|
داستان 238، قلم زرین زمانه
شبکه
از لحظه های پر سر و صدایی که همه شان می ریزند توی تالار ما یا وسط راهرو غافلگیرم میکنند، متنفرم. همیشه هم یک جور است. اول سفید چروکیده که با آن زمین شوی دسته بلند و سطل آب وایتکسش به همه تالارهای راهرو سرک میکشد، جیغ میزند: شبکه کف کرده! بعد سفید گنده ی سبیلو روی سرم هوار میشود، ازادکلن گیج کننده، هن هن بی وقفه و زور مهار نشده ای که به استخوانهایم وارد می کند، راحت می فهمم خودش است نه هیچ کس دیگر. از پشت چنان بازوهایم را محکم میگیرد که فکر میکنم تمام استخوانهایم پر از ترکهای ریز میشود. بعد صدای فلزی سطل آب و دسته چوبی زمین شوی ِسفید چروکیده می آید که می افتند روی زمین و صدای چروک خورده ی خودش که هر چه دور میشود، نامفهوم تر شنیده میشود. دیگر هیچ چیز نمی فهمم تا وقتی شروع میکنم به پلک زدن و یک لحظه شبح هر سه تاشان را بالای سرم می بینم. دست خودم نیست اما سعی میکنم چشمهایم را باز نگه دارم. سفید عینکی اتو کشیده با سرنگ خالی توی دستش- همیشه یک سرنگ خالی یا پُر لای انگشتهایش دارد- بعد سفید چروکیده، که خیلی قبل از اینکه بتوانم پلک بزنم بوی غلیظ وایتکسش مغزم را سوراخ می کند. تا چشمهایم را باز میکنم، لب و لوچه اش را یک وری میکند و با دستکشهای لاستیکی سیاه، موهای سفیدش را می برد زیر مقنعه رنگ و رو رفته اش که پر از لکه های صورتی و سفید است، یک کهنه گنده از جیبهای پاکتی روپوشش در می آورد و شروع می کند به پاک کردن سرامیکهای کف تالار و غر میزند که : « والله آدم می ماند، یک مشت پوست و استخوان اینهمه کف از کجا بالا می آورد.»
سفید گنده سبیلو هم دستهای گنده اش را می چپاند توی جیبهای روپوش سفیدش، پایین تخت می ایستد و بِِر و بِر نگاهم میکند. دوباره پلکهایم می افتند روی هم. بیدار که می شوم، همه شان رفته اند پی کارشان. در حساس ترین موقعیت سر می رسند و شروع میکنند به داد و هوار و نمیگذارند بقیه صحنه ها را ببینم. همه اش هم تقصیر آن چروکیده ی فضول است. با آن چکمه های لاستیکی اش که همیشه رد خیسشان روی سرامیکهای برق انداخته ی راهرو توی ذوق میزند.
سرو صدای خاصی شنیده نمیشود، حتی صدای تی کشیدن سفید چروکیده هم نیست. دست می برم زیر تشکم. هیچی زیرش نیست. از تخت می آیم پایین و تشک را تا آخر بالا میزنم. کار همین سفید چروکیده جادوگر است، حتما خودش برش داشته. باید بلند شوم و تا سرو کله اش پیدا نشده راه بیفتم. هنوز n-10 راهرو مانده. چشمهایم را باز میکنم و از تخت می آیم پایین. دمپایی راستم را می پوشم و لنگه چپش را میگیرم دستم. از راهروی خودمان که رد شدم، هر قدر لَخ لَخ کنم مهم نیست. به چهارچوب در که میرسم، سرک می کشم توی راهرو. هیچ کس نیست. فقط صدای نازک یک صورتی توی راهرو می پیچد که دارد به یکی بد و بیراه می گوید. دست راستم را میگیرم به دیوار و پای چپم را بی صدا دنبال خودم می کشم تا برسم جلوی پیشخوان ایستگاه سفیدها؛ درست سرِ پیچ راهرو. سفید ِ لَوَند با سر رفته توی لپ تاپش. تند می کنم. همیشه بوی " Play boy" تقلبی می دهد که در یک شیشه الکل چند قطره اسانس عطر ریخته باشند. بیشتر سرگیجه آور است تا شهوت انگیز.
_بالاخره آمدی شبکه ؟همان پسری که گفتم دوباره دارد اذیتم میکند.
وای خدا. نشد از اینجا بگذرم و سرش به کار خودش باشد.
_ من که گفتم نمیشود. اگر این پسر واقعی و بیرون از شبکه باشد نمی شود از داخل شبکه هکش کرد.
لبهایش را جمع میکند و مثلا ناز میکند. سرش را که در مقنعه سفیدش تکان میدهد، امواج بوی الکل ادکلن تقلبی اش سرم را به دوران می اندازد. با لحن کشداری می گوید:« شبکه ! یک کاریش بکن دیگر. آخر سیستمم را هک میکند ها، حالا عکسها هیچی، میترسم کار سیستم را مختل کند». مکثی میکند و دوباره می گوید:« اگر هکش کنی، یک دست لباس صورتی به ات می دهم». آهسته می خندد و با شیطنت می گوید: « که هر شب میتوانی بویش کنی.»دیگر محلش نمی گذارم. پشت سرم داد می زند:« یک پالتوی نو بخرم که از شر این پاره پوره خلاص بشوی ؟» این سفید لوند از آن سفید هاییست که می خواهم سر به تنش نباشد. نصفِ چروکیده هم فهم و شعور ندارد. هزاربار نشسته ام و برایش توضیح داده ام. هر بارهم قهر کرده و رفته ولی باز تا چشمش به من می افتد، دوباره شروع میکند به خواهش کردن. در نوعی توهم ِ زندگی در واقعیت دست و پا میزند. مثل بقیه شان. قبلا انرژی زیادی صرف می کردم که بهشان بفهمانم که اینجا دقیقا کجاست و ما برای چه کاری اینجاییم. اما فایده ندارد. به این سفید های ابله هیچ امیدی نیست. میتوانند تا آخر عمرشان اینجا بمانند و از شیفتِ کاری و اضافه حقوق و مرخصی و این مزخرفات حرف بزنند بدون آنکه چیزی از دور و برشان بدانند. تنها هنری که دارند این است که یا مثل سفیدِ لوند، لوله ماتیک دستشان باشد و هی لب و لوچه شان را ماتیک مالی کنند و بعد پشت پیشخوان سکوی سر پیچ راهرو پشت لپ تاپشان بنشینند و فکر کنند دارند با بیرون شبکه ارتباط برقرار میکنند. آن سفید خرفت هم که هیچ؛ یک عامل بی مصرف که نمیدانم بر اساس چه استعدادی وارد شبکه شده. فقط بلد است غر بزند و از نوه دختری اش که مدام پشت کامپیوترش نشسته حرف بزند و اینکه پسرک دیگر امان مادرش را بریده و نفرین و لعنت به هر چه شبکه و بانی و باعثش، که بچه های مردم را بدبخت میکند، آنهم با این دخترهای هار که معلوم نیست کی هستند؛ خواب و خوراک را از پسرهای مردم میگیرند و شب و روز پشت کامپیوترهاشان کمین نشسته اند که پسرک را به دام بیندازند. یا مثل سفید سبیلوی گنده با آن بوی خفه کننده اش، گوش به زنگ باشد که کدام آبی بیچاره ای دارد سیگنالهای روی در و دیوار راهروها را چک میکند، که مثل فیلمهای پلیسی دستهایش را بپیچاند و پشت کمر نگه دارد تا سیگنالها رد شوند.
گاهی که شورش را در می آورند مجبور میشوم از راه خودم وارد شوم: هک درون شبکه ای!
اول هم از آن گنده سبیلو شروع کردم. بار اولی که آن زن سیاهپوش آمده بود مرا ببیند، شبکه دوباره شروع کرد به تصویر دادن. اول دیوار چپ، بعد دیوار راست، کف، سقف و دوباره دیوار چپ. یک صحنه روی هر کدام می آمد و می پرید روی یک دیوار دیگر. زن آمد بغلم کند اما من نگذاشتم. یکباره سفید گنده سبیلو محکم نگهم داشت. هی داد میزد:
«شبکه کف کرده.» کفلم تیر کشید. از آن به بعد موقع راه رفتن، پای چپم روی زمین کشیده می شود. برای همین نمیتوانم سریع راهروها را بگردم. هر وقت می آمد به تالارمان سر بکشد زیرلب فحش می دادم. سفید چروکیده حوصله اش که سر می رود می آید کنار تختم و ضمن غرغر و درد دلهای بی پایان، یادآوری میکند :« ننه حلالش کن. حالت خراب بود. دهنت کف کرده بود، آن زن بدبخت را هم داشتی خفه میکردی.» اما من نتوانستم ببخشمش، خیلی طول کشید اما آخرش پَسورد آن سفید گُنده سبیلو را عوض کردم.
اول رمزهایشان را تک تک کشف می کنم. از روی رنگ چشمهایشان، بوی عطر، چین خنده یا پیشانی و چیزهای دیگر. حالا خیلی وقتست که پسوردش را عوض کرده ام و او نتوانسته پس بگیرد.دیگر اصلا خودش نیست، انگار مسخ شده باشد. وقتی توی راهرو جولان می دهد و به تالارها سرک می کشد، بوی سرد و تیز"Single" که از یقه و زیر بغلش شنیده می شود، کاملا مشخص است که یک سفید گنده هک شده است که من دقیقا از تمام سکنات و وجناتش خبر دارم. می دانم که زنش را طلاق داده و حضانت پسرش را بخشیده به زنک و سالهاست زندگی خودش را می کند. لابد برای این کارش هم دلیل دارد، مثلا برای اینکه پسر دو هوائه نشود و مادرش را تنها نگذارد؛ یا حتی خبر دارم که پسرش چقدر به موهای قهوه ای مادرش عادت دارد یا ماتیک تیره اش و خیلی چیزهای دیگر. همه اینها را با پسورد هک شده اش فهمیدم. فقط کافیست بفهمی چه چیزی یا چه حسی، تاثیر خاصی روی طرفی که میخواهی هک کنی، دارد. در مورد گنده سبیلو کافی بود چندین و چند بار او را حین مراسم آیینی عطرافشانی ببینی، که بتوانی به راحتی هکش کنی. از راه که می رسید، اول روپوش سفیدش را میپوشید، ادکلنش را از کیفش در می آورد، یکی به گردن، بعد زیر بغل چپ، زیر بغل راست، بعد کف دست چپ، آخرش هم دستهایش را می مالید به هم. درست درهفت مرحله. یک کلمه هفت حرفی که دقیقا اسم ادکلنش بود. یک روز که همه سفیدها رفته بودند سروقتِ یک آبی زنجیری که زنجیرهایش را پاره کرده بود و افتاده بود به جان یک صورتی نحیف، سرک کشیدم و از پشت پیشخوان ایستگاه وسط راهرو، شیشه ادکلن old space"" اش را برداشتم و شیشه"Single" خودم را گذاشتم آنجا- مال من نبود. سفید چروکیده می گفت زن سیاهپوش گذاشته زیر بالشم و گفته همیشه از این ادکلن میزنم- آنقدرآن گنده سبیلو را پاییده بودم که بفهمم عادت دارد روپوش سفید را که می پوشد، شیشه را هم از کیفش در می آورد و می گذارد روی میز و می سُراند پشت پیشخوان که از توی راهرو مشخص نباشد. آنوقتها برای خودش برو و بیایی داشت. بوی گرم old space"" که توی راهرو میپیچید، انگاربوی چوب قاب عکس های خانوادگی و کیک خانگی عصرانه با هم در ذهنم قاطی میشد؛ که هیچ به شکم برآمده و سبیلهای کلفتش نمی آمد. این بو بیشتر به مردی با اندام متناسب و سبیلهای به اندازه و صدای مردانه ملایم می آمد. حالا با پسورد جدیدش انگار سر به زیرتر شده و تنها تر. دل من هم خنک شد. وقتی هک نشده بود و هنوز خودش بود، معلوم بود که فهم کافی برای درک ماموریت های شبکه را ندارد، حالا که هویتش را هم از دست داده که دیگر هیچ. البته کلا به سفیدها امیدی نیست. آبی ها و صورتی ها شاید کمتر طبیعی باشند، اما خیلی راحت تر میشود قانعشان کرد.
همهمه های مواج از نقطه دوری از راهرو دارند می رسند. فقط وقتی سیگنال می تابد
می توانم به سفیدی سرسام آور دور و برم خیره شوم، یعنی دقیقا وقتی که باید فقط بایستم و زل بزنم به تصویرهایی که سیگنالها روی در و دیوار می اندازند. تحمل سفیدی برایم سخت است. هم سفیدها هم این سرامیکهای لعنتی که در و سقف و کف این راهروهای بی انتهای
تو در تو را پوشانده اند و تمام درهای سفیدی که به تالارها باز می شوند. هر راهرو، n تالار دارد با درهای سفید محکم که البته نه در هستند و نه سفید. شاید سفیدی کف راهرو هم بنظر سرامیک بیاید اما نه سرامیک است نه سفید. هر چیزی که اینجاست، یا سفید است یا شبه سفید یا تحت سیطره سفیدها. شاید همه چیزهای سفید اصلا سفید هم نباشند اما چیزی که به طور قطع هست و وجود دارد شبکه است و تصاویر. تصویرهای زنده ای از ارتباط بین شبکه ای. هر ارتباط بین شبکه ای، باید از اینجا بگذرد تا مخابره شود و برسد به دست طرفش. باید حواسم را جمع کنم و جزییات را دقیقا به خاطر بسپارم تجزیه و تحلیل کنم. رسیدن به درک صحیحی از روابط بین افراد آن هم با چند تصویر محدود، کار ساده ای نیست.
صدا تمام راهرو را پر میکند. سیگنالها! برمیگردم عقب. لوند سفید با سر رفته توی لپ تاپ. انگار هیچ صدایی نمیشنود. دیوار سمت چپ پرده سینما می شود. جوان لاغر مردنی لپ تاپ روی میز را خاموش می کند. بی حوصله پرونده های پخش شده روی میز را سر و سامانی می دهد. می رود سمت پنجره کوچک دیوار پشت میز. سرش را می چسباند به شیشه، خم می شود و سعی می کند آسمان را از بالای دیوار آجری روبروی پنجره دید بزند. پالتوی بلندش را از چوب لباسی که درست چسبیده به میز تحریر، بر میدارد و می پوشد. با این پالتوی گشاد کمی بیشتر فضا اشغال می کند. از شیشه های ادکلن توی کمدش یکی را انتخاب میکند و ادکلن میزند. لپ تاپش را بر میدارد، مهتابی را خاموش می کند و از در خارج میشود که لابد کارت بزند و برود بیرون. تصویر ا ز دیوار سمت چپ کنده می شود و می چسبد به سقف. جوان لاغر مردنی از راهروهای ساکت اداره رد میشود. لامپها را یکی درمیان خاموش کرده اند. کارت میزند خارج می شود. مرد سبیلوی کنار در خروجی شیشه ای انگشتش را از گوشش بیرون می آورد و پشت سرش داد میزند: به امید خدا. و بعد زیر لب غر میزند: مرتیکه مردنی لال هم هست.
دیوار سمت راست می پرد توی حرف سقف. جوان لاغر مردنی ماشین را روشن می کند و راه می افتد. جلوی پای هیچ دختری ترمز نمی کند، حتی اگر دست بلند کنند و عشوه هم بیایند، اعتنا نمی کند؛ تا برسد به به خیابانی که زن سیاهپوش منتظرش ایستاده ست. سوارش می کند و راه می افتد.
سیگنال قطع می شود و دیوار سمت راست دوباره همان سپر سرامیکیی می شود که بود. همیشه همین تصویرها. زن سیاهپوش دائم روی در و دیوار غافلگیرم میکند. گاهی گریه می کند ، گاهی با موهای رنگ کرده و ماتیک قهوه ای می نشیند پشت کامپیوتر و ایمیل میزند. اما هیچوقت عکس نمی فرستد. فقط از خودش می نویسد که چقدر تنهاست و این کار اداری یکنواخت بیست و شش – هفت ساله شیره جانش را مکیده و اینکه از همه چیز می ترسد، حتی از بازنشستگی.
این پرونده اختصاصی من است. باید تصویرها را تدوین کنم و اگر لازم باشد ماهیت و حتی مسیر سیگنالها را تغییر بدهم. ما برای همین توی شبکه هستیم. خیره شدن به تصاویر سیگنالی و تغییر جزئیات و گاهی کلیات تصاویر با تمرکز حواس البته فقط در مواردی که نیاز باشد. هر لحظه هزاران سیگنال از راهروها می گذرد و هیچ کس نمیداند باید چه کار کند، نه سفیدها، نه صورتی ها و نه حتی آبی ها. شاید هم میدانند اما از زیر مسوولیت شانه خالی می کنند. با آبی ها و صورتی هایی که معقول تر به نظر می آمدند حرف زدم.
چندتایی شان متقاعد شده اند اما هنوز دقیقا نمی دانند چه طور سیگنالها را شکار کنند یا تمرکز بگیرند. اما هنوز n-10 راهرو مانده. حتما خیلی ها هستند که دارند کارشان را انجام می دهند، فقط من یکی که نیستم. این یکی دو راهرو را هم که رد کنم می رسم به راهروی یازدهم. صورتی خوش رنگی یواشکی از در تالارشان سرک می کشد. بوی شیرین ""dreams آرام به صورتم می وزد.انگار از جلوی ظرف بزرگی از آبنباتهای میوه ای رد شده باشی. ابروهای کمانی و لبهای قشنگ. از همانها که توی رمانها همه عاشقشان می شوند. میشناسمش. لبخندش آنقدر زیباست که اغلب کمی همینجا می ایستم و نگاهش می کنم. دور چشمهایش چین های ریزی هست که با هر لبخند جان میگیرند و عمیق تر می شوند اما مهربان و خواستنی اند. اگر واقعیت داشتیم حتما یک روز سیستمش را هک می کردم. چند تا ازعکسهای تکی اش را از کامپیوترش کش بروم، بگذارم بک گراند لپ تاپ خودم و هر روز نگاهش کنم. این جور زنهای خوشگل از خودشان زیاد عکس میگیرند. دوربین را به تلوزیون وصل میکنند و آنقدرتوی صفحه تلوزیون ژست میگیرند تا چند تایی ازعکسها به نظر شبیه خودشان برسد. یعنی تقریبا شبیه زیبایی که از خودشان انتظار دارند. چند تا با تاپ صورتی، بعد تی شرت اسپرت و شاید هم با یک لباس شب مشکی. آهسته چیزی میگوید که من نمی فهمم. شاید می گوید: " هی؟ اگه مامانت بفهمه که من قبلا شوهر داشتم چی؟"
سفید گنده سبیلو از وسط صورتی خوشرنگ رد می شود و می رود طرف تالار. صورتی موج می زند و محو می شود.بوی سرد تهوع آور" single" به جای شیرینی " "dreams مثل مار دورم چنبره می زند. گنده سبیلو که از در می گذرد، بوی " "single هم دور می شود و صورتی دوباره ا ز در سرک می کشد و به لبخندش ادامه می دهد. راستش این هم یکی از دلایل بی هویت گذاشتن گنده سبیلو بود. انگار عادت دارد همیشه به صورتی تنه بزند و دو تکه اش کند یا گاهی محو و مواج. آن هم درست وقتی که دارد آهسته با من حرف میزند و من به لبهایش خیره میشوم که متوجه بشوم چه میگوید. هیچ وقت صدای صورتی خوشرنگ را نشنیده ام. فقط سعی میکنم آهنگ صدایش را تصور کنم که می گوید: « دلم برات تنگ شده بود عزیزم». لبخند شیرین صورتی خوشرنگ جلوی در تالارها میخکوبم میکند واندوه زن سیاهپوش جا به جا روی دیوارها و سقف.
سیگنالها دوباره هجوم می آورند. تصویر زن سیاهپوش با ابروهای نازک کمانی، وسط آشپزخانه سرمیز مربعی کوچک، مات مانده به شب پشت پنجره و آن سایه های موهوم. مقنعه سیاهش را برداشته ولی فقط وقت داشته مانتو اش را به رخت آویز دم در آویزان کند. هنوز شلوار مشکی و تی شرت نخی زیر مانتویی اش را عوض نکرده. همانطور رفته سراغ آشپزخانه و تدارک شام. حالا شامشان را تمام کرده اند. فنجان چایی که دو دستی جلوی صورتش نگه داشته بخاری به پوست پر منفذش نمی زند و آرنجهایش زبری تکه های نان خشک کنار بشقاب های خالی را حس نمیکنند. جوان لاغر مردنی لپ تاپ به دست، از درگاهی سرک میکشد و میگوید:« من رفتم بالا مامان».
_« شب به خیر پسرم».
تصویر از دیوار سُر می خورد روی کف. جوان لاغر مردنی از پله ها بالا میرود. پیراهنش را پرت میکند روی صندلی گوشه اتاق. لکه کبود پشت شانه اش را می خاراند. بالش را برمیدارد و لپ تاپ را میگذارد روی تشک. دراز می کشد و وارد شبکه می شود.
سیگنال قطع می شود. باید زودتر خودم را برسانم. دلم میخواهد در مورد تکنیک های تغییر سیگنال با دیگران صحبت کنم. حتما مامورهای با سابقه تر از من هم اینجا هست. شاید با چند تغییر جزئی در سیگنالها بشود تصویرهای با نشاط تری برایشان رقم زد. هر چند حس زیاد خوبی به زن سیاهپوش ندارم اما دلم به حالش می سوزد. حتی وقتی اولین بار آمد به شبکه دلم برایش سوخت. اما نفهمیدم بعدش چه شد. سفید چروکیده میگفت میخواسته ام خفه اش کنم، اما اصلا نمی دانم چرا باید این کار را کرده باشم. فقط یادم هست که از اینکه کسی توانسته از خارج، وارد شبکه بشود یکه خورده بودم. بوی خاصی داشت که اصلا نمی توانستم تشخیصش بدهم. بویی شبیه " "dreams یا شاید هم "capitan black ". نمیشد دقیقا بفهمم کدام بو. اینقدر می فهمیدم که شیرینی اولی و گرمی و رخوت دومی را با هم دارد. شاید هم وقتی نتوانستم بو را تشخیص بدهم، حالم بد شد و سرم گیج رفت. فقط یادم هست داشتم فکر میکردم عطری به نام " lady in black " هم دیده ام یا نه. جیغ و داد سفید چروکیده توی سرم پیچید و بعد سردی و حس مهوع""Single و بوی چوب قاب عکسهای قدیمی old space"" که به ملغمه ی بوهایی که از زن سیاهپوش منتشر می شد اضافه شد، دیگر چیزی نفهمیدم. حالت ملتمسانه اش را در یک لحظه بخصوص یادم مانده و از خاطرم نمی رود. همان وقتی که تصویرها به راهرو هجوم آوردند. شاید آمده بود ببیند امکان دخل و تصرف در سیگنالها هست یا نه؟ خاکستری ها، قهوه ای موهایش را کنار زده بود و تارهای نقره ای فرق سرش برق می زد. خال قهوه ای کنار لبش هم در چین ریزی که دو طرف لبش را به پایین می کشید، گم شده بود. ابروهای نازکش افتاده تر شده بود و چینهای روی پیشانی اش خیلی عمیق تراز چیزی بود که همیشه تصویر نشان می داد. شاید هم این خاصیت سیگنالهاست که واقعیات را دقیقا آنطور که هست نشان نمیدهند.
صورتی خوشرنگ از درِ چند تالار جلوتر، سرک می کشد و دست بلند می کند. نمی دانم چطور ا ز همه جای راهرو ها و جلوی در همه تالارها سر در می آورد بدون آنکه از راهرو بگذرد. قدمهایم را تند می کنم تا به صورتی برسم. صورت پُر و گِردش با این لبخند ملیح چقدر گیراست.
دیوار چپ باز آبستن زن سیاهپوش است. با صورت تکیده، زل زده به صفحه کامپیوتر توی اتاق نشیمن. می نویسد و منتظر جواب میشود. دیوار راست مرد لاغر مردنی را برهنه خوابانده توی تخت که التماس کند: « شماره. میخواهم زنگ بزنم.» دستهایش را فرو می برد توی دستهایش. دوباره می نویسد:« فقط یک عکس، همین».
نگاهم از سفیدی سرامیکها کنده می شود و میگردم دنبال صورتی که هنوز جلوتر منتظرم ایستاده و می خندد. ابروهایش را چند بار بالا و پایین می برد و صورتش را به چپ و راست می چرخاند. با خنده و تکان سر و ابرو میخواهد بفهماند که تغییر کرده است. طاق ابروهای پهن و کمانی اش را نازک و هشتی کرده. لبهایم را جمع و جور میکنم. سرش را می اندازد پایین. من همان ابروهای پهن و کمانی را بیشتر دوست داشتم تا این هشت نازک وقیح. محلش نمی گذارم. می روم جلوتر. اگر سیگنالها امان بدهند، راه زیادی تا راهروهای نگشته نمانده. حتما آنجا آبی های زیادی هستند که با جدیت به سیگنال فکر میکنند، به تغییرات و تاثیرشان بر دنیای بیرون. میخواهم نظرشان را در مورد تاثیر سیگنال بر زندگی واقعی خارج از شبکه بدانم و خیلی چیزهای دیگر که بین اینهمه سفید خرفت و آبی و صورتی های گیج هیچوقت نمی توانم ازشان حرف بزنم. خسته ام. نمیدانم چرا صورتی آن بلا را سر آن طاق دوست داشتنی چشمهای عسلی اش آورده.
دوباره صدای همهمه هجوم سیگنال از ته راهرو می پیچد و تصویرجوان لاغر مردنی با آن ماه گرفتگی پشت شانه چپش هنوز به پهلو روی تخت خوابیده ، زل زده به صفحه و یک دستش روی دکمه وول می خورد و آن دستش را برده زیر پتو. تکانهای دستش زیر پتو، در سایه روشن نور ضعیف صفحه لپ تاپش خوب دیده می شود. با دهان بسته هن هن می کند. گه گاه چشمهایش را می بندد و دوباره زل می زند به صفحه و می نویسد:« می خواهم صدایت را را بشنوم عزیزم. فکر میکنی الان دارم چه کار میکنم ؟» تصویرها کوتاه تر شده اند. حال مرد لاغر مردنی هیچ خوب نبود. قبلا هم تصویر تاریک اتاقش را دیده بودم که با بالا آمدن ِ نوشته های روی صفحه لپ تاپ نفس نفس میزد. اما این بار بی طاقت تر و عصبی تر به نظر می آمد. زن سیاهپوش موهای کوتاه قهوه ای اش را انداخته روی شانه راست و نشسته جلوی میز کامپیوتر توی هال. تقاضای پذیرش تصویر از دوستِ ندیده اش را رد می کند. می نویسد:« حدس میزنم عزیزم... اگر بخواهم هم نمیتوانم حرف بزنم. پسرم طبقه بالاست، تنها نیستم.»
صورتی، تند تند جلوی راهم سبز می شود. یک لبخند رویایی ِ سر به زیر، دو سه در آنطرفتر منتظرم ایستاده. با موهای کوتاه شده ای که خیلی روشن تر بنظر می آید. قهوه ای شان کرده. دندانهایم را روی هم می سابم و نگاهم را بر میگردانم. شاید تقصیر خودم است که هیچوقت نگفتم و موهایش را بلند و مشکی و ابروهایش را پهن دوست دارم. گنده سبیلو از وسط صورتی رد نشد، خود به خود موج برداشت و محو شد.
فقط سه راهروی دیگر مانده. راهروها از همیشه خلوت ترند. سیگنالها مقطع و کوتاه می آیند. انگار امروز شبکه نمی خواهد با تصویردادنهای سر و پشت سر گیجم کند. تصویر می افتد روی کف. مرد لاغر مردنی می نویسد:« اینها همه بهانه ست. مامان من هم خانه ست. آرام حرف میزنیم خب؟ ...بالاخره که چه؟ یک روزکه باید رو نشان بدهی عزیزم، یک عکس لا اقل.» دیوار سمت راست، صورت زن سیاهپوش را با صورت کشیده و آن خال قهوه ای کنار لب نشان می دهد. لبخند زنان می نویسد:« بگذار همینطورنگهش داریم عشق من.»
سیگنال از پیچ راهرو می گذرد و صورتی خوشرنگ دست به سینه و تکیه داده به نبش دیوار، سرِ پیچ راهرو منتظر است. هنوز سایه لبخند شرمگینش در چهره اش پیداست اما صورتش تکیده تر و پیرتر از چند دقیقه پیش به نظر می رسد. صورتش کشیده تر است و گونه هایش با لبخند، برجسته نشده. ملتمسانه نگاهم میکند، اما دست خودم نیست. قدمهایم را سنگین تر بر میدارم. پاهایم خسته است. جلوتر که می رسم، یک خال کوچک قهوه ای را کنار لبش تشخیص میدهم. خودم را می کشم کنار دیوار که تکیه بدهم.
همهمه گنگی سرازیر می شود توی راهرو. سیگنالها هجوم می آورند. تصویر می افتد کنار پیچ ِ ته راهرو. صورتی خوشرنگ وسط خانه زن سیاهپوش ایستاده. اول از وسط تصویر به من نگاه میکند و موذیانه می خندد. در حالیکه پشت به تصویر ایستاده می چرخد در یک نیم دور، تونیک صورتی اش را با یک ژست سریع سینمایی در می آورد و در نیم دور بعد، لباس دیگری می پوشد. وقتی به سمت تصویر بر میگردد، زن سیاهپوش سرش را کمی خم میکند و یک لبخند صورتی تحویلم میدهد. با صورت تکیده و خال کوچک کنار لب. همانطور ایستاده و نگاهم میکند. سرامیکها دوباره سفید شده اند اما زن سیاهپوش از تصویر آمده بیرون و آرام دارد می آید به طرف من.با همان مانتو شلوار و مقنعه. انگار از اداره که تعطیل شده آمده کنارپیاده رو برای اولین تاکسی دست بلند کرده و داد زده : « شبکه ، دربست!» عقبگرد میکنم. دستم را به دیوار میگیرم و سعی میکنم خودم را بکشم جلو. پای چپم پشت سرم کشیده می شود. تصویرها ی کوچک یکی یکی سرامیکهای جلوی پایم را روشن می کنند و محو می شوند. صدای سفیدِ چروکیده از پشت سرم بلند می شود. دارد سر کسی هوار می زند: « وایسا خانوم. دارد کف می کند مگر نمی بینی؟ دوباره می گیرد خفه ت میکند ها. اصلا چرا بی اجازه...» سرامیک ها عکس زن سیاهپوش را روی صفحه لپ تاپ مرد لاغر مردنی نشان می دهند. هکش کرده! حتما هکش کرده! سفید گنده سبیلو دارد می آید طرف من. دوباره عقبگرد می کنم و لنگان لنگان می دوم. تا زن سیاهپوش خودش را از شر سفید چروکیده خلاص نکرده باید از پیچ راهرو بگذرم. صدای جر خوردن لباس آبی ام در گوشم می پیچد. بوی "single " توی سرم می پیچد و باد سردی کمرم را خنک می کند.قفسه سینه ام فشرده می شود و صدای تیریک تیریک استخوانهایم را می شنوم. شروع که میکنم به پلک زدن، فقط سفیدی ملحفه های تختم را می بینم. به خودم تکانی میدهم. سردم است. پشت شانه چپم گرم می شود.انگار کسی دارد ماساژش می دهد. فشارهای ملایم دست، با صدای هق هق فرو خورده ای کم و زیاد می شود. وسط می گوید: « شکم اول و آخرم بود. ماه گرفتگی که شد. گفته بودند به شکمم دست بزنم، لکش می ماند». همینطور که دست، پشت شانه ام حرکت می کند، بوی چوب قاب عکسهای قدیمی، عطر کیک خانگی، یک عالمه آبنبات میوه ای با بوی تیزالکل عطر تقلبی در هم فرو می روند که بوی سرد مهوعی مثل یک پس زمینه غول آسای وحشتناک، از پشت سرشان برایم دست تکان می دهد.
باید صبر کنم اتاق خلوت بشود. هنوز درست نمی دانم سیگنالها را چطور تغییر می دهند.
n -10 راهروی دیگر مانده. شاید در همان راهروی یازدهم کسی باشد که تکنیکهای جدیدتری بلد باشد.
|