|
داستان 230، قلم زرین زمانه
در میانه
کاغذ را باز کرد و نوشت:
" من خوشحالم. برای خوشحال تر شدن به بچه نیازی ندارم. به جهنم که فامیل شوهرم دلشان لک زده برای نوه ی پسری."
کاغذ را دوباره تا زد و گذاشت روی تل یادداشت ها. تکه کاغذ دیگری سر خورد پایین:
" پدر مریض است. این بار ظاهراً جدی است. دلم خداحافظی نمی خواهد."
قدم زد در طول و عرض خانه. کلاغی غار می زند یا گربه ای درد زایمان اش گرفته؟ صدا آشنا هست، اما معلوم نیست که با چه چیز ته مغزش گره می خورد؛ کلاغ یا گربه ی آبستن؟
بریده روزنامه روی در یخچال خبر می دهد از کشف جسد زنی باردار در نجف که نه با بمب و گلوله، که با هفت ضربه چاقو به قتل رسیده. کنارش با خودکار نوشته: "هاه! تو عراق باشی، زیر آتیش جنگ دووم بیاری، بعد با چاقو بکشنت!"
توی یخچال مثل همیشه خبری نیست. یک بطری آب و دو سه ظرف میوه ی کپک زده و غذای مانده. جرعه ای آب می خورد و صدای درِ یخچال مارپیچ مغزش را دورزنان تا ته می رود.
بالاخره تلفن زنگ می زند. باز حس می کند که منتظر تلفن بوده. اغلب همین حس را دارد.
مرد که نگاهش به روزنامه دوخته، دست دراز می کند پی گوشی تلفن.
یادش رفت به زمان بچگی، آن موقع که دردانه ی پدر بود و پدر گفته بود که تا وقتی او را دارد هیچ وقت بچه ای نخواهد خواست. حیف که این رابطه متقابل نبود، پدر نتوانست جای بچه را بگیرد برای او تا شر حرف و حدیث را دور کند.
نجوایی به سراغش می آید از پشت سر. صدای مکالمه ی مرد با تلفن دور می شود.
" مامان جون؟ می شه به بابام زنگ بزنی اجازه مو بگیری که برم تو کوچه؟"
چشم های عسلی دخترک شکل پدر است. سفید رو می زند و موهایش را بافته از دو طرف. چقدر شیرین و آشناست این صورتک.
" اسمت چیه؟"
" من عسل ام دیگه مانی!"
تلفن تمام می شود. مرد رو می کند به او، از بالای عینک نگاهی می اندازد، سر تکان می دهد و لای روزنامه را باز می کند.
" با کی حرف می زنی باز؟"
دخترک هنوز ایستاده با چشمهایش التماس می کند.
" مامان جون، قول میدم زود بیام. اگه بابام زنگ زد اجازمو میگیری؟"
" باشه برو"
" با کی حرف میزنی بیتا؟"
یادش به مرد می افتد دوباره.
" تلفن کی بود؟ مادرت بود؟"
"تورو خدا دست از سر مادر من بردار! اون بدبخت بیست ساله که مرده، کی یادت میمونه؟"
به نظرش نرسید که مرد شوخی کرده باشد. لحن و نگاهش این را گفته بود.
پاکت سیگار را که قاپید از لبه ی پیشخوان، صدای شیون پیچید در گوشش؛ زنی زجه می زد و از حال می رفت. آفتاب بود و عرق کرده بود. پس مادرشوهر مرده بود.
سوز پاییزی زد زیر لباسش.
" درو ببند بیتا، سرما می خوری!"
دخترک لب حوض ایستاده و نگاه می کند یک راست توی چشم هایش. لبخند می زند، از همان لبخند های پدر.
" تو بهترین مامان بزرگ دنیایی! "
لبخند پشت لبخند.
مرد هنوز از بالای عینک می پایدش. گوشه ی حیاط عسل گربه ی تازه زاییده و بچه هایش را گیر آورده.
"جنگ که بود حنایی هفت قلو زایید، یادته؟"
رو به عسل می گوید.
صدای تلفن می پیچد باز.
" خوبه دکتر، باز گمونم داره با نوه اش حرف می زنه..."
عسل با بچه گربه ای در بغل می دود به سمت اش. لبخند لحظه ای از صورت اش نمی پرد.
"... فکر می کنی اگه ما بچه دار شده بودیم حالش خوب می شد؟ "
دخترک می نشیند روی پاهای پیرزن. زن تکیه داده به درگاه، تنها شعری که یادش مانده را زمزمه می کند.
|