رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 224، قلم زرین زمانه

عيدانه

شبي كه تازه 28 ساله شده بودي- نزديك‌هاي نوروز- از من پرسيدي: «حال و هواي تهران اين روزها چگونه است؟» و من كه آن روزها ميل به پوچ‌گرايي‌ام شدت گرفته بود به تلخي پاسخ دادم: «حال و هواي خاصي ندارد. عيد‌ها براي من فقط چند روز تعطيل است، همين! » تو به بدخلقي من اعتنايي نكردي و معصومانه گفتي: «آخر، قديم‌ترها تهران حال و هواي خاصي پيدا مي‌كرد، مردم توي خيابان‌ها مشغول خريد بودند. شهر جلوه‌ي ديگري مي‌گرفت.» و من بدون آن‌كه تو بفهمي به قديم‌ترها فكر كردم.
شب‌ها، خانه‌ي 84 متري را سه مهتابيِ كوچك روشن مي‌كرد، يكي در آشپزخانه، يكي اتاق نشيمن و ديگري دَمِ در ورودي. تقريباً هر شب قطعِ برق داشتيم و پدر خودش اين مهتابي ها را راه انداخته بود. به قول خواهر كوچكم: «بَقِ اِژطراري».

روي شيشه‌ي پنجره‌ها نوار چسب‌هايي به شكل ضربدر چسبانده بوديم تا موقع بمباران شيشه‌ها روي سرمان نريزد. من هر شب زير پنجره مي‌خوابيدم، حتي وقتي آژير خطر مي‌زدند آنقدر دلم به آن نوار چسب‌ها گرم بود كه تكان نمي‌خوردم.

هفته‌ي آخرِ سال، شب‌ها، مادربزرگ همراه عمه‌ي ناتني‌ام به خانه‌ي ما مي‌آمدند. بعد از شام مامان سفره‌ي بزرگي را در اتاق نشيمن پهن مي‌كرد. سفره‌ي سفيد با گُل‌هاي قهوه‌اي. آيا درست به خاطر دارم؟... زير نور مهتابي همه چيز بدرنگ بود.

همه ما به جز مامان مي‌نشستيم دور اين سفره. مامان در آشپزخانه مي‌ماند و با اين دوريِ نسبي از مادرشوهر و خواهر شوهرش، آرامشِ بيشتري داشت. پدر سفره را مي‌چيد: اَلَك، وَردنه، قالب، ترازو، پيمانه، آرد، روغن، خاكِ قند،... پدرم، آن اُستاد دانشگاهِ خشن با آن چهره‌ي عبوس، قنادِ خانه‌ي ما بود. تنها فرزندِ مادربزرگي كه دلش هميشه دختر مي‌خواست. شايد به همين خاطر پدرم آشپزي، قنادي و حتي گُلدوزي را خوب مي‌دانست.

سوهان عسلي‌ها كارِ مامان بود. قابلمه را روي گاز داغ مي‌كرد، عسل را با قاشق روي آن مي‌ريخت و قبل از اينكه عسل خودش را بگيرد خلال بادام و پسته اضافه مي‌كرد. خوشمزه بودند اما مادربزرگ عقيده داشت مامان هميشه آن‌ها را مي سوزاند.

عمه‌جان - اگر حرف زدن و سيگار كشيدن مهلتش مي‌داد- توت‌ها را درست مي‌كرد. بادام‌هاي چرخ شده را با خاك قند مخلوط مي‌كرد، آن‌ها را شبيه توت سفيد شكل مي‌داد و در شكر مي‌غلتاند. براي دُمشان هم خلال پسته تهِ آن‌ها فرو مي‌كرد. فكر مي‌كنم فقط مرحله‌ي آخر را دوست داشت. قسمت سختش را، كه پوست گرفتنِ بادام‌هايِ يك شب خيس خورده بود، من و مادربزرگ انجام مي‌داديم. مامان هم توي آشپزخانه چرخشان مي‌كرد.

اصل كاري‌ها با پدر بود. همان‌هايي كه دو سه روزِ اول عيد تمام مي‌شدند و مهمان‌ها به خودمان مهلت خوردنشان را نمي‌دادند. باقلوا و نان نخودچي، گُلِ سرسبد سفره‌ي ما بود.

پدر با دقت و وسواس خاصي آن‌ها را درست مي‌كرد و اگر به اندازه نوك سوزني در كارش مداخله مي‌كردي يا نظري مي‌دادي خانه را روي سرت خراب مي‌كرد. شعارش هم اين بود: «شيريني بايد در دهان آب شود وگرنه حرف مُفت است»

آرد نخودچي را سه بار با سه اَلَك مختلف غربال مي‌كرد. هميشه دلم مي‌خواست به كُپه‌ي آرد انگشت بزنم. از بس نرم بود. از باقلوا پختن چيز زيادي يادم نيست. تنها قسمت آخر را، كه پدرم لوزي‌لوزي مي‌بُريدش دوست داشتم. اما نان نخودچي‌ها چيز ديگري بود. وقتي خميرش آماده مي‌شد خودم را مي‌چسباندم به پدر و مدام دم گوشش زمزمه مي‌كردم كه بگذارد من قالب بزنم. وقتي حسابي كلافه مي‌شد قالب را مي‌داد دستم و سراغ كار ديگري مي‌رفت. قالب شبيه قيفي بود كه سرش يك گُل چهار پَر درآورده باشند. قالب مي‌زدم و بعد... هميشه گُل‌هايم توي قالب گير مي‌كردند... اگر تلاش مي‌كردم با انگشتانم درش بياورم، گُلبرگ‌هايشان كج‌و‌كوله مي‌شدند. پس، از يك طرف توي قالب فوت مي‌كردم تا گُل‌هايم از آن‌طرف بپرند بيرون. پدر سر مي‌رسيد و داد مي‌زد... من بغض مي‌كردم و به مامان توي آشپزخانه پناه مي‌بردم. وقتي نان نخودچي‌ها آماده‌ي پختن مي‌شدند، من آن‌ها را توي سيني مي‌چيدم و يك به يك روي آن‌ها را زعفراني مي‌كردم.

بهترين شيريني‌هاي عيد دنيا، از آن سفره‌ي سفيد با گُل‌هاي قهوه‌اي بيرون مي‌آمد. از جمع خانوادگي ما كه آنقدرها هم گرم نبود. اما مي‌توانم صادقانه بگويم آنروزها حال و هواي ديگري داشت كه فراموش نمي‌شوند.

شوخي‌هايمان را دقيق يادم نيست، اما سربه‌سرت مي‌گذاشتم و مي‌خنديدم. و تو مي‌گفتي: «وقتي آدم 28 سالش بشود سخت‌تر مي‌خندد.» يك سال پيرتر شده بودي و هيچ نكته‌ي بامزه‌اي در آن نمي‌ديدي كه بشود با آن شاد بود.

حالا من 28 ساله شده‌ام و مي‌دانم كه خنديدن سخت‌تر شده است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

عالی. خیلی قشنگ و دلنشین و جذاب. منتقل کننده یه حس مشترک و نوستالژیک مربوط به هم سن و سال های شخصیت اصلی داستان. خیلی لذت بردم.

-- kambiz ، Jul 23, 2007 در ساعت 04:00 AM