رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۶
داستان 262، قلم زرین زمانه

کندوها

میمی گفت عسل. گفت به جای شکر بهتره عسل بریزی توش. این جوری بود که شروع کردیم. هر کندویی یک حرفی برامون می زد. میمی طرح کلی رو با زغال می زد من هم بوم های بزرگ رو براش چارچوب می زدم. و منتظر می موندیم و ادامه می دادیم. حرکت می کردیم و توی دشت ها ول می گشتیم. خیلی دور نمی شدیم، چون بوم ها بزرگ بودند و نمی تونستیم با خودمون جا به جاشون کنیم. میمی دستم رو می گرفت به پشت سرش یه نگاه کوچولو می انداخت و بوسم می کرد.
بوسم می کرد. هر روز، صبح و ظهر و شب. همین!

فراموشی امتداد طبیعی یه درخته و ما کم کم سراغ کندوهای روی درخت ها رفتیم. کم کم محیط رو برای کار اصلی آماده می کردیم. بوم به حد کافی داشتیم. طبیت زیبا دورتا دورمون بود. سکوت بود. عشق بود و برنامه مون هم مشخص بود. درخت ها امتداد طبیعی فراموشی هستند.

میمی کاری به زنبورها نداشت. کندوها براش مهم بودند. من زنبورها رو دوست داشتم. بعد از این که رفتار درست با اون ها رو یاد گرفتیم جرأت پیدا کردم که بشینم و نگاهشون کنم. وقتی فریبشون می دادم و از کندوهای خمره ای شکلشون دورشون می کردم، می نشستم و نگاهشون می کردم.من جزییات رو فراموش کردم؛ فقط دوست داشتم نگاهشون کنم. کارمون رو شروع کرده بودیم. چیز عجیبی نبود بعد ازهر طرح دقیق و تک رنگی که از کندوها روی بوم ها آستر کار می کردیم، برهنه می شدیم و خودمون رو رها می کردیم روی بوم های بزرگ. رنگ می زدیم بدن هامون رو و عشق بازی می کردیم. آزاد، در طبیعت.

دو جای مختلف نمایشگاه گذاشتیم. یعنی کارها رو دو دسته کردیم. اون هایی که قابل نمایش در جای اول بود در اونجا و اون هایی که رو که قابل نمایش نبود در جای دوم نمایش دادیم. در هر دوجا واکنش های خوب و بد نسبت به کارها بود. بعد به اسم یه نفر سومی یه مجموعه ی کوچیک از نقد های مختلف برای هر دو نمایشگاه رو در جای اول چاپ کردیم.

همین. برنامه مون از اول هم همین بود.

و بعد ...

...بعد، منتظر موندیم. سراغمون اومدند. گرفتاری ها شروع شد. نتونستیم همدیگر رو ببوسیم. میله ها از طبیعت و از همدیگر دورمون کردند. بقیه اش رو هم فراموش کرده ام.

یا این که ... منتظر موندیم. کسی سراغمون نیومد. کسی متوجه ضد و نقیض بودن نقدها نشد. نقد کارهایی که اصلن در جای اول نمایش داده نشده بودند. شاید خیلی هم کسی دنبال کتاب نقد ها رو خوندن نبود. برنامه ی دیگه ای هم نداشتیم. شاید هم دیگه حوصله ی عشق بازی نداشتیم. شاید هم نمی تونستیم این طوری ادامه بدیم.

"درخت ها امتداد طبیعی فراموشی هستند" یا " فراموشی امتداد طبیعی یک درخته" اسمی بود که روی کتاب نقدها مون گذاشتیم. حالا درست یادم نیست کدام یکی از این ها بود. ولی خوب یادم هست که آن روزها میمی دوستم داشت. همین.

Share/Save/Bookmark