سکانس مرده: غفلت
اه عیبش کجاست زن ها احساساتی باشندوام م م ... نمی دانم چرا زن ها فکر می کنند عاشق ترند به زیبایی ، ببین همین طور می دود دنبال درک فلسفه ی معنوی حجاب و کتک ها ی سنتی وروسپی شدن هاو تحقیر شدن ها و ندید گرفته شدن ها و اه تا کجا ادامه دارد، این زن ها اصلا عادت کردند کش بدهند انقدر کش می دهند که طولانی می شود و می شود درد
نمی دانم مردهای خشک، نه، منطقی! نه، نمی دانم آن ها هم چه کوفتی دنبال زن های حقوقی شان ، تنوع هاو مشغله ها و منت گذاری ها وخستگی ها و تحقیر کردن ها و .و. و آخر روسپی زن و مرد دارد؟ و نیافتن ها و نیافتن ها و آخرش می شود زور!
تفاوت است خب ، کی هضم می شود؟
من خوبم بابا! به من چه که آن ها نان ندارند ، به آن ها که می کشند تا کشته نشوند تا قدرت، تا ثروت ، تا زندگی ، تا مردگی ، تا چیز ، آه از این چیز که هرچه می کشند از اوست... بی خیال داد بزنم چه بشود قبلا این جوری کرده اند، نیست شدند ، یعنی نیست شان کردند، آخر ما فریاد زدیم تا خفه نشویم ، مردیم اما تکرار شدیم، از چاله در آمدیم افتادیم توی مرداب. اصلا بعضی ها کارشان خفه کردن است و ما هم کارمان خفه شدن، شیر فهم؟ آخرش چه؟! قبلا هم که تمام نا گفتنی ها گفته شد. چه کار دارم به هدف و لبخند که نیست و تباهی که هست وهی حل نمی شود، این هم ما را گرفته، شده معضل. ول کن دیگر، همه عادت کرده اند غربزنند ، راحت تر است ، خم و راست شدن ندارد، تازه خفه هم نمی شوی. می خواهم بالا بیاورم،همه خودم را؛ همه زندگی را. دیگر عاشق نیستم به بودن، رک هم هستم و اصلا هم نمادین و سمبلیک و این جور چیزها نمی دانم. داد هم که زدند پروریده نشدم!!! از خودم می ترسم. ازخواستن هم می ترسم.خوابم می آید! دستم قلم شود اگر به پر و پای زندگی بپیچم! بگذار یک چند لحظه ای بیشتر بخوابم!
دلم می گیرد اگر صدایت نکنم، می خواهم بارها و بارها تو را بنویسم.
*******
سکانس آغازین : وجود
گاهی لذت بخشه که با سرازیری ها بسازی، گاهی هم بچه گانه ست که خودت واز سر بالایی پرت کنی تو سرازیری، باور نکردنیه اگه بتونی سر همه کلاه بذاری ، و صادقانه ی ساده ایه اگه زیر کلاه گول بخوری واز همه مهم تر قشنگه اگه مغرور نباشی و زار بزنی و... اما همیشه خنده داره که به خاطر چیزایی که عاشقشی گریه کنی!
طبقه ی همکف فال می فروخت، چشم هاش التماس می کرد ، رستگاری تلاقی نگاه یخ زده ی متعجبش با دست های ترحم من بود. لبخند زد.
ده دقیقه به من مهلت بدهی اعتراف می کنم!
*******
سکانس بعدی : خلوت
هراسانیت دلش نمی سوزد؟ دل سوزي ، دل سوختن ؛دل سوخته ... دل سوختگي نميدانم، يك بار فرصت نكردم خودم را مرور كنم اما سالهاست تورا بارها و بارها ميخوانم و به جايي نميرسم .چهقدر لغتهاي من بچهاند ،رها كن . موضوع را سادهتر ميكنم، گريه تو را كامل ميكند. می دانی چرا خانم ها ...اًه لعنتی! هنوز نمی دانم چرا گریه نکردی؟ فکر کردی خوب نیست اما آرام می شدی، اولش سخت است اما بعد خودش هق هق می شود و بعد راحت می شوی، بعدها خودت می فهمی که هیچ تکیه گاهی پیدا نمی کنی به جز گریه ، چیزی نمی یابی جز ...
چیز همان است که تو در آنی ، از آنی ، با آنی ، همانی!
*******
سکانس پس از بعدی : پرواز
پیش تر که بروی به ستون هایی می رسی که هر چه می خوانی نمی فهمی اش ، کم کم نقطه ندارد جایی
سرگردانم ، تمام عمر با منی ، در پی ای گشتم، دلم نگاه سرد و شگفت زده ات را مرور می کند، می دانستم یک روز می بینمت. خاطره ی دستت را لمس می کردم اما دلیل نداشتم . برای همه چیزی باید دلیل بیاوری، توجیه را هم گاهی باید توجیه کنی.
دست که بلند کردم فال را بگیرم لبخند زدی ، لبخندت را ولی ندیده بودم ، همه ی تو را می گویم.
*******
سکانس پایانی : حضور
این جا نه گلی هست ، نه سایه درختی ، نه نیمکتی ، ... البته این جا آسمان دارد و آفتابی که آن چنان می سوزاند که بسوزی ویک چار دیواری سیاه دارد که وسط است و اطرافش فقط برج است و برج و برج. آدم ها هم هستند، مثل من دیوانه وار می گردند، فکرمی کنم تو آنجا نبودی این جایی! خیس عرق شده ام، کم نمی آورم اما، نمی دانم چرا تشنه ام نمی شود، حتا سرم هم گیج نمی رود.
ولی خوب است ميتوانم براي دلم گريه كنم... برايم پناه می شوی؟ می دانی چند وقت است با تو حرف نزدم؟ هنوز هم نمی خواهی حرف بزنی؟ فرياد بزن، خشمي كه ميگويي نشانم بده . تو که هر چه زار می زنم سرت هم داد می کشم هیچ نمی گویی. بد و بیراه، سکوت می کنی . صدایت را در می آورم! خواهی دید، تو که "من" نمی شوی، دلم پر است حسابی، فکر کردم مرا یادت رفته. حرف نزدم، تو خب، برایت آسان است. یادت هست چند وقت برایت گریه نکردم؟ گريه امانم را ميبرد ، تا كي پنهان كنم؟ می دانی چند وقت خودت نبودی؟ یادت هست از کی دوستت دارم؟ این همه درد را کجا كم کنم؟
با تو که حرف می زنم آرام می شوم بعد رام می شوم، مطمئنم لبخندت نگران من است!