رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۶
داستان 263، قلم زرین زمانه

خسوف

شب های اول ماه مثل گهواره ای می شد که می توانستی رویش دراز بکشی، دستت را زیر سرت بگذاری و بی هیچ فکر و خیالی به خواب روی.
باران بند آمده بود. علف ها خیس بود. چراغ های بلوار خط زرد کش داری بود که همین طور کش می آمد،فلکه را دور می زد، با پیچ جاده می پیچید، یکی در میان سو سو می زد و خط زنجیری می ساخت میان روشنایی و تاریکی و از آن جا بود که شب شروع می شد.

سایه ها از زیر پایش می گذشتند. اندامی دراز جلو اش ظاهر می شد که هی نزدیک می شد.لگدمالش می کرد و می فرستادش عقب.اندام روی زمین پخش می شد، کش می آمد، دراز می شد و محو می شد.سایه ها دور تا دورش را گرفته بودند. شاید پنج تا، شاید شش تا ، شاید هم بیشتر و او با نگاهش همه را از خود دور می کرد با همان نگاه سگی اش.با همان اندام نحیفش همه ی سایه ها را پشت سر می گذاشت.

وباز هم همان خط باریک بود که کش می آمد و همان مردی كه سکندری می خورد و همان باران و همان تک و توک قطره ای که روی علف ها نشسته بود و او گیر کرده بود . در یک تناوب گیر کرده بود نه راه پیش داشت و نه راه پس.

نور ها درون هم می رفتند و تصویر ها و چهره ها پشت سر هم ظاهر می شدند: تصویر فانوس دریایی که تک و تنها روی تخته سنگی بنا شده بود.تصویر مردی که طاقباز روی آب افتاده بود.تصویر مرغان دریایی که دورش را گرفته بودند.جمعیت سیاهپوشی که مثل کرمی لزج در کوچه های شهر می لولیدند.قاب عکس مردی که لب خند به لب گوشه طاقچه نشسته بود..

و صداهایی که در هم می رفتند: صدای هق هق لیلی. صدای ناله مرغان دریایی. صدای ناله و شیون زنان سیاهپوش.صدای موجا موج دریا که به ساحل كوفته مي شد.صدای بوق کشتی ها. صدایی که می گفت:«شما هم چیزی بگو خسرو خان!»

ولی این یکی را دیگر نمی توانست تحمل کند. سایه اصلی اش، خود را مثل مار روی زمین می خیزاند.می دوید،سایه اش هم می دوید. می ایستاد و به نفس نفس می افتاد ، سایه اش هم به نفس نفس می افتاد.راه می رفت، سایه اش هم راه می رفت.انگار چنگ انداخته بود به مچ پایش رهایش هم نمی کرد.باید می دوید تا به تاریکی برسد. به شب.صدای نفس هایش را به خوبی می شنید.سایه هم پا به پا . قدم به قدم دنبالش می آمد.

***

به شب های هفت و هشت که می رسیدیم ماه به نیمه می رسید.انگار سرش را پایین انداخته باشد. چهره ای محزون و مظلوم داشت. قیافه مادر مرده ها را به خود می گرفت و با چشم های نیمه باز زل می زد به آدم.

همیشه از ته گودی چشم هایش نگاه می کرد. ازپشت آن دو شیشه ی قطور.نگاهش را مدت ها روی شیشه های رنگی سردر نگاه می داشت، یا روی خطوط اسلیمی قالی:خطوطی مثل ریشه درخت که در طول قالی ریشه می دواند،پیچ و تاب می خورد، در یک نقطه جمع می شد و دوباره سر باز می کرد و می جهید بیرون.یا قاب عکس آن مرد روی طاقچه با اونیفرم سفید و لبخند کم رنگ.

وقتی هم از آب کشیدنش بیرون همین لبخند را داشت.چشمانش کاملا بسته بود. دهانش هنوز نیمه باز بود.انگار که حرفی در گلو اش خفه شده بود.لابد می خواسته بگوید:«می خوام برگردم. از کشتی بدم می یاد.» رنگش هنوز سیاه نشده بود.تنش هنوز گرم بود.

هاشم می گفت:«هر چه گفتم: رضا خان نرو، امروز هوا توفانیه. بد می بینی ها.تا دوساعت دیگه خودش بر می گرده. تو که شیش ماهه ندیدیش.خب این دو ساعتم روش.زنت پا به ماهه. برو یه سری از اون بزن.تا فانوس خیلی راهه ها.بیا برگرد خونه. مگه به خرجش رفت. این کیفو داد دستم و گفت: نگران نباش. گفتم : از ما گفتن بود.به طعنه گفت: از مام نشنیدن. همین عکسم تو کیفش بود.آی آی آی آی»

جملات مقطع لیلی را که از لاي هق هق هایش بیرون می آمد خوب نمی شد شنید.:«همیشه وقتی که زنگ می زد می گفت:سلام. می گفتم: خوبی؟ می گفت: تو خوبی؟می گفتم همه خوبن.» اشک هایش را پاک کرد.:«می گفت :هر فانوسی رو که می بینه چشاش پر آب می شه...می گفت: اینقدر دلم هوا شو کرده که نگو و نپرس... می گفت: تنها آرزوش اینه که یه بار دیگه دورش بچرخه. از بچه مون نمی پرسید از فانوس می پرسید...» زل زد به عکس. به اندام کشیده مرد. به سبیل کم پشتش. به مو های پر کلاغی اش به دریای پشت سرش.به اونیفرم سفیدش و آخر از همه به روبان سیاهی که گوشه عکس چسبانیده شده بود و باز گریه را سر داد.

می گفتند:«شما هم چیزی بگو خسرو خان!»

و او فقط نگاه می کرد. انگار سگی در اعماق چشمانش نشسته بود که مدام پارس می کرد.پارس می کرد و بلند نمی شد. بلند می شد و گاز نمی گرفت. گاز می گرفت و رها می کرد. رها رها رها. آن قدر رها که انگار توی ابر ها می لولی. آنقدر رها که نگار در آب شنا میکنی. آنقدر رها که انگار روی پر قو راه می روی.

و باز شروع می کرد ولی رها نمی کرد. گوشت و پوست و رگ و استخوان را با هم می کند.ولی نمی کشتش. می گذاشت جان بدهد. می گذاشت چشمش سیاهی رود.می گذاشت نفس هایش به شماره بیفتد.می گذاشت رنگش کبود شود.می گذاشت زجر کش شود..

می گفتند:«شما هم چیزی بگو خسرو خان!»

دستی به ریش نتراشیده اش کشید:«دیدم از دور یه قایقی داره می یاد.می دونستم رسیده.حدس می زدم خودش باشه. دریا بدجوري موج بود.دور فانوس چرخی زد.اومد بالا. نه سلامی، نه علبکی گفت: می خوام برگردم بابا از کشتی بدم می یاد.بغلش کردم. گفتم:خوب برگرد بابا. گفت: من باید برم پیش هاشم. گفتم: واستا بعد از شیش ماه یه دقه ببینمت.به کنایه گفت: بعداً به اندازه کافی می بینی. گفتم: با کدوم قایق اومدی؟ گقت با قایق هاشم.گفتم: تو این هوا هیچ اعتمادی به اون قایق نیست. بیا قایق منو وردار.گفت:می خوام برگردم از کشتی بدم میاد بابا. یه چرخ دیگه دور فانوس زد و رفت.»

هاشم گفت:«من نگرانش شدم. دیر کرده بود.از بالای صخره با دوربین دریا رو نیگا می کردم. دیدم خسرو خان داره می یاد. سر رضا روی پاش بوددو دستی زدم به سرم که...»

خسرو گفت:«طاق باز افتاده بود... یه دسته مرغ دریایی هم...»

***

بعد ماه توی آسمان شکم در می آورد. شکل مرد مستی می شد که طاق باز روی تختی افتاده و شکم بزرگش به زور بالا و پایین می رود یا به شکل غریقی نجات یافته که آبچکانش قطره قطره روی زمین می چکد.

صدای امواج هنوز می آمد.نور فانوس دریایی را به خوبی ديده مي شد یا اقلاً خسرو خوب می دیدش.بلند شد اونیفرم سفید پسر را پوشید. کلاه را گذاشت.روبروی عکس ایستاد.ریشش را تراشید. سبیل ها را کوتاه کرد.سینه را سپر کرد. قوز پشت را صاف کرد.گردن را بالا گرفت. حس کرد به میله ای تکیه داده است. دريای آرامی را دور و بر خود می دید.فکر کرد: فقط این موهای سفید و چین و چروک های صورت اضافی است.

رفت کنار ساحل. دریا موج بود.قایق را به آب انداخت.

لیلی بیدار بود. از لب پنجره شوهرش را دید که قایقی را به آب می اندازد.فریاد زد:«رضا...» و صدای دورگه ای جواب داد:«می خوام برگردم. از کشتی بدم می یاد»

و هیچ کس نفهمید که چرا روز بعد مرغان دریایی گوشه ای از دریا جمع شده بودند..

***

امشب چهاردهم است.ماه باید کامل باشد و بیفتد روی آب و با چشمانی رک زده زل بزند به تصویرش توی آب اما امشب ماه گرفته است. خسوفی ژرف سراسر شب را پوشانیده .فانوس دیگر چشمک نمی زند و من گیر افتاده ام در این خسوف، در این تناوب بی انتها.

Share/Save/Bookmark