رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ تیر ۱۳۸۶
داستان 233، قلم زرین زمانه

سبز

1.
مرد کف دستهایش را می‌گذارد روی پیش‌خوان: " باز هم منتظر می‌مانید یا... " زن سرش را بالا می‌آورد. مرد فکر می کند نه، نه، شبیه ماهی نیست شبیه خنجر است، چشمهایش. کمی خودش را می‌کشد کنار، تا جلوی ساعت دیواری را نگرفته باشد. زن اما به ساعت نگاه نمی‌کند، می گوید: " قهوه لطفا، تلخ."

فنجان را با قهوه پر می‌کند و رویش خامه می‌ریزد با دارچین، سینی به دست می‌رود سمت میز زن، که سرش را تکیه داده به مشتش و با انگشت اشاره دست دیگر روی شیشه بخار گرفته خط می‌کشد، خطهای صاف مثل خطهای کتاب و علامتهایی روی آنها شبیه حروفی که راه افتاده‌اند، به هم رسیده‌اند، و از هم گذشته‌اند. فنجان را روی میز می‌گذارد و برمی‌گردد پشت پیش‌خوان. دستهایش با دستمال می‌روند و می‌چرخند توی دل لیوانها، نگاهش اما با زن است که انگشتش پیچیده در دسته فنجان، بالا ‌آورده آن را، لب بر لبه سفید و نازک فنجان، یک مکث، بعد هر دو آرنج را می‌گذارد روی میز و کمی خم می‌شود انقدر که پشتش با پشتی صندلی یک هفت بسازد، سرانگشتان دست دیگرش را حلقه می‌کند دور فنجان، چهار انگشت یک‌سو، و یکی سوی دیگر. به خیابان نگاه می‌کند.

دختر و پسری که نشسته‌اند آن گوش بلند می‌شوند و کنار پیش‌خوان می‌آیند. پسر اسکناسها رامی‌گذارد روی بشقاب کنار صندوق و می‌پرسد:" از بازی خبر ندارید؟" مرد لبخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد:"صبر می‌کردید بارون بند بیاد." پسر انگشتش را در هوا تکان می‌دهد:" زیر باران باید رفت... زیر باران باید با زن..." دختر دسش را می‌برد جلوی دهن پسر" اِوآ..." و می کشدش سمت در. پسر کاپشنش را درمی‌آورد و می گیرد روی سرشان، از خیابان می‌گذرند.

مرد دوباره به زن نگاه می‌کند، فنجانش را گذاشته روی نعلبکی، می داند حالاست که دستش با اسکناس از کیفش بیرون بیاید، پول را بگذارد روی میز و برود و همه چیز تمام شود، انگار اصلا شروع نشده باشد، تا دوباره هفته بعد.

پشت سر زن، مرد در را قفل می کند. می‌آید و گیر می دهد به صندلیها می‌کشدشان روی زمین و جیغشان را در‌می‌آورد، بلندشان می‌کند و آنها را روی میزها می‌گذارد. رد کفشها مانده روی سرامیکهای سفید دم در و جایی نزدیک میز زن محو شده است.. فنجان را از روی میز او برمی‌دارد و برمی‌گردد پشت پیش‌خوان. چانه اش راتکیه می‌دهد به دستش و به جلو زل می‌زند، به صندلیها که پا در هوا روی میزها هستند همه جز صندلی او. انگشتش را می‌کشد روی لک صورتی جا مانده بر لب فنجان و بلند می‌شود، پالتویش را می‌پوشد، چراغها را خاموش می کند و بیرون می‌رود. یکی از لامپهای سبز بیرون انگار اتصالی کرده باشد، هی روشن و خاموش می‌شود. بی‌اعتنا در را قفل می کند و پیاده رو را به سمت بالا می‌رود.

2.

مرد خودکار را می‌اندازد روی میز، به صندلی پشت می‌دهد، دستش را می‌گذارد روی کاغذ و می کشد توی مشتش، مچاله‌اش می‌کند. صدای گوینده تلویزیون که دارد می‌گوید:"حال بشنوید از اخبار لیگ ایتالیا، از سری رقابتهای – " قطع می‌شود. دستهایش را به دسته‌های صندلی فشار می‌دهد و بلند می‌شود، می‌رود که بایستد کنار پنجره، سر راهش به شلوار زن که گوله افتاده وسط اتاق لگد می‌زند. بیرون باران بند آمده، چراغهای کافه رو‌به رو خاموش است امّا نور سبزی گه‌گاه پاشیده می‌شود روی سیاهی پیاده‌رو. صدای زن را از پشت سرش می‌شنود:"بند اومده بارون؟" مرد سرش را به پایین تکان می‌دهد. تصویر زن را در شیشه می‌بیند که ایستاده دم در اتاق، پاهای برهنه‌اش به دو ستون نور کدر می‌ماند که خط سیاهی بین‌شان باشد، پیراهنش تا روی رانش آمده، فقط آخرین دکمه پیراهن را بسته، سفیدی تنش از بازی لبه‌های آن پیداست، مثل یک هفت.

زن می‌آید جلوتر، کنار میزش می‌ایستد:"ببینم تو واقعا نویسنده‌ای؟" مرد که جواب نمی‌دهد، می رود کنارش و دستش را می‌گذارد روی خم آرنج او، با سر تخت را نشان می‌دهد: می‌خوای یه بار دیگه امتحان کنیم؟" مرد دستش را پس می‌کشد:" نه." زن عقب می‌کشد:" خیلی خوب بابا." شلوارش را از روی زمین بر می‌دارد و می‌اندازد روی تخت:" انقدر دلخور نباش. می‌دونی مارکز می‌گه هیچ مردی نیست که همچین ضعفی داشته باشه، این مشکل بعضی زنها‌ست که... که چه می‌دونم انگیزه لازم رو در مرد ایجاد نمی‌کنند، یا یه چیزی تو این مایه‌ها..."

مرد سر ‌بر‌می‌گرداند سمت زن و ابروهای پُر و خطی‌اش را بالا می‌برد:"مارکز رو می‌شناسی؟"

زن پر دامن خیالی‌اش را می‌گیرد و چرخی می زند: "بابا من قهرمان کلی از قصه‌هاشم." لبه‌های باز پیراهنش می‌چسبند به هم، مرد دستش را جلو می‌برد، سر‌آستینها را جا‌به‌جا می‌کند، دوباره هفت می‌سازد. انگشتش را می‌گذارد روی چاله زیر گلوی زن و می‌کشد پایین، رد انگشتش روی تن او می ماند. زن می‌پرسد:" بمونم؟" و ابروهایش رابالا می‌برد، مرد پس می‌کشد دستش را.

زن شانه بالا می‌اندازد و می‌نشیند روی تخت. مرد هم می‌نشیند روی صندلی و دست می‌کشد روی ابروهایش، خوابشان را به‌هم‌می‌ریزد:" اگه این طوری بشه چی کار می کنی؟"

زن دراز کشیده روی تخت پاهایش را گرفته هوا، دارد سعی می‌کند شلوار تنگش را بالا بکشد:"چـ - طو- ری؟"

مرد خودکارش را می‌گیرد بین انگشتانش، دلش می‌خواهد بلند شود برود بنشیند پایین تخت،‌ و سفیدی گرد باسن زن را خط خطی کند:"همین که دیگه نتونی انگیزه ایجاد کنی؟"

زن بلند می شود می‌ایستد، شلوار را بالا می‌کشد و خم می‌شود تا بتواند سنجاق قفلی که جای دکمه وصل کرده ببندد:"خوب..." صاف می‌ایستد رو‌به‌روی مرد، دستش را جلو می‌برد و می‌کشد روی ابروهای او، دوباره خوابشان می‌کند:"خوب باید برم دنبال یه کار دیگه دیگه، مثلا می‌رم نویسنده می‌شم، " یکی از ابروهایش را بالا می‌برد:" بازار کارش چطوره؟"

مرد کج می‌خندد. زن انگشت اشاره و سبابه‌اش را خم می کند و نوک دماغ او را می‌گیرد بین آنها و می‌کشدش جلو، لبهایش را می‌بوسد و از اتاق بیرون می‌رود.

مرد زبانش را می‌کشد روی لبهایش، تلخی رژلب را مزمزه می‌کند. صدایش از هال می‌آید:" کوش مانتوم؟" مرد می‌رود می‌ایستد کنار پنجره. باز دارد باران می‌آید، کسی کاپشنش را گرفته روی سرش و دارد از پیاده رو آن سوی خیابان می‌گذرد. تصویر زن می افتد روی شیشه دوباره، مانتو پوشیده و دارد گره روسری‌اش را می‌بندد. می‌آید می‌ایستد کنار میز و کاغذ مچاله را بر‌می‌دارد:" داستانت راجع به چی بود؟" همان‌طور ایستاده رو به پنجره می‌گوید:" یه مرد، صاحب کافه، عاشق مشتریش شده، یه زن که هر هفته می‌آد، هر جمعه ساعت 5 مثلا..."

زن سعی می‌کند کاغذ را باز کند:"بعد چی می‌شه با هم ازدواج می‌کنند؟" مرد بر‌می‌گردد سمتش و می خندد، زن باز یکی از ابروهایش را می‌برد بالا و زل می‌زند به او و مرد فکر می‌کند در چشم زنها، همه زنها، ماهی‌ست که پِرک‌پِرک می‌کند، انگار از آب بیرون افتاده باشد. زن کاغذ مچاله را نشانش می دهد:" "دیگه اینو نمی‌خوای؟ ورش ‌دارم؟" مرد می‌پرسد:" به چه دردت می‌خوره؟" زن کف دستش را می‌کشد روی کاغذ تا صافش کند:" خوب نگه‌اش می‌دارم وقتی مشهور شدی و مُردی، می‌فروشمش." مرد نگاهش می‌کند که چطور گره روسری‌اش راسفت بسته، بیشتر به عذرا می‌ماند تا مجدلیه. می آید جلو، انگشتش را سر می‌دهد در گره روسری و بازش می کند، دستش را می‌گذارد روی گلوی زن:"اونوقت، وقتی پولدار شدی، بازم همین کارو می‌کنی؟" زن دستش را پس می‌زند و خیره نگاهش می‌کند:"تو چی اگه پولدار بشی بازم همین کارو می کنی؟" مرد فکر می‌کند، چشمهاش حالا خنجرند. از روی میز کاغذ چروکیده را بر می‌دارد، می‌چپاند در جیب زن:"دوباره بارون گرفته می‌خوای بازم بمونی؟" زن می رود سمت در اتاق. دم در لحظه‌ای می‌ماند:"اگه خیال می‌کنی همین‌طوری که کنار پنجره وایسادی یهو می‌بینی که اومده ایستاده وسط خیابون و داره برات دست تکون می‌ده خیلی خری."

صدایش طوری است، انگار دور تار آواهایش را یخچه گرفته باشد.

دوباره صدایش را از دم در خانه می‌شنود:"ولی بچسب به همین خیال، واقعیش خیلی گهه."

شاید هم قندیلهای بزرگ و نوک تیز.

صدای بسته شدن در، بعد صدای تک تک پاشنه‌هایش می‌آید که دور می‌شوند. برمی‌گردد پشت پنجره، می‌بیند که چطور زن از حیاط می‌گذرد، در را پشت سرش می‌بندد، از پیاده رو رد می‌شود، می‌رود می‌ایستد وسط خیابان، برمی‌گردد سمت او و برایش دست تکان می‌دهد. چند قدم به سمت بالای خیابان می‌رود، مکث می‌کند و دوباره بر‌می گردد خیابان را پایین می‌رود و نیست می‌شود انگار اصلا نیامده باشد. مرد دستش را می‌آورد بالا و می‌چسباند به شییشه.

3.

مرد روی تخت دراز می‌کشد، دستش را می‌گذارد زیر سرش و به سمت زن می‌چرخد که بالشت را مثل پشتی گذاشته پشتش، چهار زانو نشسته روی تخت و پتو را کشیده روی پاهایش، با مداد روی کاغذی که در دست دارد می‌نویسد. مرد جلوتر می‌آید و سرک می‌کشد:" داستان تازه؟" زن سر تکان می دهد. مرد می‌پرسد:"کی نوشتی؟" زن خمیازه می کشد:" یه دو ساعتی شرکت رو تعطیل کردند امروز به هوای فوتبال، رفتم کافه." مرد سرش را به دستش تکیه می‌دهد:"قصه‌ چیه؟" زن گردنش را به چپ و راست تکان می‌دهد:"قصه زنی که با هر مردی شد می‌ره به هوای پیدا کردن مرد خودش، ولی تنها چیزی که نصیبش می‌شه یه قصه تازه‌است." یک ابرویش را می‌برد بالا و به او نگاه می‌کند. مرد فکر می‌کند آخر این ماهی‌ کوچک چطور میان تیغه‌های تیز این خنجر زندگی می‌کند، فقط اگر می‌فهمید. دستش را می‌برد زیر پتو و می‌گذارد روی ران زن، می‌پرسد:"فاحشه است؟" زن چیزی را خط می‌زند:"نه‌، نویسنده است." و پاهایش را از زیر پتو بیرون می‌آورد. دست مرد می‌افتد روی گرمی جا مانده از تن زن بر بستر. دستش را می‌کشد عقب و می‌گذارد روی گلویش، به پشت دراز می کشد.

زن که چراغ را خاموش می‌کند، مرد دوباره به پهلو می‌چرخد و می‌بیند پاهای زن روی پتو است، یک دستش را گذاشته زیر سرش، دست دیگرش شکسته از آرنج، فاصله بین بالشتها را پر کرده، درست مثل یک هفت. کف دستش باز است و انگشت سبابه‌اش روی بالشت اوست. سرش را می‌برد جلو گونه‌اش را که می‌گذارد کف دست او. زن برمی‌گردد به سمتش، زل می‌زند به چشمهایش، بعد دستش را می‌گیرد و می برد میان پاها و چشمهایش را می بندد. خطوط سفید صورتش مرد را یاد چراغ‌خوابهایی می‌اندازد که روشنند اما نه آنقدر که حریف تاریکی بشوند و مثل یک لکه نور می‌مانند وسط تاریکی. به پنجره نگاه می‌کند، انگار جای پنج انگشت مانده رویش، چشمانش را تند می‌بندد روی نور سبزی که هی گم و پیدا می‌شود بر شیشه پنجره.

Share/Save/Bookmark