رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 242، قلم زرین زمانه

کوچ آرامش

خواب به چشمهایم نمی آمد و بیداری و بیقراریه رفتن راحتم نمیگذاشت. بالای سرش نشسته بودم و به موهای نرم و نازکش دست میکشیدم. با اینکه شب همه جا پهن شده بود و حتی میان درزها و سوراخکها هم رفته بود،اما همه بیدار بودند. پنجره اتاقها گشوده و همه جا، نورهای پنجره ها به تاریکی دست دراز کرده بودند و انتظار صبح را طلب میکردند. خبر خبری عجیب و خوشحال کننده بود. خبر یک کوچ آرامش پس از ده هزار سال. کوچی آرامش برای گذر از یک نا آرامش طولانی.
قرار بر این بود هر کس توانی داشت و میتوانست کمکی به رفتن بکند، برای خودش گودالی در زمین بسازد.

روز قبل از این شب که همه انتظار صبح را میکشیدند، تمام چاله ها حفر شده بود و جای مسافران معلوم بود. زنها و مردها و دختران و پسران جوان، حتی پیرزنان و پیرمردانی که کمری راست داشتند چاله هایی هم هیکل خودشان را مهیا ساخته بودند. برای گذر از شب و رساندنش به صبح تار تار موهایش را به دست میگرفتم و میشمردم،اما گویی چندین شب یلدا را به هم کوک کرده بودند و یک هزار و یک شب داستانی پدید آمده بود تا صبح. یا موهایش را میشمردم یا پنجره را به آغوش میکشیدم یا گاهی درون چاله ام فرو میرفتم و چمباتمه به بغل میگرفتم. به روی چهارچوب پنجره افتاده، مردمی را میدیدم که بسیار لجباز دستمالی نمدار به در و دیوار میکشیدند تا شبی سیاه را که به همه جا، مالیده و ماسیده بود پاک کنند،اما سیاهی خوابیده برسیاهی بود و شبی چسبناک بر در و دیوار نشسته بود. ده هزار و سیصد تار مو شمرده بودم و باز هم باید میشمردم. گاهی بیرون میرفتم و میان چاله مینشستم و به فکر فردا بودم. سرم را از لب چاله بیرون میآوردم و به کُل رزی که کنار چاله بود نگاه میکردم. کُلی که بویی نداشت و فقط بوی تفاله، شکم چهارپایانی میآمد که کنارش روی کف باغچه پهن شده بود.

همه خسته بودند و وقت استراحت فرا رسیده بود. ده هزار سال تاریخ و تمدنمان بر شونه هایمان نشسته بود که گاه خممان میکرد، گاه استوار. ده هزار سال تاریخی مکتوب داشتیم که پُر از هیجان خوب و بد بود. ده هزار سال مدام در اوج و فرود. یا لشگر کشیده بودیم یا لشگر برایمان کشیده بودند، یا غارت کرده بودیم یا غارتمان کرده بودند. خونمان را ریخته بودند و خونشان را کشیده بودیم. کتابهای تاریخمان بر سر طاقچه های غبار گرفته مان بود و نفیر آه و ناله شکستهایمان و یا هلهله پیروزیمان از میان کتاب تمدنمان به گوش میرسید. برق شمشیرها و آتش تفنگها، مانند جرقه های سنگ چخماق پدرانمان به بیرون میجهید و همهمه ای کُنگ، آلوده مان میکرد. صدای فشنگهای جوخه هایی به گوش میرسید که با بوی باروت خشک به درون میکشیدیم و طعم تلخ خزیدن میان مرداب از گلویمان بیرون میزد. صدای خرد شدن مهره های نرم، گردن آزادیخواهانی که از گلو معلق در هوای مه گرفته میچرخیدند میآمد.اگر غریب داشتیم برویش تازیده بودیم و اگر خودمان قدرت داشتیم برروی رقیب هم خاکمان تازیانه زده بودیم. ده هزار سالی داشتیم که ناآرامیمان فراتر از آراممان بود و برای همین بود که خسته بودیم. باید به جایی میرفتیم تا همه بدون آزردگی مدتی در خلسه ای به دور از این همه هیاهو آرام میگرفتیم.

یکصد و دوازده هزار و دویست و شصت تار مو به غیر از تارهایی که مرده بودند شمرده بودم،اما هنوز سپیده سفر نیامده بود. باز باید درون چاله ام میرفتم و باز چاله ام را برای چندمین بار، به تن میکردم. چاله ای که مانند لباس عید شبی، تا صبح مدام از خواب میپریدم و به تن میکردم و باز تایش میزدم و دست بروی خط لباس میمالیدم و بو میکشیدم.

زمانهای آخر کوچ فرا میرسید و چشمهایم به دور قابچه ساعتی که به دستم بود با عقربه ها میچرخیدند. درون باغچه کوچکمان فرو رفته در چاله ای که خاک آن بیرون شده بود نشسته بودم و باید سرساعتی مشخص ایران را بروی شونه هامان میگذاشتیم و به راه میافتادیم.

تپشهای قلبم با پرشهای عقربه یکی شده بودند و ساعت به وقت کوچ رسید و صدای جابجایی خاک به گوش آمد.همه به ارتفاع یک ساعد دست، پنجه ها را در میان خاک کرده بودند و سرزمین ایران را به روی دست بلند کردند. مسیرمان مشخص بود، به سمت طلوع خورشید، جایی که آغاز زندگی بود.

با فاصله ای در میان باغچه، چاله ای برای مادرم کنده بودم تا او هم کمکی کرده باشد برای رفتن. روز قبل از سفر همه کسانی که مردگانی میان خاک داشتند شکاف قبر کرده بودند و استخوانهای مردگان خود را از میان خاک دریده بودند تا در این آرامش کوچ، مردگان هم آرامترین مرگ خود را ادامه دهند. دویست و شش استخوان سفید پدرم را میان کیسه ای ریخته بودم و در کنار درخت انجیر آویزش زده بودم.

ایران را از جا در آورده بودیم و خاک بدوش به راه افتادیم.آن زیر تاریک بود اما نه سیاه سیاه. سیاهی که به خاکستری میرفت و قدمهایمان را بر نور خاکستری می نهادیم.از چاله هایی که در آورده بودیم نور کمی به پائین میآمد و راه قدمهایمان را روشن میکرد. در نور کم زیر چاله، ریشه های درخت انجیر پیدا بود که در هوا آویزان بود و تسبیح صلوات مادرم در کنار ریشه ای در هوا تاب میخورد. مادرم با فشاری که به روی شونه هایش بود و به کولش خاک سفت نشسته بود گفت نگاه کن، تسبیحم پیدا شد.

تسبیحی که شبی خواب از میان دستش ربوده بودم و در کنار درخت انجیر به خاک سپرده بودمش. نخی دانه دار که مادرم برای هر مصیبتی و مکافاتی دورش چرخیده بود و صلواتی فرستاده بود.هر آنچه از خدا خواسته بود، خدا نخواسته بود و هر آنچه خدا خواسته بود او نخواسته بود. نخی دانه دار که از سائیدن انگشتانش به روی دانه های نخودی شکلش، به اندازه ریز ماشهایی شده بود که فاصله ای تا نخش نداشت. برای زنده ماندن پدرم و پسر پدر همسایه مان، دانه های نخودی را ماش کرد،اما هم پدرم در جنگ کشته شد هم پسر پدر همسایه مان را در زندان تیرباران کردند.

صدای همسایه مان که دورتر از ما، به زیر ایران بود آمد و گفت، پدرت را آوردی؟. گفتم بله کنار همین تنه درخت انجیر، بالای سرم درون کیسه به شاخه ای گره زدم. پرسید چندتا استخوان داخل کیسه داری؟. گفتم دویست وشش تا. گفت استخوانهای کیسه ما دویست و دوتاست، مثل اینکه کسی چهار استخوان اضافی از استخوانهای پسرمان را برداشته و استخوانهای کیسه اش دویست و ده تایی شده. پرسیدم از کجا میدونی استخوانهایی که برداشتی استخوانهای پسرت باشه، شاید استخوانهای دختری را آورده باشی. گفت نمیدونم، صدایی که از خوردن استخوانها به روی هم از درون کیسه بیرون میآد، صدای زیر و بم است.از درون کیسه هم صدای نازک استخوانهای دختر میآد هم صدای بم استخوانهای پسر. وقتی همه را یک شبه کُشتند و دختر و پسر را با هم یکجا به خاک کردند، چطور میشود استخوانها را راحت از هم تشخیص داد.اما مهم نیست دختر یا پسر بودنش، مهم بردن استخوانهاست که با خودمان میبریم.

همسایه، پسرش را از گوری دسته جمعی از پشت باغ هندیها کنار قبرستان ارمنیها آورده بود. گوری که بخاطر تیرباران شبانه یک شبه پر از انسانهایی شد که سلول کُششان کرده بودند.آنها پدرم را در جنگ کشتند و اینها پسر پدر همسایه مان را.

با مادرم روزهایی را به دیدن پدرم که میگفتند در قطعه ای از بهشت دفن است میرفتیم و برمیگشتیم برای دیدن پسر پدر همسایه مان که میگفتند در قطعه ای از جهنم خاک است. با مادرم همیشه روزهایی را در جهنم و بهشت سر میکردیم و باز برمیگشتیم به زمین. زمینی که آن زمانی که گمنام جنگ بودم و همه تصور میکردند به بهشت رفته ام، همسرم محرم مردی شده بود که سنگ قبر گمنامیم را به روی خاک قبرم گذاشته بود. مردی که پیش قراول سخنهای عرفانی جنگ بود و بر سر کوچه بن بستمان نوشته بود، خدا با ماست. مردی که انقدر سجده گل خشک کرده بود که بر پیشانیش خط نوشته های سجدگاه گلی باقی مانده بود.

صدایی از چاله ای آنطرفتر بلند شد که مردم شمال و جنوبم دارند با ما میآیند. میگفت مردم شمال و جنوب تمام ظرفهایی که در خانه داشتند از آبهای سرد شمال و گرم جنوب از آن قسمتی که سهم خودمان بود پر کرده اند و همراه ایران با ظرفهایی که آب شور درونشان بود میآیند.

همه میدانستیم که باید برویم. باید میرفتیم چون گفته بودند وجود جغرافیایمان است که برایمان عذاب تاریخی به ارمغان آورده است. باید میرفتیم چون به اجبار پیوند نطفه هایمان به روی این سرزمین، کور گره خورده بود. نه از آمدنمان بر روی این خاک سؤالی پرسیده بودند نه از رفتنمان جوابی خواسته بودند.

روزها با سرزمینی که به روی شونه هایمان بود میرفتیم و شبهاایران را پائین میآوردیم و از سوراخهایمان بیرون میآمدیم و طاقباز کنار چاله هایمان از خستگی می آرمیدیم. دخترم کنار چاله، آب به گلویم میریخت و شبها درون باغچه نزدیک سوراخم، کنار ُرز بی بو میخوابیدم و تفاله بو میکشیدم. تنها امیدمان رسیدن به سرزمینی بود که جغرافیایش زبر و خشن نباشد و بتوانیم راحت زبانهای بسته مان را باز بگذاریم و بگوئیم ما هم انسانیم. جایی که راحت بتوانیم قفلهای قلمهایمان را بکشائیم و جوهره دردها و حرفهایمان را بر پیکان قلمهایمان بمالیم و با صدای بلند فریاد بزنیم که نبود این حقمان.

سنگینیه ایران بر روی شونه هایمان کمرمان را خم کرده بود،اما یادآوری زخمهایمان، سبب حرکت قدمهایمان میشد. برای یاد آوریه زخمهای تنمان،استخوانهای دنده مردگانمان را میان زخمها کرده بودیم تا رسیدن به نقطه آرمانی، ایران را زمین نگذاریم. مادرم باز به سراغ تسبیحش رفته بود و صلوات رسیدن میفرستاد. دانه های ریز ماشش به نخ رسیده بود و بدون دانه دور نخ میچرخید.

سالها بود راه میرفتیم و به سرزمینی که آرزویش را داشتیم نمیرسیدیم. تا آخر طلوع خورشید رفته بودیم و باز به جایی که ایران را از زمین در آورده بودیم رسیدیم و باز راهمان را کج میکردیم و به سمت غروب خورشید میرفتیم.ایران به دوش از شمال به جنوب رفتیم و خط استوا را بُردیم.از سرزمین ژرمنها گذشتیم و به فلات سرخپوستها رسیدیم.از رشته کوههای آلپ بالا رفتیم و از آند پائین آمدیم، در خلیج بنگال غوطه خوردیم و به خلیج خوکها رسیدیم،اما آن چیزی که دنبالش بودیم، نیافتیم. دهها جغرافیای آرام پیدا کردیم تا شاید بتوانیم ایران را زمین بگذاریم و راحت شویم، ولی نبود آن چیزی که بدنبالش میگشتیم. نخ تسبیح بدون دانه مادرم هم پاره شده بود و ما هنوز به امید رسیدن بودیم. سطلهای آب بخار شده بودند و ظرفها به زیر پاهایمان به هر طرف میرفتند. بدنهامان مانند تیغهای جوجه دار پر از استخوان مردگانمان میان زخمهایمان بود و عذاب میکشیدیم. دخترم بزرگ شده بود و حساب شمارش موهای تازه اش از دستم رفته بود.او هم مانند ما چاله به تن کرده بود و خاک به روی شونه هایش آمده بود.همه دودل برگشتن بودیم و سر درکُم و خسته.

شبها همه از چاله ها بیرون میآمدند و کنار سوراخهایشان کتابهای تاریخ را مرور میکردند تا جواب هزاران سال عذاب تاریخی را بیابند،اما هر چه ورق بر روی ورق میخوابید نه جوابی میافتیم نه جوابگویی برای پرسیدنمان. تنها جوابی که بعد از هزاران سؤال بیجواب یافتیم، چیزی نبود جز فهم صغیر خودمان. فهم فراموشی خودمان. فهمی که باید میدانستیم هر زمان تحت سلطه بودیم بدنبال آزادی گشتیم و هر زمان آزادی را بدست آوردیم سلطه گر همنوعانمان شدیم و این چرخش سلطه و آزادی بود که احساس میکردیم پازل جغرافیایمان بد چیده شده. باید میدانستیم اگر باز دیگری از دیگران به تختگاه رسند حتمأ دگر بار جنازه مخالفانشان را در مقابل همان گور دستجمعی پشت باغ اختر کنار قبرستان کلیمیها به خاک خواهند کرد. کنار چاله هایمان بود که فهمیدیم سالیان سال دژ اوین آبادمان استوار و پابرجا خواهد ایستاد و تنها زندانی و زندانبان و سالهایش عوض خواهد شد و باز هم مانند هزاران سالهای گذشته برگه های کتابهای تاریخمان قطورتر خواهد گشت.

سنگینیه خاک به روی شونه هامان و سرخ شدن سفیدیه استخوان مردگانمان از خون تنمان، باعث شد فرسوده کوچ شویم وهرکس با بخشی از خاک ایران بسویی رود.همه با چاله هایی به تن، مانند پرستوهای بی آشیان، رهسپار آشیان غریب شدیم.آشیانی که ساخته دست دیگری بود و پرستوهایش، مهاجر آن آشیان.

اضطراب سرگردانی باعث شد زمین گیر شویم و چاله به تن، جایی بمانیم که علی رغم میل درونیمان، به خود بقبولانیم اینجا،همانجاست.هر مسافری با چاله خودش به سوئی رفت و همه عالمیان ما را به نام انسانهای چاله به تن شناختند.

گرچه اکنون سالهای بسیار از آن کوچ ناآرامش میگذرد،اما بازهم دلم گرو رفته آن خاکیست که چاله ام را از دلش بیرون کشیدم. باز هم روزها درون سوراخ میروم و چاله به تن میکنم. مادرم هم مرده است و در کنار استخوانهای پدرم،آرامترین مرگ غریب خودشان را ادامه میدهند. تسبیحی به روی قبرش گذاشته ام تا شاید انگشتان روحش برای دلخوشی جسمش به دورش بچرخد و صلواتی برای آینده عزیزانمان فرستد،اما اینبار هر آنچه از خدا خواست همان بشود و هر آنچه که نخواست خدا هم بخاطر تاریخ بلند عذاب ناکمان، کوتاه بیاید و جغرافیایمان را آرام سازد. موهای دخترم هم زیاد شده اند و آخرین باری که شمردمشان یکصد و چهل و هشت هزار و هشتصد و سی دانه، به غیر از موهایی که مرده بودند، شده بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

به درونمایه خوب داستان شما و وسعت اندیشه تان آفرین می گویم.
فقط کاش نام "ایران" را در داستان ذکر نمی کردید زیرا که با خواندن توصیفات و شرایط نامی به غیر از "ایران" به ذهن خواننده نمی آید و نوشتن دقیق اسم کشور شاید کمی داستان را از عمق و تاثیرگذاری که مد نظرتان بوده، دور کرده است. البته در بعضی لحظه ها هم به ورطه شعار افتاده اید:
( بتوانیم راحت زبانهای بسته مان را باز بگذاریم و بگوئیم ما هم انسانیم. جایی که راحت بتوانیم قفلهای قلمهایمان را بکشائیم و جوهره دردها و حرفهایمان را بر پیکان قلمهایمان بمالیم و با صدای بلند فریاد بزنیم که نبود این حقمان. ) و یا
(فهمی که باید میدانستیم هر زمان تحت سلطه بودیم بدنبال آزادی گشتیم و هر زمان آزادی را بدست آوردیم سلطه گر همنوعانمان شدیم و این چرخش سلطه و آزادی بود که احساس میکردیم پازل جغرافیایمان بد چیده شده)
در آخر اینکه از خواندن داستان شما لذت بردم. فقط کاش کمی در انتخاب بعضی لغات هم دقت بیشتری می کردید:
(خبر ، خبری عجیب و خوشحال کننده بود.) و یا
(چاله هایی هم هیکل خودشان را مهیا ساخته بودند.)

-- ساناز اقتصادی نیا ، Aug 14, 2007 در ساعت 10:14 AM