رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ تیر ۱۳۸۶
داستان 245، قلم زرین زمانه

لجن گرفته

از خیابون که وارد کوچه شهید کلاه‌دوز شدم، چشمم افتاد به مَهلا. خیلی بزرگ شده بود. سینه‌هاش رشد کرده بود. یاد اون روز افتادم تو جاده چالوس که هر دوتامون آواز می‌خوندیم و برای شالیکارها دست تکون می‌دادیم. نمی‌دونم چی‌ شد که یهو زد به سرش که بره افریقا،‌ بیابون‌گردی، شترسواری. این قدر بی خبر رفت که اصلاً نمی‌دونم کِی رفت. فقط می‌دونم که رفت. من هم، همه چی را فراموش کردم و مثل حَنا، دختری در مزرعه شدم. رفتم تو یه روستا و شدم یه کشاورز. حالا اینجا، اصفهان، تو این کوچه باریک ما رسیده بودیم به هم. خیلی چیزها عوض شده بود. روسریم را کشیدم جلو، عینک آفتابیم رو زدم و از کنارش رد شدم. کوچه‌ی بعد، مادی فرشادی را لجن گرفته بود.

Share/Save/Bookmark