|
داستان 272، قلم زرین زمانه
ترسیدم بچه هایم...
چقدر بچه های آدم دیر به دیر به آدم سر می زنند. احساس می کنی کتیبه ای شده ای در تخت جمشید، پر راز و رمز. بالای مقبره ها. دست احدالناسی هم به ات نمی رسد. در هاله ای از ابهام فرو رفته ای و انتظار داری آن که باید بیاید و دست روی آن نقطه بگذارد. انتظار با وقار، پر از خستگی. ونمی خواهی غرورت را بشکنی. اما یک روز بالاخره خودت شکسته می شوی. نمی دانم چرا جای خالی اش را انقدر احساس می کنم. شاید چون او فقط نگاهم کرد. شاید چون او شبیه من بود. شاید چون دریچه اتصال آدم ها چشم هاست و او چشم هایش درشت بود....
خانه با تمام اثاثیه اش، همه کتاب هایم، و من با همه غرورم در چشم های او جا می شد. وقتی به دنیا آمد در کف دو دستم جا می شد و بازهم همه ی اینها در چشم هایش جا می شد.با موهای نرم ِکاکلی. خرمایی. سفید. وقتی به یک جا خیره می شد دلم می خواست بگویم چقدر خوشحالم دخترم.
آی سیما سیما. همیشه بچه های آدم زود از پیش آدم می روند. اصلا نمی فهمی کی. من که دلم نیامد شوهرش بدهم. با آن چشم ها همه چیز را درخودش جا می داد و معلوم بود گلایه دارد که دنیا چقدر کوچک است. این را هنوز توی عکس های سه چهار سالگی اش می بینم و نمی دانم حالا چه شکلی است. شکل من است. شکل من که همیشه می گفتم – هنوز هم می گویم – اگر صفیه و بچه ها نبودند می رفتم توی یک مزرعه توی شمال زندگی می کردم. تحمل اینجا را ندارم. اهل کتاب بودن کافی نیست. شاید هم به خاطر آن است که قیافه ی دکتر با آن عینکش که وقتی تیر خورد خورد به دیوار و خرد شد هنوز جلوی چشمم است. بغل دست من بود. چرا من این همه بچه دارم؟
سیما بزرگ شد و رفت. سمانه و سارا رفته اند دانشگاه. خودم گذاشتم شان یزد و وقتی که برگشتم دلم انقدر گرفته بود که گفتم خوب شد نیامدی صفیه. حالا هم رفته دبیرستان بابک. انجمن اولیا. من هم هر روز می روم سر کار و برمی گردم. برگشتنی میوه می خرم و هندوانه و چیزهای دیگر و دستم همیشه پر است. بعضی وقتها با همان بلرسوت آبی ام می آیم تو. چشم هایم پشت عینک درشت است و لبهایم خوش فرم روی هم افتاده.
- چقدر خوشگل شدی بابا.
شاید چون تو شبیه من بودی. وقتی که نیستی می نشینم توی هشتی و سیگار می کشم. یادم می آید که توی دستم جا می شدی ای موش! هندوانه را پاره می کنم. سفید بود ولی شیرین. چرا دیگر از تو خبری نیست؟ " ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی." دادم این را بالای شومینه کندند. هفته ای یک بار نوبت یکیشان است که پاکش کنند. گفتم بعد ازمن کتابخانه ام مال شماست و از بین آنها فقط چشم های سیما برق زد و دیدم که همه ی هستی کوچک مان در آن ها جا می شود انقدر که بقیه اش نومیدانه خالی است. چرا چشم های این یکی انقدر درشت شد؟
وقتی که ناراحتم هی سیگار می کشم. خودم هم نمی دانم از چی ناراحتم. شاید از این که فکر می کردم هستی بچه هایم هم مثل خودم کامل است. نمی خواستم آن سفیدی خالی را پر کنم. زمین و خانه و ماشین را به نصف قیمت به همقطار بفروش. صفیه می گوید اقلا یک انگشتر برای من بخر. "غلام همت آنم که زیر چرخ کبود..." حالا که نیست غرغر کند صدای شجریان را می برم بالا. اما دلم برایش تنگ است. می گویم ناراحت نیستم. گو این که همه شان بزرگ شدند و رفتند.
هیچ کس گریه ی مرا ندیده اما وقتی که هیچ کس نیست می گریم. یاد همه شان می افتم وقتی که توی دست هایم جا می شدند. و وقتی که سیما جهشی خواند، و وقتی که همه ی جایزه ها را برد، و وقتی که اولین نقاشی اش آبستره بود، و وقتی که هشت سالش بود که کلیدر را خواند، همه جا گفتم این هم دختر من است. کاش اضافه می کردم حتا اگر مثل سمانه و سارا ریاضی نخواند فلسفه بخواند. شعر بخواند آواز بخواند. بگذارید نفس بکشد. گلم ای وای گلم ای...کاش اضافه می کردم حتا اگر ابروهایش به نازکی یک نخ باشد و چشم ها ریمل کشیده. حتا اگر توی هومنوس اسکولان سوئد از بی کسی و فقر جلوی خارجی ها گریه کند.
- سیما چرا گریه می کنی بابا؟
بعضی وقت ها خواب می بینم که مرده. همانجا توی سوئد مرده. خواب می بینم که دیگرهیچ کدام شان نمی آیند. از پشت میز سنگی غبار گرفته به شب نگاه می کنم. نمی توانم تکان بخورم. چه سخت است ندیدن تان. ناخن کشید ه ام را که باز کردم حتا صفیه هم طاقت نیاورد. اما سیما ماند. آمد جلو نگاهش کرد. ترسیدم بچه هایم دیگر دست ناقصم را نخواهند. با خنده ای که توی عکس های یک سالگی اش است گفت: اصلا چیزی نشده بابا! می گویم فقط سیما نگاهم کرد. پس حالا حتما مرده که نمی آید. حتما ولی توی سوئد او را کشته. به جرم اینکه کتاب می خواند. یا به جرم اینکه ابرویش مثل نخ نازک بود. گفتم این ابرو نخی دختر من است. چطوری حالیت کنم ولی؟ گفتم تو نابرادری. نمی شنود نمی بیند. مشتم به صورتش نمی خورد. مثل کتیبه ای در تخت جمشید زیر خاک ها افتاده باشی و منتظر. و ندانی که بچه هایت کجا مرده اند. عابرین می آیند و می روند و تو در هاله ای از ابهام فرورفته ای. هیچ کدامشان دیگر نمی آیند. هر چه میوه و هندوانه بخرم نمی آیند. هرچه پشت میز سنگی بنشینم نمی آیند. کتیبه بالای شومینه را با شیشه پاک کن بشور کتیبه ی بالای قبر را با اشک. چرا من این همه بچه دارم که همیشه دلم تنگ است؟
دختر بالا بلندی آمده اینجا. آنقدر لاغر است که در دست های آن وقتی ام جا می شود. گل سرخی به نقش فروهر انداخت. چشم ها درشت، موهای کاکلی اش سفید. جوری نشسته که مش خدیجه می نشست. انگار دیگر نمی تواند بلند شود. ابروهایش مثل نخ نازک بود. استخوان های خاک شده ام توی چشم هایش جا شد و باز خالی بود. نه این که شناختم اش نه! این را از روی عادت به هر دختری که اینجا گریه می کند می گویم. می گویم سیما! چرا گریه می کنی بابا؟
|