|
داستان 266، قلم زرین زمانه
اتباع بيگانه يا رساله اي مکتوب در باب تابعيت
هنوز از درب اطاق هتل خارج نشده ام، که يادم مي آيد چيزي را جا گذاشته ام. پله هاي ورودي هتل را بالا مي آيم و با لبخندي از کنار مسوول پذيرش و پسرک سبزه رويي که چند وقتي است از آشپزخانه به لابي آمده و بارهاي مسافران را به اتاق هايشان مي برد، رد مي شوم. هر چه فکر مي کنم چهره خدمتکار قبلي يادم نمي آيد و تنها چهره محو مرد سبزه روي ديگري از خاکستري هاي ذهنم عبور مي کند. حوصله ندارم تمام چهل و دو پله نيم طبقه اول هتل تا طبقه سوم را بالا بروم. منتظر مي مانم تا آسانسور پايين مي آيد. از آسانسور پياده مي شوم و با نيم چرخشي به سمت چپ، به طرف اطاق سيصد و سه، جايي که الان چند ماه يا سال يا شايد هم بيشتر است آنجا زندگي مي کنم، قدم بر مي دارم. خدمتکار هتل دارد اطاق هايي را که تحويل داده شده اند مرتب مي کند. نگاهش نمي کنم . درب اطاق را باز مي کنم و بدون اينکه وارد شوم کاغذهاي آويزان به دستگيره داخلي اطاق را بر مي دارم. برخلاف هر روز، کاغذ آبي رنگ را پشت در مي اندازم و در را مي بندم. نوشته هاي روي کاغذ هاي قرمز و سياه را يک بار ديگر مي خوانم. کاغذ سياه را به در اطاق آويزان مي کنم، تا پيشخدمت هتل بيايد و بعد از به هم ريختن محتويات چمدانم، عينک مطالعه ام را از روي يخچال کوچک اطاق بردارد و روي ميز کوچک تر کنار تخت بگذارد و يک بار ديگر، به بهانه مرتب کردن اطاق تمام يادداشت هايم را بخواند. دوست ندارم تنها خواننده نوشته هايم را از دست بدهم. سرم را پايين مي اندازم و دوباره از کنارش رد مي شوم. انگار که از ناشر خاطرات زندگيم فرار کرده باشم، هراسان و مثل هر روز خودم را توي پله ها سرازير مي کنم و تا آخرين پله برعکس مي شمارم. رو به روي ميز مدير چشمم مي افتد به کاغذ کاهي رنگ و رو رفته روي ديوار و ناخوداگاه آخرين بندش را مرور مي کنم. حساسيتم به درست نوشتن املاي واژه ها با ديدن دوباره واژه اتباع که اشتباها اطباع نوشته شده است، کمي عصبيم مي کند. مي ايستم و جمله را که انگار وردي باشد براي خوشبخت شدن، چند بار زير لب تکرار مي کنم. " از دادن اطاق به معتادان، مجانين و اطباع بيگانه معذوريم." عرق دستم را روي کاغذ قرمز رنگ احساس مي کنم. با عجله به سمت درب خروج حرکت مي کنم و اين بار به هيچ کس لبخند نمي زنم. از سلامت جسمي خودم و اينکه به علت اعتياد ناپدريم، از انواع و اقسام مواد مخدر بدم مي آيد، تقريبا مطمئنم. تمام برگ هاي ذهنم را که ورق بزنم، جز يکي دو مورد کنجکاوي کودکانه نسبت به مخدرات - زماني از اين کلمه به خاطر ابهتش خوشم مي آمد- چيزي يادم نمي آيد. اما ميان انتخاب دو تاي ديگر مردد مي شوم. شناسنامه جعلي من، يعني درست همان چيزي که روزهايم را با اتکا به آن درهتل سپري مي کنم وهميشه توي جيب سمت چپ کتم قرار دارد، اطباع يا همان اتباع بيگانه بودنم را يادم مي آورد.در حقيقت قرار گرفتن شناسنامه در معرض صداي بلند قلبم، سنگيني آن را دو چندان کرده است. تنها رابط من به اصل و هويتم، که انگار مثل نخي دور دستم پيچيده شده باشد تا من خيلي چيزها و حتي کس ها را يادم نرود، همين شناسنامه جعلي است. نخ را يعني شناسنامه را از دور ذهنم باز مي کنم و به آن تاي ديگر، يعني مجانين، فکر مي کنم. شايد براي بعضي ها و شايد خيلي ها داشتن دو پلاستيک پر از کاغذ و عکس و مدارک پزشکي مبني بر پاره اي اختلالات روحي و ذهني، بر ديوانه بودن دلالت کند، اما قطعا صاحب اين دو پلاستيک پر، که اتفاقا اسم و آرم يک آسايشگاه رواني مشهور هم روي يکي از آنها چاپ شده و از قضا مستخدم هتل هم هنوز موفق به پيدا کردن آنها، نشده است، خودش را صاحب هيچ کدام از اين واژه ها نمي داند. شايد نهايتا و البته با پا در مياني بعضي از آدم هاي پخته و دنيا ديده اي مثل آشپز هتل يا خانم پير و محترمي که هر روز براي خودش از مغازه هاي پشت هتل، گل و سيگار مي خرد، بتواند به همان عنوان پر طمطراق مجانين ، و نه ديوانه و بيمار رواني رضايت بدهد. سرم درد مي گيرد و حيران ميان انتخاب يکي از اين دو واژه، خودم را رو به روي درب سازمان اموراتباع بيگانه مي بينم. افسوس مي خورم که چرا تا کنون نتوانسته ام اين احساس خوب را که ناگهان خودم را جلوي جايي که مي خواهم بروم، مي يابم، با کسي قسمت کنم. تنها يک بار تايپيست روزنامه اي که در آن کار مي کردم از داشتن چنين احساسي با من صحبت کرد. در واقع او تنها کسي بود که تمام مطالب روزنامه را يک بار کامل مي خواند و البته تنها کسي هم بود که از آن همه نوشته چيزي نمي فهميد. او برايم تعريف کرد که آن روز يک مرتبه و بعد از خداحافظي از همسرش خودش را جلوي روزنامه پيدا کرده است و چه قدر خوشحال بود که يادش نمي آمد با کدام اتوبوس يا تاکسي به آنجا رسيده است. خوب به ياد دارم که چه قدر از اين که حرف هاي پيرزن هاي فيلسوف انتهاي اتوبوس يا دانشجو هاي غرغروي توي تاکسي را نشنيده است، احساس رضايت مي کرد. البته من اين را هم به ياد دارم که به او گفتم من هر روز اين حس را از خانه تا روزنامه يا هر جايي که مي روم با خودم دارم، اما او بي اعتنا به من و نشئه از آخرين خاطره آن روزش، يعني بوسه همسرش مشغول تايپ مطالب صفحه فلسفه بود.
از سراشيبي مخصوص معلولين بالا مي روم. قبل از ورود به ساختمان کاغذ قرمز رنگ هتل را که روي آن عبارت مزاحم نشويد، به دو زبان که من تنها يکي از آنها را بلدم نوشته شده است، به گردنم مي اندازم. چشمم که به ازدحام جمعيت جلوي در مي افتد، نگران مي شوم و کمي دستانم عرق مي کند. پشت جمعيت مثل بقيه آدم ها، شروع مي کنم به هل دادن و هوار کشيدن. نگهبان سيبيلوي ساختمان به محض اينکه چشمش به کاغذ قرمز رنگ مي افتد، جمعيت را کنار مي زند و راه را براي ورود من باز مي کند. بي توجه به ناسزايي که يک نفر از انتهاي جمعيت مي گويد لباس هايم را مرتب مي کنم و وارد مي شوم. داخل ساختمان برخلاف بيرون چندان شلوغ نيست. کارکنان مشکي پوش، پشت ميزهايشان سخت مشغول نوشتن هستند و يا بعضا مدام با پرونده هايي در دست، قسمت هاي مختلف سازمان را طي مي کنند. از تابلوي راهنما، شماره اطاق رسيدگي به تخلفات را پيدا مي کنم. قبل از آمدنم احساس مي کردم که احتمالا من جوان ترين مراجعه کننده سازمان باشم و حالا مي فهمم که اشتباه کرده ام. از لاي در نيمه باز اطاق رسيدگي به تخلفات، چهره مرد ميانسالي را که در حال صحبت کردن با تلفن است مي بينم. هميشه اعتقاد داشته ام اينکه شما بدانيد قرار است با چه قيافه اي رو به رو شويد، مهم تر از دانستن افکار و شخصيت آن فرد است. در مي زنم و بدون آن که منتظر جواب باشم وارد مي شوم. مرد از پي تعارف هاي فراوان و در حالي که اصرار مي کند کاري نکرده است ، شماره حسابش را براي شخص پشت تلفن اعلام مي کند. مکالمه تمام مي شود و مرد ميانسال در حالي که آشکارا از به هم خوردن خلوتش ناراحت است، اشاره مي کند که جلوتر بروم. اسمم را مي گويم و ماجرا را برايش توضيح مي دهم. برايش مي گويم که سال هاست غيرقانوني و با يک شناسنامه جعلي دارم توي سرزمينشان زندگي مي کنم. براي اولين بار است که با گفتن حقيقت مضطرب نمي شوم و کف دست هايم عرق نمي کند. از او مي خواهم که اقدامات قانوني را برايم انجام دهد. مرد که انگار از کشف چنين طعمه اي بسيار خوشحال است، برگه اي را روبه رويم مي گذارد و از من مي خواهد آن را پر کنم. دستم را درون کتم مي برم و شناسنامه ام را لمس مي کنم. خودکارم را از جيب ديگرم بر مي دارم و يک آن از اين همه حماقت خودم شوکه مي شوم. تقريبا مطمئنم چيزي تا پايان کارم نمانده است. اما يقين دارم اين را هم خودم خواسته ام. اينکه سال هاي سال چيزي روي قلبت زيادي کند، يا اينکه سال هاي سال نداني و نفهمي چه کسي هستي يا اينکه يک عمر تنها خواننده آثار تو خدمتکار يک هتل باشد، براي پايان دادن به يک داستان کفايت مي کند، چه برسد به اين اقامت مسخره و خاکستري من در هتل. قسمت هاي مختلف فرم را پر مي کنم و سعي مي کنم افکاري را که به سمت ذهنم هجوم آورده اند از خود دور کنم. کاغذ را تحويل مي دهم و مرد بعد از آنکه نگاهي سرسري به آن مي اندازد، توضيحاتي مي دهد که من متوجه هيچ کدام نمي شوم. از پشت ميز بلند مي شود و به سمت خارج از اطاق حرکت مي کند. دنباش راه مي افتم. توي راه کارکناني که متوجه حضور او مي شوند با احترام با او احوال پرسي مي کنند. برگه ام را تحويل مرد سياه پوشي مي دهد که پشت اطاقکي شيشه اي مشغول کار است. مرد از من خداحافظي مي کند و برايم آرزوي موفقيت مي کند. در صف رسيدن به باجه سه نفر جلوتر از من ايستاده اند و فکر مي کنم يکي از آنها را جايي ديده باشم. زياد به خودم سخت نمي گيرم و به کارهاي مرد سياه پوش دقيق تر مي شوم. پرسيدن سوال ها، شنيدن جواب ها و پرکردن فرم هايي که مهر و امضا مي کند، جمعا چند دقيقه بيشتر طول نمي کشد. مرد سياه پوش به دو نفري که پشت سر من ايستاده اند اشاره مي کند که امروز نوبتشان نمي شود و بايد فردا مراجعه کنند. آن دو نفر صف را ترک مي کنند و من نمي توانم بنويسم که اين کار را با دلخوري انجام دادند، چرا که من اصلا به پشت سرم نگاه نکردم و آن دو نيز چيزي را که من بشنوم به زبان نياوردند. کار دو نفر اول تمام مي شود و آن دو خوشحال به سمت طبقه بالا مي روند. نوجوان جلوي من که موها و ظاهر آشفته اي دارد مدام اين پا و آن پا مي کند. مرد به او مي گويد که چون به سن قانوني نرسيده است نمي تواند مجوز لازم را برايش صادر کند. پسر آشفته تر جوياي راه چاره مي شود. مرد از او مي خواهد که با رضايت نامه والدين و نيز استشهاد محلي مراجعه کند تا درخواستش در کميسيون ويژه بررسي شود. شناسنامه ام را به درخواست مرد سياه پوش به او مي دهم. نيم نگاهي به پسرک مي اندازم که دارد به سمت در خروجي مي رود. مرد مدارک اطاق رسيدگي به تخلفات را مجددا بازبيني مي کند. عکس شناسنامه را با چهره ام مطابقت مي دهد و انگار که از دقيق بودن جعل آن خوشش آمده باشد، لبنخندي مي زند. بي آنکه مرا نگاه کند و در حالي که با پانچ شناسنامه را سوراخ مي کند، شماتتم مي کند که چرا يک عمر اين گونه و با اين شناسنامه جعلي زيسته ام. در پاسخ اينکه آيا از کارم خجالت مي کشم يا نه سرم را پايين مي اندازم و چيزي نمي گويم. دقيقه اي بعد و پس از سکوت کوتاه مرد، با تحسين اينکه خوشبختانه زود پشيمان شده ام و خودم را از اين همه نکبت خلاص کرده ام، مجددا سرم را بالا مي آورم و به صورت و خصوصا لب هايش نگاه مي کنم. زير لب و آرام ماجراي مردي را که بعد از نود و سه سال خودش را معرفي کرده است برايم تعريف مي کند. همزمان برگه کوچک سياه رنگي را روي پرونده ام مي چسباند و همراه با آرزوي موفقيت اعلام مي کند به طبقه نهم و قسمت اجراييات مراجعه کنم. احساس مي کنم موقع ورودم ، ساختمان سازمان تنها يک طبقه داشته است. آسانسور را پيدا مي کنم و از مسوول آن سراغ پله ها را مي گيرم. با راهنمايي مرد پله ها را پيدا مي کنم و تا طبقه سوم يک نفس بالا مي روم. به طبقه سوم که مي رسم کمي نفسم مي گيرد. در تمام سال هاي اقامتم در اين سرزمين طبقه سوم بالاترين طبقه زندگي من بود. وارد آسانسور مي شوم و مابقي طبقات را با آن بالا مي روم. با باز شدن در آسانسور در طبقه ششم، صداي بلند پيرزني که راجع به ترک سيگار و جايگزين کردن بوييدن گل به جاي آن صحبت مي کند به گوشم مي رسد. اگر چه صدا برايم آشناست اما ذهن آشفته ام صاحب آن را پيدا نمي کند. در مجددا بسته مي شود و آسانسور تا طبقه نهم بي توقف بالا مي رود. از آسانسور خارج مي شوم و به دنبال کسي مي گردم تا نشانه قسمت اجراييات را از او سوال کنم. به نظر مي رسد که جز من کسي در طبقه نهم حضور ندارد. به دنبال صدايي که مخلوط و در هم آميخته اي از گريه و خنده است راه مي افتم. صدا از اطاقي در انتهاي راهرو مي آيد. با ديدن عنوان اجراييات در بالاي در اطاق خوشحال مي شوم و در را باز مي کنم. دو مردي که قبلا توي صف و جلوتر از من ايستاده بودند به همراه همان پسرک توي اطاق نشسته اند. از ديدن پسرک متعجب مي شوم. برايم توضيح مي دهد که به مسوول قسمت رسيدگي به تخلفات پولي داده است و او کارش را راه انداخته است. انتهاي اطاق بعد از دو رديف صندلي، بالکن کوچکي بدون هيچ گونه حفاظ يا نرده اي تعبيه شده است. مرد گريان برايم توضيح مي دهد که تا آمدن مسوول اجراييات بايد صبر کنيم. ظاهرا مسوول اجراييات با مسوول رسيدگي به تخلفات در طبقه اول جلسه دارد، اين را البته پسرک اضافه مي کند. نگاهم به عکس دندان هاي بزرگي که روي ديوار نقش بسته مي افتد. تصوير کوچک زني خندان با مسواکي در دست نيز، پايين تر از دندان بزرگ به چشم مي خورد. مرد گريان که انگار بي تاب تر شده است آهسته طول و عرض اطاق را قدم مي زند. ساعت هنوز دوازده نشده است که مسوول اجراييات وارد مي شود. جثه کوچک و قد کوتاه او متعجبم مي کند. بي اختيار خنده ام مي گيرد که البته زود آن را فرو مي دهم. نام هايمان را صدا مي زند و به ترتيب همان صف قبلي در صف تازه مي ايستيم. از ما مي خواهد که خونسرد باشيم تا کار بهتر و زودتر تمام شود. ياد آوري مي کند که با ورود به سرزمين جديد، قوانين آنجا را رعايت کنيم و ساعت هايمان را بيست و چهار ساعت جلو بکشيم. به حرف هاي ديگرش گوش نمي دهم و به عکس دندان هاي روي ديوار چشم مي دوزم. لحظه اي به ياد تمام داشته هايم در هتل مي افتم و اينکه الان مرد خدمتکار دارد کدام يک از نوشته هايم را مي خواند. فراموش کرده ام که با هتل تصفيه حساب کنم. اينکه احتمالا تا چند روز کسي متوجه غيبت من نخواهند شد، آزارم مي دهد. صداي مسوول اجراييات که شماره اي را بلند تکرار مي کند، افکارم را در هم مي ريزد. هيچ کدام از آن سه نفر در اطاق نيستند. مرد بلند نام و نام خانوادگي واقعيم را صدا مي زند و آرام برايم آرزوي موفقيت مي کند. آهسته قدم بر مي دارم و به لبه بالکن مي رسم. صداي گنگ مرد شماره قبرم را فرياد مي زند و من با فشار محکم دستان او، ميان زمين و هوا رها مي شوم.
|