رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۰ تیر ۱۳۸۶
داستان 258، قلم زرین زمانه

رز آبی

عجب هوای گرمیست . اطرافم را نگاه می¬کنم گویی آینه¬ای در برابرم قرار دارد هرجا را که نگاه می¬کنم خودم را می¬بینم. عرق سراسر وجودم را پوشانده . آیا واقعا این عرق از گرماست ؟ آفتاب مستقیم بر سرم می¬تابد . حتی درختی در کنارم نمی¬بینم که به سایه¬اش پناه ببرم. بالای سر قبرش ایستاده¬ام . نمی¬دانم گریه کنم یا بخندم اصلا نمی¬دانم چه کسی بود نمی¬دانم زیر خاک بودن چه حسی دارد شاید یکجور احساس خفگی شاید هم ... نمی¬دانم شاید یک احساس غریب ناشی از جدا شدن از این دنیا شاید هم یک احساس غربت در دنیای جدید . شاید هم یک احساس تنهایی و بی¬کسی . گل رزی را که برایش آورده¬ام آرام به روی قبر می¬گذارم ولی تا به حال از خود نپرسیدم چرا این رز رنگش آبیست ؟ الان تازه متوجه رنگش شدم
نمی¬دانم ساعت چند است فقط می¬دانم مدتهاست که قدم بر¬می¬دارم . عجب آفتاب تندیست . باز هم به فکر فرو می¬روم و تمام افکارم را یک چیز پوشانده , گل رز آبی !

در ماشین که هستم موسیقی را خیلی دوست دارم صدا را آرام بالا می¬برم . در دنیای خودم غوطه ور هستم که ناگهان در جلوی ماشین سبز می¬شود ! اصلا باورم نمی¬شود او اینجا درست جلوی ماشین من چه می¬کند . از ماشین پیاده می¬شوم به سمتش می¬روم ولی به او نمی¬رسم . سرعتش زیاد است انگار که پرواز می¬کند . دوست داشتم که بیشتر ببینمش ولی این دیدار چه زود خاتمه یافت . یعنی می¬شود بار دیگر ببینمش ؟

به عکسهای روی دیوار خیره شدم . با هرکدامشان خاطره¬ای دارم . ولی این همه عکس روی دیوار برای چیست ؟ واقعا چرا این همه عکس به دیوار خانه¬ام چسبانده شده ؟ از پنجره به بیرون نگاه می¬کنم . عجب هوای گرمیست دوباره دقت می¬کنم شاید در پس این دود و ماشین دنبال چیز دیگری هستم دنبال یک گمشده . آیا کسی هست که گمشده¬ای نداشته باشد ؟ پس من هم درگیر همین رسم زندگی هستم , رسمی که انسان را وادار می¬کند تا آخر عمر همیشه دنبال گمشده¬ای باشد

این چه صداییست که مرا آزار می¬دهد ؟ خدایا ........ سرم گویی می¬خواهد منفجر شود ناخودآگاه به زمین می¬افتم سرم را گرفته¬ا¬م و فریاد می¬کشم . چرا کسی مرا کمک نمی¬کند یعنی کسی فریادهای مرا نمی¬شنود ؟ چرا فریاد رسی نیست تا ناله¬های من او را به درد بیاورد .مگر آنها سر درد نمی¬گیرند مگر آنها فریاد نمی¬کشند ؟ پس چرا فریادهای مرا نمی¬شنوند . در سرم گویی کسی چیزی را خراش می¬دهد تمام بدنم به لرزه افتاده این چیست که از دهانم خارج می¬شود . خدایا من اصلا حال خوبی ندارم گویی چیزی از درون می ¬خواهد مغز مرا سوراخ کند و خارج شود فریادهایم در اتاق می¬پیچد و گویی دوباره به خودم اصابت می¬کند! دیگر نمی¬¬توانم فریاد بکشم چیزی از دهانم دارد خارج می¬شود . نمی¬دانم چیست فقط می¬دانم نه تنها دهانم را بلکه گویی تمام وجودم را خراش می¬دهد و با پاره کردن گوشت و استخوانهایم و با شکاف دادن تک تک ذرات بدنم در حال خارج شدن است . ناگهان گل رز آبی را می¬بینم که به ابعاد یک توپ فوتبال از دهانم در حال خارج شدن است ! و شاخ و برگهایش همچون یک درخت تنومند است و با خراش دادن سرم از آنجا خارج می¬شود به سرم دست می¬زنم یک برگ ضخیم به دستم برخورد می¬کند ناگهان همه چیز سیاه می¬¬شود .....

همینطور از پنجره بیرون را نگاه می¬کنم با صدای زنگ در به خودم می¬آیم . به سمت در می¬روم . در را باز می¬کنم کسی نیست . پس چه کسی در زده بود ؟! در را می¬خواهم ببندم که متوجه نامه¬ای که در جلوی در روی زمین افتاده می¬شوم نامه را برمی¬دارم و پاکت نامه را باز می¬کنم کاغذ درون آن را بیرون می¬کشم با تعجب می¬بینم کاغذ سفید است کاغذ را برمی¬گردانم هیچ نوشته¬ای نمی¬بینم روی پاکت هم چیزی نوشته نشده . احساس خستگی می¬کنم می¬خواهم بخوابم در را می¬بیندم و آرام به سمت رخت خوابم می¬روم به نظرم بهترین راه فرار و گریز خوابیدن و خواب است! رخت خوابم را همچون یک معبد و مأوا می¬پرستم و با رویاهایم زندگی می¬کنم. روی تخت خوابم دراز می¬کشم و آرام چشمهایم را روی هم می¬گذارم ....

سراسیمه چشمهایم را باز می¬کنم و از خواب می¬پرم تمام بدنم غرق در عرق شده باز هم همان کابوس همیشگی به سراغم آمده بود ! اتاقی را می¬دیدم که از درون آن ناله¬های جانگدازی به گوش می¬رسد و من پشت در آن ایستاده¬ام و آرام می¬خواهم در را باز کنم ولی هر دفعه با دیدن منظره¬ای در درون اتاق از خواب می¬پرم ولی همیشه وقتی از خواب بیدار می¬شوم نمی¬توانم به یاد بیاورم آن چه چیز است که مرا این چنین می¬ترساند . با دست عرق را از پیشانیم پاک می¬کنم . عجب هوای گرمیست نمی¬دانم چرا ولی گویی من هم انرژی تازه¬ای گرفتم و دوباره با سرعت شروع به دویدن کردم همینطور مستقیم و مصمم به سمت دیوار قدم برمی¬دارم دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست نه مرگ برایم مهم است و نه زندگی , فقط می¬خواهم به دیوار برسم به یک بن بست وبه انتها می¬خواهم چیز جدیدی را کشف کنم پشت دیوار برای من پوشیده است و من در این سوی دیگر دیوار قرار دارم و تشنه کشف نادیدنیهای طرف دیگر دیوار هستم ! می¬خواهم بدانم پسرک چه مقصدی دارد و از همه مهمتر آن یک تکه طناب برای من حکم زندگی مجددی را دارد من باید بدوم باید به دنبال پسرک بروم من هم باید از دیوار گذر کنم من هم باید پشت دیوار را ببینم . با سرعت هر چه تمام تر و با هرچه توان در وجودم دارم به سمت دیوار می¬دوم و همینطور به آن نزدیک می¬شوم اصلا چشمانم را نمی¬بندم چون الان وقت دیدن است همینطور می¬دوم و آجرهای دیوار برایم بزرگتر می¬شوند ولی من اصلا اهمیتی نمی¬دهم که آجرها چشمانشان را بسته¬اند و باترس منتظر یک تصادف یک صدا و یا یک حادثه هستند. من هدف دارم و برای آن می¬جنگم دیگر با دیوار فاصله¬ای ندارم ناگهان گویی از دالانی عبور کنم ضخامت دیوار را حس می¬کنم در کنارم آجر¬ها روی هم قرار گرفته¬اند و من آنها را یکی پس از دیگری رد می¬کنم باورم نمی¬شود من در درون دیوار در حال دویدن هستم شوقی در درونم ایجاد می¬شود به سیاهی درون دیوار خیره¬ام و با لذت از این حرکت بزرگم به دویدنم ادامه می¬دهم از دور نور اندکی از لابه¬لای آجرها پیداست که نشان از آن نیمه¬ی پنهانی دارد که برای آن از این تاریکی و از درون سد روبرویم گذشتم . لذت کشف نادیدنی¬ها و آن طرف دیوار برایم دو چندان می¬شود خودم را آماده کرده¬ام که تا پسرک را دیدم به دنبالش بدوم همینطور به نور نزدیک می¬شوم شکاف دیوار برایم بزرگتر می¬گردد و فضایی را در آن طرف دیوار تشخیص می¬دهم که ناگهان خودم را می¬بینم که در آن فضا قرار دارم . یک فضای کاملا خالی آسمان در بالای سرم قرار دارد خورشید درست در وسط آسمان قرار دارد و هیچ ابری نیست که سایه¬ای ایجاد کند و هیچ درختی نمی¬بینم که به سایه¬اش پناه ببرم عرقم جاری می¬شود به روبرویم نگاه می¬کنم پسرک را می¬بینم که تکه طناب را سفت در دستش گرفته و مستقیم به چشمان من خیره شده همینطور که به نگاه¬های پسرک توجه می¬کنم متوجه چیزی در زیر پایم می¬شوم به پایین نگاه می¬کنم وبا دیدن این منظره ناگهان حالم بد می¬شود زمین پر است از طنابهای درازی که سراسر آن فضا را پر کرده¬اند و گویی همینطور روی هم تنیده شده¬اند سرم گیج می¬رود نمی¬دانم انگار با دیدن این صحنه خاطره¬ای یا شاید کابوسی در ذهنم نقش می بندد انگار کابوسی که همیشه در رویاهایم می ¬دیدم در حال سرباز کردن است سرم درد می¬گیرد ناخودآگاه به زمین می¬افتم سرم می¬خواهد منفجر شود از سر درد شروع به فریاد کشیدن می¬کنم به پسرک نگاه می¬کنم او وارونه شده یا من وارونه شده¬ام ؟!چرا به کمک من نمی¬آید به طنابها چنگ می¬کشم همه چیز وارونه شده انگار طنابها روی من قرار دارند گویی من در لابلای طنابها محصور شده¬ام سرم در حال شکافته شدن است و من بدون مکث با تمام وجودم فریاد می¬کشم صدای خودم در سرسرای وجودم طنین انداز می¬شود و انعکاس آن در فضای بیرون می¬پیچد ولی هیچ گوشی نیست تا آن را بفهمد . هر چه توان در وجودم هست صرف خالی کردن تمام هوایی می¬شود که در ششهایم وجود دارد و همچون طوفانی از حفره¬ی نازک گلویم با خراشیدن تارهای صوتیم و بی مهابا از دهانم خارج می¬شود و فضای اطراف را پر می¬کند و از لابلای طنابهایی که همچون حصاری سرتاسر بدنم را پوشانده عبور می¬کند و همچون صاعقه¬ای آسمان را می¬شکافد و به مسیر نامعلوم خود ادامه می¬دهد تا شاید گوشی پیدا کند شاید هم می¬خواهد انرژیش را تخلیه کند . دهانم پر شده چیزی در درونم رشد می¬کند و در حال بزرگ شدن است مغزم می¬خواهد منفجر شود طنابها تمام اطرافم را پوشانده گلویم ناگهان پر می¬شود دیگر نمی¬توانم فریاد بزنم و فریادهایم تبدیل به ناله می¬شود نفسم بند می¬آید چشمانم سیاهی می رود دهانم را چیزی می¬خراشد دیگر چیزی نمی¬بینم فقط می¬دانم تمام بدنم در حال شکافته شدن و متلاشی شدن هست و من فقط می¬توانم انتظار رهایی از بند بدنم را بکشم و این انتظار چه زود خاتمه می¬یابد و گویی همه چیز از بین می¬رود و من جز سیاهی در اطرافم نمی¬بینم و انگار به خواب عمیقی فرو می¬روم و حال با تمام وجودم آماده¬ام که کابوسم را دوباره ببینم ولی تنها فرقش با گذشته این است که دیگر نمی¬توانم از خواب بپرم . باید کابوسم را ببینم ولی بدون گریز , بدون فرار . باید به دل رویاهایم فرو بروم و باید آنها را از نزدیک لمس کنم دیگر آنها رنگ رویا بودن را باخته¬اند و تبدیل به زندگی واقعی من شده¬اند دیگر به آن نمی¬توانم بگویم کابوس بلکه شاید مانند خاطره¬ای تلخ در ذهنم برای همیشه بماند فقط منتظر می¬مانم تا خوابهایم زندگی جدید مرا آغاز کنند و من با تمام وجود آماده کابوسهایم هستم ....

بیرون در ایستاده¬ام در نیمه باز است و درون آن چیزی پیدا نیست . درون , در سیاهی مطلق فرو رفته !

هوای گرمیست . بالا سر قبرش ایستاده¬ام . او را نشناختم واقعا چه کسی بود ؟!

Share/Save/Bookmark