رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 271، قلم زرین زمانه

موزهاي قاضي


هشت روز بود كه فقط باران مي باريد ... باران ريز و نا محسوس ... آن قدر ريز كه مثل غباري شيري رنگ در ميان تيرهاي چراغ برق معلق مي ماند و گاه با بخار لامپ هاي گازي به آسمان صعود مي كرد ... غبار بي وزن آب ، بي آن كه ديده شود همه چيز را خيس مي‌كرد ... درختان بيد باغ ملي، جدول هاي سيماني سفيد و نارنجي تنها ميدان شهر و دماغ بزرگ و سنگين قاضي كه در برابر پنجره ي مشرف به ميدان ايستاده بود ... همه چيز از اين باران معلق برق مي زد. باران همه جا را در اين ميدان كوچك شسته بود ... باران بي پايان حافظه ي قاضي را نيز چون سايه ي رهگذراني كه از روي موزائيك هاي خيس و لق ميدان مي گذشتند، مي شست ...

قاضي آن قدر به آجرهاي زرد نم زده ي عمارت شهرداري، در آن سوي ميدان خيره شده بود كه كم كم فراموش مي كرد در هفت ماه گذشته فقط آفتاب بر اين ميدان مي تابيده است .آفتابي كدر كه چادر زنان دستفروش کنار جدول ها را خاكستري و بي رنگ مي كرد، خرماي توي گاري ها را مي ترشاند و اتاقك بتوني سيگار فروش كه پيش‌تر سنگر نگهباني بود، در زير تابش حماسي آن، آرام آرام مي پوسيد و تبديل به گرد و غباري کدر مي شد و روي شيشه هاي كثيف دادگستري مي نشست. آفتاب رنگ درختان بيد باغ ملي را برده بود و از آن ها تنها توده هاي چرك ِ سبز ِكم رنگ باقي مي گذاشت.

قاضي باراني سبزش را پوشيد، چتر سياه نيزه دارش را برداشت و از اتاقش در طبقه‌ي دوم ساختمان دادگستري بيرون آمد، ساختماني که در هر طبقه تنها يک اتاق داشت ... و او نيز مثل آن ميدان ، تنها قاضي شهر بود. قاضي زيرآسمان ابري ، چتر سياهش را باز كرد. اما باز هم دماغ باشكوهش خيس مي شد، نه به خاطر آن كه دماغ بزرگ تر از چتر باشد يا چتر از دماغش كوچك تر ... دماغش همچنان خيس مي شد زيرا باران از آسمان به زمين نمي باريد، بلکه فقط در برابر صورتش معلق مي ايستاد و دماغ او چون دماغه ي کشتي اي سرگردان در دورترين دريا هاي جهان ، مه را مي شکافت. پس قاضي چترش را بست و گذاشت باران ناپيدا، برگردان هاي پهن يقه ي باراني سبز اش را كه مثل دو برگ بزرگ موز روي شانه‌هايش پهن شده بودند،خيس كند.

از سطل هاي زباله ي آهني در چهار گوشه ي ميدان آب مي چكيد ،گاري هاي خيس و خالي خرما فروش ها ، دور تابلوي زنگ زده ي پارك ممنوع ميدان به هم زنجير شده بودند ... قاضي از كنار دومين سطل زباله ي معلق كه گذشت ، حركتي را در پشت بلندترين پنجره‌ي عمارت كهنه ي شهرداري ديد. كسي از لاي پرده هاي سرخ ِ رنگ پريده ، به ميدان شهر و درختان غم انگيز باغ ملي نگاه مي كرد. او شهردار بود ، با ريش و موهاي انبوهش که چون بيدهاي آفت زده ي شهرش ، تُنـُك و رقت انگيز بودند ... و شهردار که باراني سبز و دماغ ميوه وار و برگ هاي پهن روي شانه ي قاضي را ديد، خود را پشت پرده ي سرخ پنهان كرده بود. مردي ژوليده موي که ترجيح مي داد هرگز جز مراسم هاي بسيار رسمي با قاضي رو به رو نشود.

قاضي از كنار سومين سطل زباله گذشت و با لبخندي كه لب هاي كلفتش را به دو سوي صورتش مي كشيد ، اجازه داد شهردار هر چقدر مي خواهد از لايه‌ي پرده هاي سرخ، پشت باراني سبز و يقه ها ي پهن اش را ورانداز كند. قاضي از كنار گاري هاي به هم زنجير شده گذشت و بعد، از كنار بازار ميوه فروشان كه از سقف كوتاه ِ حلبي زنگ زده و سوراخ سوراخ آن ، رشته هاي نور فرو مي باريد و به مرداني نگاه کرد كه كنار بار ميوه هاي خود، لاي گوني هاي چرك و نم كشيده اي خزيده بودند. انتهاي اين خيابان به خانه ي او مي رسيد. خانه‌اي يك طبقه با شيرواني هاي آبي و حصاري از تارمي هاي سفيد و شمشاد هاي كم پشت كه آن را از خانه هايي مشابه جدا مي كرد. رديفي از ويلاهاي يك شكل ، بازمانده از مهندسان انگليسي شركت سد سازي كه حالا خانه ي قاضي و شهردار و رييس ژاندارمري و چند نفر ديگراز محترمين شهر با دماغ هايي وزين شده بود. رنگ سفيد ديوار ها به مرور زمان ورقه ورقه شده و طبله كرده بود و چون برگ هايي مختلف الاضلاع در ايوان هاي گرداگرد ويلاها فرومي‌ريخت.

قاضي براي رسيدن به خانه ي خود بايد از برابر ويلاي شهردار مي گذشت ... و در آن‌جا بود كه مثل روزهاي گذشته نيزه ي چترش را در برابر تارمي هاي نيزه دار وشمشاد‌هاي تنك حياط خانه ي شهردار، بر زمين زد و به آن موجود زيبايي که درون آن خانه بود خيره شده ... جذاب ترين موجودي كه در تمامي اين شهر نگاه او را به سوي خود مي كشيد ... يك درخت ... يك درخت موز ... تنها درخت موز شهر ... موجودي بيگانه و بديع كه از سرزمين‌هايي دور و نا شناخته آمده بود ... از سواحل پست ماسه اي با امواج فيروزه اي و گل‌هاي گوشت‌خوار سرخ و اندام هاي ظريف و براقي كه ميان ماسه هاي سفيد ، بي پروا برشته مي‌شوند ... و حالا اين بيگانه ي زيبا داشت درست وسط حياط خانه ي شهردار به حيات خود ادامه مي داد و ريشه هايش را مي گستراند. موجودي كه دل قاضي را ، بي آن كه خود دليلش را كشف كند ، مي لرزاند و وقتي به تنه ي سبز و تازه ي و ترد آن مي نگريست جايي در كشاله هاي رانش مور مور مي شد. درخت موز همچنان در گردي از باران بي وزن و شفاف، خيس و براق مي شد، مثل باراني ِسبز قاضي با برگ هاي پهنِ برگردان يقه اش .

او به ياد نداشت آن درخت چه هنگام در حياط خانه ي شهردار سبز شده ، يا چه كسي و چگونه آن را به اين جا آورده است. او هر بار به نزديكي اولين تارمي ها مي رسيد ، بادبان دماغش را به سمت ديگري مي گرداند تا با نگاه محتملي از لاي پرده ها رو به رو نشود. اما ناگهان در يك روز آفتابي حس غريبي مورمور وار ، عضلاتش را سست كرد. برگ هاي چرب و پهن و راه راه يك نهال موز ، زير آفتاب مي درخشيدند. اين زيبايي از جنس موجوداتي كه هر روز در اين شهر مي ديد ، نبود. قاضي فكر كرد اين برگ هاي ترد و شرجي در ارتفاع اين سرزمين كوهستاني با بادهاي سمبادي ، در اين خاك خشك كچي و آفتاب خشمگين آن كه سنگ ها را پير مي كند، بي ترديد مي ميرند. مثل زنان آفتاب زده اي كه هر روز با سرطان‌هاي قهوه‌اي پوست شان براي شكايت از بزهاي همسايه به دادگاه مي آمدند و آفتاب تمامي رطوبت زنانگي شان را خشكانده بود ، زناني كه چون رديفي از ماهي ها ، كنار كلبه هاي حصيري ماهيگران به سيم كشيده شده اند تا براي زمستان خشك شوند.

اما او روز بعد هم پشت تارمي ها ايستاد و به برگ هاي رگه دار و زنده ي موز نگاه كرد. اين نخستين موجودي بود كه در اين شهر قلبش را به تپيدن وا مي داشت . زيبايي آشكاري كه با همه چيزمتفاوت بود و برخلاف قانون طبيعت رشد مي كرد. يك نافرماني آشكار، انگار سيبي برخلاف جاذبه ي زمين به سوي آسمان برود ... و همين او را مبهوت و مجذوب مي كرد و باعث مي شداحساس حسادت برسطح پوستش منتشر شود، زيرا درخت موز در حياط خانه ي شهردار رشد مي كرد كه خود با ريش هاي تُنکش، به علف هاي هرز تنها ميدان شهر مي‌مانست .

اما در آن روزها هنوز درنگ هاي قاضي در برابر تارمي هاي حياط آن قدر طولاني نبود كه شهردار را به وحشت اندازد ... تا آن كه نخستين خوشه ي سبز موز بر ساقه ي ترد و تازه‌ي درخت، درست در رستن گاه برگ هاي پهن آن پديدار شد. خوشه اي از موز هاي چند وجهي و كوچك به رنگ سبز تيره ، با نوک هاي قهوه اي برجسته، همچون سنگ‌هاي يشم تراش خورده اي كه وسوسه اي درون شان مي تپد و قاضي را به تصاحب شان بر مي‌انگيخت و شهردار را از مكري در كمين بر حذر مي داشت. چشمان قانون هر روز به حياط خانه ي او خيره مي شدند.

... و اينك در هفتمين روز باراني كه حافظه ي رهگذران نيز چون ريگ هاي ميان جوي آب شسته مي شدند ، قاضي به نيزه ي چتر بسته اش تكيه داده بود و از ميان تارمي ها به برگ هاي خيس و درخشان درخت نگاه مي كرد. خوشه ي زمردين موز هاي تراش خورده و نارس ، در ميان غبار باران برق مي زدند. قاضي كوشيد موزها را در اندازه ي ديروز و روزهاي‌ گذشته به ياد آورد و ميزان رشد جنيني شان را بسنجد . حتما موزها كمي بزرگ‌تر از ديروز شده بودند. موزها برخلاف تمامي معيارهايي كه قاضي هر روز با آن ميزان عدالت را مي‌سنجيد، رشد مي كردند. برخلاف ناباوري قاضي كه باور نمي كرد يك درخت موز در آن ارتفاع زنده بماند ، هرچند اميدوار بود كه چنين شود و چنين شد كه او هر روز به ديدن رشد موزهاي سبز عادت كرد و بلوغ اندام هاي سفت و بر آمده اش را ستود ، او بعد از سال‌ها در اين سرزمين هم ساني هاي مطلق ، از ديدن زيبايي موجودي ديگرگون دلش مي‌تپيد.

قاضي با دماغ بزرگ و رسيده‌اش كه بر فراز برگ هاي پهن برگردان هاي يقه ي كت باراني آويزان بود ، غبار و نم باران را در سينه اش فرو كشيد ، نيزه ي چترش را از زمين برداشت و از برابر شمشاد هاي خشكيده و تارمي ها ي نيزه دار و تك درخت زنده ي موز شهر گذشت.

در نهمين روز، باران چنان ريز و سرد شده بود كه وقتي قاضي پنجره ي دادگاه را به روي ميدان شهرگشود، هيچ اثري از آن نديد، باران به كل ناپديد شده بود و فقط بخار نفس ها در هوا معلق مي ماند. غبار باران تبديل به مه سردي شده بود و ذرات ريز برف از ميان آن فرو مي باريد. قاضي سرش را از پنجره بيرون برد و اجازه داد دانه هاي برف روي شمشير آخته ي دماغش بنشينند. برف چون قانوني مطلق كه همه چيز را در بر مي گيرد، ميدان شهر را مي پوشاند ، گاري هاي خالي ، سطل هاي زباله و باغچه ي پژمرده ي رز هاي عمارت شهرداري ، همه در زير هاله ي برف غرق مي شدند ... برفي لاجرم و گريز ناپذير كه اتاقك سيگار فروش را چون جزيره اي سفيدي در ميان مه سرد محو مي كرد.

قاضي يك بار ديگر باراني سبز را پوشيد، از پله هاي لرزان ساختمان دو طبقه پايين آمد، چتر سياهش را باز كرد و از برابر چشمان نگران شهردار و باز ميوه فروشان با مردان خزيده درگوني هاي تيره و خيس گذشت و به رديف ويلاهاي انگليسي با شيرواني هاي آبي نزديك شد. دانه هاي برف ، ريز و سبك از دور تا دور لبه ي گنگره دار چتر فرو مي ريخت و رد قدم‌هاي قاضي را بر روي پياده رو مخملي حك مي كرد. او در برابر تارمي هاي و حصار شمشادهاي پوشيده از برف ايستاد ... و قلب قاضي از آن چه مي ديد ، همچون رزهاي زمستاني باغچه هاي دلگير عمارت شهرداري زير برف پژمرد. برگ هاي موز ، چون اسفناج پخته ، لخت و مرده به دور تنه ي آن آويخته بودند و در لابه لاي آن ها هيچ اثري از خوشه ي موزهاي نارس نبود. قاضي با دماغ سنگين و آب دارش به راه خود ادامه داد و احساس كرد به رغم تمامي ايمانش به قانون هاي خدشه ناپذير، هيچ درخششي در زندگيش باقي نمانده است.

Share/Save/Bookmark