|
داستان 255، قلم زرین زمانه
رستم
رستم عازم جنگ بود و تهمينه آبستن. كاووس سوار فرستاده بود پي اش كه بايد به جنگ افراسياب برود.دلش به رفتن رضا نمي داد كه بي ديدن فرزند در راهش راهي شود اما وقت رفتن شد.
چو خورشيد رخشنده شد بر سپهر بياراست روي زمين را به مهر
به پدرود كردن گرفتش به بر بسي بوسه دادش به چشم و به سر
مهره اش را از بازو بندش باز كرد و به تهمينه داد:
آن مهره اندر جهان شهره بود به بازوي رستم يكي مهره بود كه
و گفتش كه اين را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار بدو داد
بگير و به گيسوي او بر بدوز به نيك اختر و فال گيتي فروز
ور ايدونك آيد ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر
رفت و تهمينه زائيد:
چو خنديد و چهره شاداب كرد و را نام تهمينه مهتاب كرد
از سهراب خبري نبود.مهتاب شد.صورت چو مهتاب و زلف چون باد.باليد و باليد تا شد شهره شهر.
دو چشمش گوزن و دو ابرو كمان تو گفتي همي بشكفد هر زمان
دو ابرو كمان و دو گيسو كمند به بالا به كردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاك تو گفتي كه بهره ندارد ز خاك
همان حديث يك دل و صد دلبر.نه به شعر شاعرانش وقعي مي نهاد و نه به رزم چاكرانش.چه دلها كه چاك شد از عشقش اما به هيچش نبود.
رستم از نبرد شانزده ساله اش باز مي گشت كه رخشش بوي آشنا شنيد و بردش تا لب رود.مهتابش را ديد كه در رود تن مي شست.شد آنچه نبايد .يكدل نه و صد دل عاشق دخترش شد.مرد شانزده سال دور از سر و همسراختيار از كفش رفت.رفت و در برش گرفت و كه را ياراي در افتادن با رستم است.نه گرز پيل افكن اكوان ديو كه دست هاي كوچك دختر؟فريادش به كجا مي رسيد شهر در دور دست بود.به بر گرفت مه پيكرش را و شد آنچه نشايد. از تب و تابش كه افتاد تازه صداي هق هقش را شنيد و ناليدن كه :
زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موي دشنه شود
شوي و گر چون شب اندر سياهي شوي كنون گر تو در آب ماهي
وگر چون ستاره شوي بر سپهر ببري ز روي زمين پاك مهر
بخواهد هم از تو پدر كين من چو بيند كه خاكست بالين من
ز هر گونه يي بودمت رهنماي نجنبيد يك ذره مهرت ز جاي
از اين نامداران گردنکشان كسي هم برد سوي رستم نشان
رستم نعره اش برخاست كه رستم را از كجا مي شناسي؟كه گفت پدر نديده ام است كه مادر مهره اش را به مويم آويخته.
چو بگشاد موي و آن مهره ديد همه جامه بر خويشتن بردريد
به خودش كه آمد جاي هيچ تعلل نديد. خنجر آبگونش را كشيد.نه دو به شك كه خودش يا او.سرش را بريد.
|