رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 267، قلم زرین زمانه

هذيان


امتداد خيابان را بيشتر آرام و گاه تند قدم مي زنم. نرسيده به چهارراه ، رو به روي آسايشگاه رواني مي رسم به خودم که دارم سيگار مي کشم. بي اعتنا به نيمکت هاي خالي ايستگاه، تکيه مي دهم به تابلوي توقف ممنوع . کنارم زير تابلوي بوق زدن ممنوع چند نفر بلند بلند مي خندند. دارم فکر مي کنم که خنده يا بوق کدام يک به حال يک دو سه يا هر تعداد بيمار رواني بدتر است. تصميم مي گيرم روزي اگر آن قدر قدرت داشتم که خودم باشم، بيايم و تمام اين تابلوهاي بوق زدن ممنوع را بکنم و جايش تابلوي خنده ممنوع وصل کنم. براي اينکه يادم نرود اين تصميم را هم توي دفتر هزاربرگ ذهنم و کنار هزارها تصميم ديگر مي نويسم.

اتوبوس مي آيد.براي اينکه راننده فکر نکند من آدم بي شخصيتي هستم روي رکاب اتوبوس مي ايستم و به جاي بليط به او لبخند مي زنم. نگاهم نمي کند. از سه رديف صندلي خالي اتوبوس مي گذرم و دست چپم را به ميله تقريبا هلالي شکل سقف گره مي زنم. دوست تر دارم تا با تکان هاي اتوبوس بالا و پايين شوم . دست چپم را هم پايين مي آورم و مثل دست راستم توي جيبم فرو مي کنم. سه جوان نزديک هم نشسته اند و بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند. تصميم مي گيرم به تصميم هايم اضافه کنم که روزي بالاي سر بعضي از آدم ها تابلويي بزنم و رويش بنويسم از شدت خنده خود بکاهيد، يا چيزي شبيه به اين.

جيغ بچه اي از ته اتوبوس بلند مي شود و صداي مادرش هم که انگار منتظر فرصت است به دنبالش مي آيد. تند و تند به بچه و پدرش فحش مي دهد و جفتشان را نفرين مي کند. البته اگر بخواهم امانت دار باشم يک بار هم به خودش بد و بيراه گفت که دقيقا متوجه نشدم چه مي گويد. صداي بچه و مادرش عصبي ام مي کند. جوان ها هنوز مي خندند. پيرزني به مادر نهيب مي زند که بچه اش را آرام کند. رو بر مي گردانم توي خيابان را نگاه مي کنم. اتوبوس جلوي يک داروخانه نگه مي دارد. پيرزن پياده مي شود و دختري با هدفوني توي گوش هايش و با کمي لرزش وارد مي شود. انگار از قبل جايش را برايش مشخص کرده باشند، يک راست مي رود و پشت صندلي جوان ها مي نشيند. پيرزن خودش را رسانده جلوي داروخانه و اتوبوس هنوز حرکت نکرده است. بيرون را نگاه مي کنم و چشمم مي افتد به خودم که از داروخانه بيرون مي پرم و تنه ام مي خورد به تنه پيرزن. پيرزن زمين مي افتد و بي اعتنا به او به سمت خيابان مي دوم. چند نفر توي پياده رو مي روند و پيرزن را بلند مي کنند. بيچاره دارد زير لب چيزي مي گويد که من نمي شنوم. از خجالت سرم را مي اندازم پايين. مادر بچه از ته اتوبوس مي خندد و بلند جوري که همه بشنوند پيرزن را مسخره مي کند. اتوبوس با بوق بلندي که مي زند حرکت مي کند. نگاهم را از زمين کف اتوبوس بر نمي دارم. يکي از جوان ها تقريبا داد مي زند که ايستگاه پياده مي شود. متوجه نمي شوم که پياده شدن او چه ربطي به ما دارد که بايد اين قدر بلند گفته شود.

احساس مي کنم خسته ام. کف اتوبوس دراز مي کشم. حس مي کنم روحم مثل لاستيک هاي خاک آلود اتوبوس خاکستري شده است. يک آن فکر مي کنم که مثل آفتاب پرست به رنگ خاک آلود ماشين در آمده ام. به ايستگاه که مي رسيم، جوان ها يکي يکي مي آيند و از روي من رد مي شوند. دخترک هم دنبالشان پياده مي شود. پاشنه کفشش را درست مي کند توي چشمم. عينکم مي شکند و مثل تمام بچگي هول برم مي دارد که چگونه به پدر و مادرم بگويم که عينکم شکسته است. ذهنم خاک گرفته است. مردي که از ابتدا گرم صحبت با راننده است، انگار که متوجه من شده باشد، ازجلوي اتوبوس بلند مي شود و با گام هاي محکم عقب مي آيد. به من که مي رسد خم مي شود و روي سينه خاک گرفته ام، درست جايي نزديک قلبم و با خطي بد مي نويسد: لطفا مرا بشوييد.

Share/Save/Bookmark