رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۶
داستان 260، قلم زرین زمانه

رقص


دلم مي خواست برقصم . يه رقص حسابي. ميمي هم موافق بود . مي گفت خيلي وقته كه نرقصيديم . ولي منظور من يه رقص حسابي بود . نه توي مهموني با آدم هاي هميشگي . بازم نه تو اون ديسكوتك هاي دور. همينطوري وسط كوچه هم كه نمي تونستيم . جرأتش رو نداشتيم !

براي تمرين رفتيم به دلتاي رود مكونگ.

تان هان پي تان با اين كه تو تمرين‌ها خوب همراهي مي‌كرد ، مرتب به ما يادآوري مي‌كرد كه مردم اين جا اصولا اهل رقص نيستند . مردم هندوچين خيلي جدي اند و كلا اهل كارند . به هر حال ميمي يه چيزايي درباره‌ي دلتاي رود مكونگ خونده بود و دلش مي‌خواست تمرينمون رو اونجا شروع كنيم . به تان حالي كردم كه براي اجرا مي‌ريم مغولستان خارجي و اگه دوست داشت اونهم مي تونه با ما بياد.

تاكيشي هيروهيكي كه از اون طرفا رد مي‌شد پيشنهاد كرد كه يه سري هم به هيروشيما بزنيم . اونجا مردم بيشتر حوصله دارند و احتمالا گروهمون تقويت ميشه . ميمي دلش مي‌خواست هيروشيما رو ببينه و فكر مي‌كرد كه اين كار اجراي برنامه رو جلو ميندازه.

شب اولي كه تو هيروشيما بوديم ، خواب ميمي رو ديدم كه داره توي رود مكونگ غرق ميشه . صبح كه خواب رو براش تعريف كردم ، تو خودش رفت و تا موقع شام همه‌اش سعي مي‌كرد خواب من رو تحليل كنه . اين كه اگه همچين خوابي مي‌بينم به خاطر اينه كه به حد كافي دوستش ندارم . يا اين كه دنبال يه راهي هستم كه برنامه اجرا نشه و باز اين كه اگه وحشت كرده بودم ميتونستم بيدار بشم و نگذارم كه اون غرق بشه.

صبح بعد با بوس و نوازش ميمي بيدار شدم . بعد از اين كه از بداخلاقي روز قبل معذرت خواهي كرد ، خواب خودش رو برام تعريف كرد . اون خواب ديده بود كه من يه قزل‌آلاي درشت و ماماني از رود مكونگ گرفتم و كنار رود باهم نشستيم و اون رو كباب كرديم.

از تاكيشي خبري نبود و من و ميمي يه شب در ميون خواب هندوچين رو مي‌ديديم . بعد از سه چهار روز بالاخره يه ایمیل از تاكيشي داشتيم كه از اين كه نتونسته سر قرار حاضر باشه عذرخواهي كرده بود و گفته بود كه درگير فستيوال اوزاكا شده و اگر بخواهيم ببينيمش ميتونيم بريم اونجا. من اونقدر عصباني شدم كه ميمي براي آروم كردنم سعي كرد يه هتل تو اوزاكا رزرو كنه . ولي به خاطر فستيوال همه‌ي اتاق ها پر بود . بعد از اين كه يه ایمیل پر از فحش هاي آبدار ژاپني به تاكيشي نوشتيم ، به تان تلفن كرديم و ازش براي تنظيم برنامه مغولستان خارجي كمك خواستيم . تان خيلي خوشحال شد و كاملا اعلام آمادگي كرد.

ميمي خواب ديد كه رود مكونگ طغيان كرده و آب ما رو برده . ميمي يه لحظه تونسته بود دست من رو بگيره ولي بعد دوباره از هم جدا شده بوديم ، تا اين كه يه قزل‌آلاي درشت و گنده اون رو نجات ميده و به ساحل مي رسونه . قبل از اين كه قزل‌آلا توي آب پايين بره ميمي متوجه ميشه كه صورت قزل‌آلا درست شكل من بوده . اون وقت يه پيرمرد ويتنامي به شكل پيري تان با چانچو و كلاه حصيري ، از اون طرف آب اون رو صدا مي‌كنه و ازش مي‌پرسه :‌ مغولستان خارجي كجاست؟

من از اين كه ميمي دوباره به من اعتماد پيدا كرده بود ، خوشحال بودم ولي درباره‌ي مغولستان خارجي توضيحي نداشتم . به ميمي گفتم كه توي يه كتاب كه يه ربطي هم به يه گاري داره اون رو خوندم و هميشه آرزو داشتم كه اونجا رو ببينم . ميمي طوري بغلم كرد كه انگار يه قزل‌آلاي خوش خط و خال رو بغل كرده و ازم خواست كه وقت رو از دست نديم و دوباره تمرين ها رو شروع كنيم .

تان كه واقعا تو تمرين ها سنگ تموم ميذاشت به يه مشكل بزرگ برخورد كرد ،‌ اون اجازه نداشت از هندوچين خارج بشه . بنابراين ما ناچار بوديم برنامه رو بدون اون اجرا كنيم .

ميمي چيزي نمي گفت. ولي هر وقت نگاش مي‌كردم از چشم چپش اشك مي‌اومد . هيچكدوم به روي خودمون نياورديم و تمرين ها ادامه داشت .

يه شب خواب ديدم ميمي و يه پيرمرد هندوچيني دارند از رودخونه ماهي قزل‌آلا مي‌گيرند . نتونستم خوابم رو براي ميمي تعريف كنم . تو چشماش كه انگار به طلوع خورشيد تو دلتاي رود مكونگ خيره بود زل زدم و گفتم فنلاند . يه قظره اشك از چشم چپش افتاد روي دماغم ، بعد سر خورد تا گوشه‌ي دهنم . شور نبود .

براي تان ، مغولستان خارجي همون فنلاند بود و فنلاند هم همون مغولستان خارجي . براي من هم فنلاند همون مغولستان خارجي توي اون كتاب بود . ولي ميمي به همه چيز مشكوك شده بود و هرشب خواب مي‌ديد كه رود مكونگ طغيان كرده و ما همونجا موندگار شديم. اين طوری تان هم توي گروه مي‌موند و كيفيت بالاي كار خودش رو نمايش مي‌داد .

يه روز ميمي و تان رفتند ماهي‌گيري و من توي ننو دراز كشيدم و سعي كردم تصاويري كه از فنلاند توي ذهنم بود جمع و جور كنم . واقعيت اين بود كه ما هردومون دلتاي مكونگ رو دوست داشتيم و به هر حال از جاي قبلي‌مون خيلي بهتر بود . اينجا راحت بوديم . ميمي لباس‌هاي خنك تابستوني مي‌پوشيد و هروقت خسته مي‌شد ، مي‌رفت ماهي‌گيري. مزاحمت پشه ها خيلي كمتر از ترافيك و پليس هاي خشن بود. تان هم با اين كه مثل همه‌ي شرقي ها يه كم مرموز بود دوست خيلي خوبي بود . چيزي كه شايد مشابهش رو تو فنلاند پيدا نمي‌كرديم . ولي به هر حال يه روزي بايد مي‌رفتيم اونجا . چون ما هدفمون كاملا مشخص بود . مي‌خواستيم برقصيم . من و ميمي.

Share/Save/Bookmark