رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ تیر ۱۳۸۶
داستان 234، قلم زرین زمانه

می‌ماند در تاریکی

روسری‌اش را که سر خورده روی موهاش جلو می‌کشد و از تاریکی پله‌ها، از "خوب بچه‌های عزیز!" بوی قرمه سبزی و سکوت بالا می‌رود تا برسد به پاگرد خودش، خودش، مرد همسایه، و زنی که گاهی می آید و میهمان مرد می‌شود. دستهای زن همیشه پر است از کیسه‌های کوچک و بزرگ خرید و اگر او را در راه‌پله ببیند چنان گرم احوال‌پرسی می‌کند انگار سالهاست همسایه اند. کلید خانه را دارد و گاهی حتا زودتر از مرد می‌رسد.
از زیر در خانه مرد یک نوار نور پیداست. زود آمده امروز. صدای خِرخِر ریش‌تراش همان‌جا نگه‌اش می‌دارد، رو‌به روی خانه او. پشت صدای ریش تراش را صدای گنگ و دور موسیقی پر کرده. دندانها را فشار می‌دهد روی لب ، خم می‌شود و گوشش را می‌گیرد سمت در. صدا خفه و زیر می‌شود، حتما سرش را گرفته بالا و دارد زیر گلو را می‌تراشد، کمی بالاتر از سیب آدم.

میهمان دارد امروز.

چشمهایش را می‌بندد و سرش را می‌برد جلوتر. صدا ریش‌تراش قطع می‌شود‌ و مرد بر پس‌زمینه دور آهنگ می‌خواند "هنوز عشق منی مثل همیشه"، و پشت‌بندش دو تا بشکن می‌زند. صدایش قشنگ نیست، اما جوان است، و گرم، مثل کیسه آب‌گرم که موقع دردهای ماهانه می‌گذارند زیر شکم، شنیدن صدایش دهان را شور می‌کند، انگار سنگ نمک مک زده باشی. زبانش را می‌کشد روی لبها.

عجیب است اگر بوی عطر را حس کند، که سرد است و تلخ، و تصویر زنی را به ذهنش می‌آورد که ایستاده پای پنجره اتاق‌خواب، رو به مرد با لبخندی، شبیه خنده‌ آدمهای مست، همان پلکهای سنگین و فرو افتاده و سفیدی خطی دندانها که از فاصله لبها پیداست، و مرد همین‌طور که برایش حرف می‌زند، تند تند دستهایش را در هوا تکان می‌دهد، وسط حرفهای مرد، لبخند کوچک زن به خنده‌ای کامل تبدیل می‌شود سرش را می‌برد عقب، دوباره برمی‌گردد و همین‌طور که به جلو خم می‌شود، دستهای مرد را که مثل دو بال بالا و پایین می‌روند در فضا، می‌گیرد، و پیشانی‌اش را به سینه مرد می‌چسباند.

تَق. سرش می‌خورد به در. می‌آید عقب، هول هول کلید را از جیبش بیرون می‌کشد و آرام که صدایی نیاید در را باز می‌کند و می‌رود تو و پشت در گوش می‌ایستد. درِ خانه مرد جیغ می‌کشد و باز می‌شود. نمی‌داند باید روغن چرخ خیاطی بریزد بر لولاها، فراوان، آنقدر که صدایشان غرق شود در روغن.

در که بسته می‌شود می‌آید می‌نشیند روی مبل، روبه‌روی آشپزخانه، بی‌آنکه به قاب عکس مانده روی دیوار نگاه کند، به مرد، که دو دختر کوچک را محکم بغل کرده‌، ایستاده اند جلوی ماشین و هر سه با هم می‌خندند، انگار به او، که جا مانده پشت دوربین. چشمهایش را می‌بندد. به عکس نگاه نمی‌کند تا چشمهایش را که بست تصویر آن ماشین مچاله‌ مانده وسط جاده...، ابروها را می‌کشد درهم و دست راستش را چند بار جلوی صورتش تکان می‌دهد انگار چیزی را براند از خود، چشمها را تند باز می‌کند، و دستش همان‌جا جلوی صورتش می‌ماند. دست دیگرش را حلقه می‌کند دور انگشتان لرزان دست راست. نفسی می‌کشد. دستها را می‌آورد پایین، می‌گذارد روی دسته‌های مبل و منتظر می‌ماند.

پنجره اتاق خواب همسایه‌اش درست روبه‌روی پنجره آشپزخانه اوست، چراغ اتاق‌خوابشان اگر روشن باشد که هست نورش پاشیده می‌شود این‌سو، و آشپزخانه او را روشن می‌کند. آن وقت اگر از پنجره نگاه کند از پشت پرده تصویر تاری از تخت می‌بیند که حالا خالی است. روزهایی مثل امروز همین‌جا روی مبل می‌نشیند تا صدای تک‌تک پاشنه‌های بلند را بشنود که تند‌تند بالا می‌آیند، سکوت پله‌ها را می‌شکنند‌ و قاتی می‌شوند با صدای چخ‌چخ بسته‌های نایلونی و جرینگ‌جرینگ کلیدها، و صدای دری که گاهی قبل از ورود کلید به قفل باز می‌شود و گاهی صدای زن، صدای خنده ریز و نرمش که مثل دانه‌های شکر پاشیده می‌شود در راه‌پله و دیگر نمی شود جمعشان کرد‌، یا حرفی، مثلاً سلام با تشدید روی لام و آیی کشیده، قبل از اینکه برود تو و لولاها جیغ بکشند، یا صدای مرد، جواب آن سلام که ادای سلام زن است، یا خنده‌اش، که صدا ندارد اما آنقدر گرم است که فضا را پر می‌کند از بوی شکر سوخته.

آن‌وقت است که نه همیشه، گاهی، بلند می‌شود می‌رود سمت پنجره آشپزخانه، و خوب، نه همیشه، گاهی، مثل حالا که باد افتاده در دل پرده و تابش می‌دهد می‌بیند زن می‌آید به اتاق خواب، می‌نشیند روی تخت و مرد آن دستش را که در دست زن نیست می‌برد سمت دیوار، سمت کلید برق، و او، می‌ماند در تاریکی.

Share/Save/Bookmark