رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ تیر ۱۳۸۶
داستان 248، قلم زرین زمانه

انگار فارغ شده باشد

پنج انگشت لاغرش را در دست مي گيرم. سفيدي شان نشان از بيرون نرفتن هاي طولاني و آفتاب نخوردن هاي پياپي دارد.ناخن هايش كوتاه اند. شوهرش علوي گفته است هميشه بايد كوتاه باشند تا خراشي نتراشند روي پوست سفيدش. پرستار قبلي آن ها را آنقدر از ته گرفته كه گوشت زير ناخن را ميتوان ديد. لاك هاي صورتي اش لب پر شده اند. انگار هفته اي از زيبايي شان گذشته باشد.
قرار است علوي هفته اي يك بار سر بزند ،اما همه چيز را گفته است" انگشتانش را سق مي زند.سر لاك ها را. عادتش شده. كارهايش به جز خودش به كسي آزار نمي رساند. در اين هشت ماه نزديك بيست پرستار آمده و رفته اند.از سكون و سكوت خانه عاصي شده اند نه از كارهاي زن.زن آرام است.آنقدر آرام كه هيچ گاه در چهل و پنج سال پيش نبوده است.

نگاهش مي كنم. بي تفاوت نگاهم مي كند.هيچ احساسي از چهره اش حدس زدني نيست. انگار هيچ نمي بيند. علوي به خاطر جواني ام استخدامم كرد تا شايد زن به شوق بيايد، اما زن واكنشي نشان نمي دهد. مي گويم" خوبي؟" سرش را بر مي گرداند. پنبه را با استون تر مي كنم، آرام روي ناخن هايش مي كشانم. لبانش ريز تكان مي خورند و سرش به سمتم بر مي گردد. در اين كشاكش مداوم پنبه نگاهش مي كنم تا خوب پاك شوند.

لاك ها را مي چينم روبرويش. گفته اند فقط صورتي مي زند، مثل گلنازش. مي خواهم تغييري در اين تكرار بدهد. قرمز را مقابلش مي گيرم. عصباني نگاهم مي كند و ناخن هايش را بالا مي گيرد. صورتي را باز مي كنم و ناخن هايش را رنگ گل.

لاك دستش كه تمام مي شود خود را با دفتري به شدت باد مي زند، به پنجره اشاره مي كند. مي گويم"نمي شود، باز نمي شود" پنجره ي اتاق را قفل زده اند و پشتش ميله كشيده. علوي مي گفت" يه وقت ديديد مثل جواني به سرش بزند. جوان كه بود براي دانشگاه رفتن از پنجره هم بيرون مي زد. نه فكر كنيد براي درس. براي خوشگذراني بعد درس با دوستانش" زن آرام تر از آني است كه مي گويد. شر هم باشد انسان است، يك زن و نه يك هيولاي قفل شكن.

دست روي شكم برآمده اش گذاشته.صورتش دردي پنهان را نشان مي دهد. علوي گفته" شايد زودتر از نه ماه فارغ شود و قال قضيه كنده. اگر مثل گلناز به دنيا بيايد" جلويش مي نشينم. به ملافه هايي كه روي شكم اش، زير پيراهن آبي اش چپانده اشاره مي كنم" گرمت مي كنند" دستم را پس مي زند و به عكس مقابل خيره مي شود. بلند مي شوم، كولر را روشن مي كنم، خنكي نمي آيد. كار نيفتاده. به فكر بادبزني مي افتم تا در اين جهنم گرما نجات مان دهد.او خيره به عكس است.خنده ي دختر در عكس شايد چشمگيرترين حركت صورتش باشد.دهان كشيده و بازي كه دندان هاي مرتب اش را جلوتر از تصوير چهره به بيننده نشان مي دهد. مثل دهان زن كه بسته اند. دختر شبيه زن است. زيباست. زن هم در ميان سالي و حالش زيباست. از مرد زيباتر. مرد مي گفت" اهل ازدواج نبود. مثل ما هم نبود. خواهرش راضي اش كرد. كارمندش بودم"

زن را با تقويم ديواري باد مي زنم. كمي لبخند مي زند. از خنكي خوشش آمده. اما درد جاي لبخندش را مي گيرد. تقويم را مي گيرد و كنار ميز مي گذارد. نگاهش مي كند، دست روي شكم اش مي كشد و آرام با چشمان بسته زير ملافه مي رود و خود را مچاله مي كند. به چهره ي مظلومش نمي آيد كه شر بوده باشد. علوي مي گفت" خيلي سر و گوشش مي جنبيد. بعد دانشگاه تا شب با دوستانش خوش مي گذراند، با سه دختر مجرد ديگر. اما او متاهل بود. به خاطر اينها حامله اش كردم.خودش نمي خواست. به هر دري زد تا سقط كند. اما نشد. گلناز ماند و خانه نشين اش كرد و او تا سالها نفرينم"

زن آرام خوابيده، يا خودش را به خواب زده" نبايد فريب اين ظاهر آرام را خورد. شايد براي خواباندنت باشد و فرار از زندان خانه. چه گلناز در بغل يا مثل حالا در شكم" گرماي خانه به خوابم انداخته.به زور چشمانم را باز نگاه مي دارم. به كتابخانه ي بزرگ حال نگاه مي كنم. نزديك مي شوم، همه ي كتاب ها معماري است. علوي سفارش كرده اگر نياز دارم بردام. فقط زن نبيند. به كتاب هاي دختر حساس است، يادگار سال هاي درس خواندنش. به كتابخانه ي روبرو نگاه مي كنم، از ادبيات هر چه بخواهي در آن است. شايد كتاب هاي زن باشد. وسوسه مي شوم رماني بردارم. چشمانم خسته تر از آنند كه براي خواندن بيدار بمانند. خسته ام.ذهنم خسته شده است از اين همه انباشت خاطره، خاطرات مرده. قبلي ها حق داشته اند بروند و از اين سكوت فرار كنند. من گمان كردم مي توانم. سكوت را هميشه دوست داشتم. اما خانه انگار پر از ذرات تن دختر است، از ذرات سرطاني سلول هاي سينوس اش و حرف هاي علوي" آنقدر خواست بچه را سقط كند كه خدا با سرطان از هستي ساقط اش كرد"

صداي قژقژ تخت مي آيد و بعد ناله هاي زن، ناله ها بلند تر مي شوند. به اتاق مي دوم. پاهايش را خم و باز كرده است.تنش خيس عرق است.لبانش را در تكرار ناله ها گاز مي گيرد و با دستانش گوشه هاي تخت را چنگ مي زند و فرياد بلندي مي كشد. دست زير پيراهنش مي برم، ملافه ها را در مي آورم. هيچ نمي گويد، آرام و عرق كرده پاهايش را مي خواباند، انگار فارغ شده باشد.

Share/Save/Bookmark