ناقص بودن عبد الرضا را بهانه كرد وهمان دختررا كه نشان كرده بود گرفت. نادره قبل از بيست سالگي اش سه تا دختر شير به شير زاييد وحالا هم حامله بود. گوشه بالكن راه خاله مرضيه را گرفته بود و التماسش ميكرد:
- تو را به جون عبدالرضات ....تو را به امام هشتم... حلالم كن...
- حلالت كنم كه چي بشه....؟
- خودتم مادري... خودت هم اين روزها را كشيدي ...مي ترسم يك وقت خدا غضبم كنه وبچه ام....بچه ام...
- بچه ات چي... هان چي....؟
تا قبل ازعبد الرضا كسي نديده بود كه خاله مرضيه حتي اخم كنه چه برسه به داد زدن. طلعت خانم گفت:
- الانه كه چشم هاشو ببنده و دهنش را باز كنه...
عمه اقدس و طلعت خانم دست از كار كشيدند و زل زدند به مرضيه. رعنا خانم يك پا در راهرو و يك پا در بالكن ايستاد به تماشا. سعيد توپ به دست منتظر ماند. مرضيه داد زد:
- گفتم چي...هان....د...يالله با تو هستم زنيكه ...بچه ات چي.... ؟
نادره شانه هايش را داد بالا و كف دستش را بر شكم برآمده اش كشيد و من من كنان گفت:
- هيچي ميگم ميگم نكنه...يكوقت زبونم لال بچه ام بچه ام مثل مثل عبدالرضا....
خاله مرضيه چشم هاي خاكستري اش را دوخت به نادره و آهي از ته دل كشيد و گفت:
- كار خدا كه به حرف من و تو نيست....بيچاره ....هرچي بخواد بشه ميشه.... چه بخواهي و چه نخواهي.....
سعيد فكركرد پس چرا اينقدر نذر و نياز مي كند و راه براه مي رود امام رضا. يادش آمد كه معلم زيست شناسي شون ميگفت الان بايد چسبيد به علم. حالا ديگر در دنيا علم ودانش حرف اول و آخر را ميزند. الان ديگر دختر و پسر شدن بچه ها دست امام رضا نيست. الان ديگر ژنتيك مي گويد بچه چرا دختر ميشود وچرا پسر..... و بعد رو كرده بود به تخته سياه و شروع كرده بود به نوشتن روي تخته و ادامه داده بود كه درس امروز مربوط مي شود به توليد مثل در پستانداران.
مرتضي قلدراز ته كلاس پرونده بود :
- مومنت ...مومنت....آقا... برم از دفتر گچ صورتي وبنفش بگيرم...؟
- مي بينم بالاخره به يك درسي علاقه نشون دادي...بيا پاي تخته ببينم.....
- اجازه آقا امتحانه...؟
- آره... امتحانه....
- آقا كتبيه يا شفاهي...؟
- هيچ كدوم...پراتيكه....پراتيك....
سعيد ازهمه بيشتر خنديده بود و مرتضي قلدرهم زنگ تفريح عوضش را در آورده بود. سعيد دست برد به سمت كبودي دور چشمش. نادره دستي به شكم بر آمده اش كشيد و لبهايش به لبخند تلخي باز شد:
- ببين...ببين داره لگد مي زنه پدر سوخته....
سعيد ديد كه خاله مرضيه بي اعتنا برگشت و در پرده ها گم شد. فريبا از پشت پرده ها بيرون آمد. ازجلوي سعيد رد شد. سعيد زير چشمي مي پاييدش. ناگهان زيرلبي گفت :
- فريبا...
فريبا ايستاد. سعيد هم ايستاد. روبروي هم چشم در چشم هم. خون به صورت سعيد دويد وباز ياد مجله هاي دايي هوشنگ افتاد. فريبا چادرش را عوض كرده بود. قبلي خاكستري بود با گلهاي قهوه ايي ولي اين يكي صورتي بود با گلهاي ريز زرد و قرمز و نارنجي. چند بار چادرش را باز و بسته كرد و آرام پرسيد:
- چيه...سعيد...؟
سعيد دست كرد توي جيبش و يك مشت گچ كشيد بيرون و گفت:
- مي آيي بريم شعار بنويسيم...؟
- شعار...؟
- آره ...بنويسيم ....مرگ بر شاه.....مرگ بر امريكا....
- مي ترسم.....
- ترس نداره... اونجا را ببين....
فريبا به سمتي كه سعيد اشاره مي كرد چرخيد. روي ديوار كنار در كوچه نوشته بود مرگ بر شاه. شاه را وارنه نوشته بود.
- اگر بابا م بفهمه...؟
- نمي فهمه....دنبالم بيا...
همه رفته بودند توي خانه. سعيد وفريبا حوض را دور زدند و از كنار درخت هاي خرمالو گذشتند. پيچيدند پشت اطاق طلعت خانم. فخري خله دنبالشان ريسه شد. رسيدند به عمارت اصلي. صداي سرفه هاي آقا جواد مي آمد. فريبا ترسيد و پا پس كشيد. سعيد دستش را گرفت وهردو يك نفس تا پشت عمارت دويدند. فخري خله هم دنبالشون. نادره آيينه و موچين به دست نشسته بود پشت پنجره. فريبا پچ پچ كنان گفت:
- ميگم...سعيد...
- ها...؟
- بيا همين جا شعار بنويسيم....
- اينجا....؟ رو ديوار بابات اينها....؟
- آره....
چشم هاي فريبا از هيجان مي درخشيد. دو سه خطي نوشتند. سعيد نوشت تخليه چاه بوسيله شاه. بازهم شاه را وارونه نوشت. فريبا ازخنده ريسه رفت. دومرتبه صداي سرفه آقا جواد آمد. بعدش صداي خنده نادره. ديدند كه آقا جواد دست برد به كمر نادره. فريبا ناليد:
- كثافت ها...سعيد يك گچ ديگه بده.
روي ديوار بالاي بالا نوشت .....مرگ بر فاحشه ها
سعيد برخاست. رفت تو آشپز خانه وفنجانش را پر قهوه كرد و بي شكر، سر كشيد. تلويزيون همچنان روي كانال فشن بود.
|