رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ تیر ۱۳۸۶
داستان 244، قلم زرین زمانه

خانه‌ی دیوانه‌ها

همیشه لبخند می‌زنه. مثه یه احمق. رو پله‌ها می‌شینه و دندونهاش را مسواک می‌زنه. بعد همون جا خوابش می‌بره. تنها داستانی که بلده داستانه ناتالیه. همونی که من اصلاً نمی‌دونم کیه. ناتالی، ناتالی، ناتالی... توی خواب صداش می‌زنه. پشت سرِ هم. انگار گذاشته دنبالش و اون داره فرار می‌کنه. ناتالی، ناتالی، ناتالی.
تلفن که زنگ می‌خوره سریع گوشی را برمی‌دارم تا از خواب بیدار نشه. همین که می‌گم: «اَلو»، یه نفر اون طرف خط فریاد می‌زنه: وحشتناکه، وحشتناکه.

Share/Save/Bookmark