|
داستان 275، قلم زرین زمانه
مترجمی ساکن تهران
ده سال پیش با شهرام اشنا شدم. بعد خدمت سربازی به پول احتیاج داشتم. شهرام را یکی از دوستانم معرفی کرد. قرار شد ازاو نسخه هایی برای ترجمه بگیرم و بعد ترجمه تحویلش دهم. شهرام کارترجمه ی انگلیسی بچه های دانشگاهی و یا هر سفارش دیگری راانجام میداد. حوالی بعد ظهر شهریور ماه در حالیکه در هوای افتابی تهران پیش شهرام رفتم و زنگ زدم. با ایفون باز کرد. بیا بالا. طبقه ی سوم که چون خانه ی زیر شیروانی میمانست زندگی میکرد. در را باز کرد.
بیا تو.
با صدایی که انگار حوصله ندارد تا ته جمله را ادا کند حرف میزد. قدی نسبتن بلند و کمری قوز کرده. عینکی استکانی با موهایی از فرط نشستن چرب و بهم چسبیده بود. پوستش گویی مدتهاست افتاب نخورده است. در حرکاتش ازادی خاصی دیده میشد. ارام و بی تفاوت حرکت میکرد. چیزی تعارف نکرد اما انگار مایل بود بنشینم.
من هر هفته پیش شهرام میرفتم وتر جمه ها را میدادم و جدید میگرفتم. کم کم بیشتر با هم حرف زدیم.
پدر شهرام ارتشی باز نشسته بود. زمان جنگ با عراق شهرام باید به سربازی میرفت و پدرش به اینکار علاقه ی خاصی هم نشان میداد ولی شهرام از رفتن باز زد. رفت به دخمه ی طبقه ی اخر خانه ی سه طبقه ی شان وخود را محبوس کرد. روابطش با پدرش بهم خورد و شروع کرد به تنهایی زیستن. انگلیسی یاد گرفت. از صبح تا شب کارش فقط انگلیسی خواندن بود. و کم کم شروع کرد به کار ترجمه. اینچنین شهرام مترجم شد.
اکنون جنگ خیلی وقت بود به پایان رسیده بود اما او اصلن علاقه ای نشان نمیداد. ماهواره ای دست و پا کرده بود و اتاقش از مجلات انگلیسی زبان پر بود.
من برایش تعریف کردم میخواهم با ویزای دانشجویی از ایران بروم. او بسیار علاقه مند بود. ما دوبار با هم به سینما رفتیم او گفت این اولین بار است از کودکی به سینما میرود.
بسیاری از مشتریانش دانشجو بودند و بسیاری دختر. شهرام با بیتفاوتی سفارش میگرفت و تحویل میداد.
من با دختر دانشجویی که از دوران دبیرستان باهم اشنا شده بودیم اغلب بیرون میرفتم. هدیه نامش بود. سینما یا جلوی دانشگاه تهران تماشای کتاب.. روزی برایش از شهرام گفتم واینکه اوهم با ما بیاید تماشای فیلم. اول مخالفت کرد بعد گفت باشه.
انروز من هدیه و شهرام سه نفری در صف فیلمی ایستاده بودیم. شهرام به هدیه نگاه نمی کرد. ناگهان متوجه شدم هدیه بطرز عاشقانه ای به شهرام خیره شده و لبخند میزند.هیچکدام از ما حرفی نمیزد. وقتی رفتیم بنشینیم من نشستم کنارو هدیه و شهرام پیش هم نشستند. در تاریکی سینما احساس کردم هدیه هنوز شهرام را نگاه میکند. بعد فیلم خواستیم خدافظی کنیم هدیه پیشنهاد داد برویم پیتزا بخوریم. سر غذا دیدم شهرام با ما احساس خوشبختی میکند برا ی اولین بار در چند مورد با شادی خندید. بسیار خوشحال بودم. شب وقتی از هدیه جدا میشدم پرسید بار دیگه میخواهم بروم منزل شهرام اجازه دارد همراهیم کند یا نه. شهرام با در حالیکه خودش را عقب میکشید گفت بله و بعد ناگهان خدا فظی کرد.
هفته ی بعد رفتم منزل شهرام هدیه هم همراهم امد. در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم همه جا را وارسی میکرد. شهرام در را باز کرد. با ارامش همیشگیش گفت بیاییم تو. و سعی کرد جایی باز کند. در حالیکه پیراهنش را سعی میکرد در زیر کمر بند فرسوده اش بچپاند شلوارش را بالا کشید.
هدیه گفت این جا خیلی قشنگه
شهرام جوابی نداد
نور زردی از پشت شیشه ی خاک گرفته میزد تو.
من شروع کردم برگه های جدید سفارش ترجمه را وارسی کردن.
هدیه گفت توی دانشگاه میتونه سفارش بگیره.
شهرام رو کرد بهمن گفت خب پس سپهر میتونه انجامشون بده.
من جواب دادم فکر کنم برام سنگینه و ممکنه دیگه این هفته اخرین کاری باشه بخوام انجام بدم.
هدیه لبخندی زد
خب پس میدم به خودتون
پس شماره تون رو از سپهر میگیرم و زنگ میزنم. شهرام گفت باشه
شما سیگار نمیکشین؟
نه
شهرام حرفی نمیزد. ما هم همینطور.
خدافظی کردیم اومدیم بیرون
چند هفته ای گذشت
هدیه رو دیدم
گفت چند تا ترجمه برای شهرام برده
سکوت کردم
اون هم سکوت کرد.
ناگهان هدیه گفت چیه
گفتم هیچی
مدتهاتست میخوام باهات صحبت کنم
درباره ی چی. ما حرفی برای گفتن نداریم
چرا اینقدر احمقی
سکوت کردم
کارات داره درست میشه و بزودی میری
خب؟
خب همین دیگه
میتونیم با هم بریم.
با تو؟
تو اصلن نمیدونی چی میخوای.تصورشه کردی ممکنه من عاشق تیپ های دیگه ای بتونم بشم.
ناگهان از دهنم پرید
مثلن شهرام
هدیه سرخ شد
اره شهرام. مگه چشه؟
هیچی
چرا نمیگی غیر طبیعیه. اگه اینطوره چرا خودت میرفتی پهلوش؟
فرق میکرد.
فرق میکرد؟ چه فرقی؟
جوابی نداشتم بدم.
هدیه. نگاهم کرد.
فکر میکنی من اینقدر احمقم باتو باشم. تو خود خواهی و پر مدعا
من خودخواهم؟
اره. تو چی از خودت مایه میذاری.؟ ها؟
میدونی چرا توهم از شهرام خوشت میاد؟
حرفی نزدم.
من دیگه حوصله ندارم خدا فظ
صبر کن
گفتم حوصله ندارم
هدیه رفت.
مدتی از هدیه خبر نداشتم.
دنبال کارهایم بودم. تا اینکه یک روز تلفن زنگ زد. شهرام بود
باهمان لحن کششی و ارامش حرف زد. اینورا نمیای استاد؟
میام. کی خونه هستی؟
جک میگی؟
خندیدم. گفتم باشه همین روزا میام.
فردا حوالی بعد ظهر بود رفتم پیش شهرام.
در رو بازکرد. شلوار مخمل تازه ای با کمربندی که روش مرتب بسته بو توجهم رو جمع کرد. موهاش مرتب بود و صورتش طراوتی خاص داشت.
رفتم تو
چایی میخوری؟
نه مرسی. هوم باشه اگه داری؟
چایی دم گذاشت.
هر دو سکوت کردیم.
شهرام ناگهان گفت. یکی ازم خواستگاری کرده.
اها
اره. هدیه.
خلاف همیشه بهم زل زده بود. از پشت همون عینک ته استکانیش.
من نگاهم را دزدیدم. حرفی نزدم
نظرت چیه؟
نظر من؟
اره خب از طریق تو همه چی رخ داده.
من دارم میرم فرانسه. کارم درست شده.
خوشحالم. اما چه ربطی داره؟
شهرام بهم همونطور زل زده بود.
اخه من هیچی ندارم. خودت که میبینی. اما هدیه گفته حاضره سنگ هم بخوره ولی باهم باشیم.
گفتم خوبه. خندیدم.
اونم خندید.
راستی میدونی چیه یکی ازبچه ها برام کمی عرق اورده. میزنی یک پیک؟
باشه
از جاش جهید. شیشه ای رو از توی کشو اورد بیرون با دو لیوان تمیز.
و کمی از توش ریخت برا هر دومون
بسلامتی
بسلامتی
این اخرین باری بود من شهرام رو در این ده سال دیدم.
با هدیه قبل رفتن به پاریس خدا فظی کردم. بغلم کرد.
مواظب خودت باش
باشه. تو همینطور.
بعد ده سال شماره تلفنشون رو گم کردم. نمی خواستم از طریق هدیه برم شهرام رو ببینم و از هیچکس در ین مدت نپرسیدم چکار میکنه. انگار میخواستم خودم مستقیمن تجربه کنم
رفتم به ادرس خونه ی شهرام.
در زدم.
بله؟.
هدیه بود
سپهرم.
در باز شد از پله ها رفتم بالا. هدیه بود
به همون خوشگلی سابق.
پرید بغلم کرد. نمیدونستم چکار کنم. دستام تو هوا مونده بود. خندید. بیا تو. تو که همون سپهر سابقی. خود خواه.
خندیدم
رفتم تو. اسباب بازی بچه ها وسط اتاق ریخته بود. پسر بچه ای پنج ساله پیداش شد.
این ارشه.
ارش رو بغل کردم.
شهرام کجاست.
رفته بیرون کار داشت. بر میگرده بشین. بذار اول ارش رو بخوابونم وقت خوابشه.
چیزی خوردی ؟
اره شام خوردم
نیم ساعت بعد هدیه برگشت. نشست کنارم.
من خیلی خوشبختم اخه شهرام محشره.
دستشو گذاشت روی دستم
تو چکار میکنی؟
من؟ خوبم.
هدیه سرش را گذاشت رو شانه ام. بهم زل زدیم. انگار تازه عاشق هم شدیم. لبهامون چسبید بهم. یکبار و دوباره . هر بار کوتاه. هدیه بغلم کرد و نوازشش کردم سفت.
ناگهان دیدم هدیه به جلو خیره شده. به در.
شهرام روبروی ما ایستاده بود. در اتاق کم نور. از پشت همون عینک ته استکانیش به ما زل میزد. احساس کردم لبخند میزند.
|