رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
داستان 222، قلم زرین زمانه

صداي قلب خانم خرسه

يكي بود ، يكي نبود چه صداي قشنگي . تمام روز خانم خرسه به آقا خرسه مهربون با صداي قشنگش فكر مي كرد . شب موقع برگشتن به جنگل خرسا با خودش گفت : كاش دوباره ببينمش . كه يهو يه دست مهربون دستشو گرفت . خانم خرسه باورش نمي شد . يه خرس ، اونم يه آقا خرسه با دستاي مهربون . آخه تو جنگل خرسا هيچ خرسي نيست كه دست مهربون داشته باشه . و اين براش خيلي عجيب بود . آقا خرسه دستشو ول نمي كرد و خانم خرسه دلش مي خواست همه ي اون شب راه مي رفت و دستشو تو دست آقا خرسه نگه ميداشت . اما نمي شد ، بچه خرسش تو خونه تنها و منتظربود ، بايد زود مي رسيد خونه . به آقا خرس مهربون گفت كه بچه خرسش منتظره ، آقا خرس مهربون دست خانم خرسه رو ناز كرد و رفت .
شب خانم خرسه نتونسته بخوابه ، يه صدايي تو دلش بود ، اولش فكر كرد شكمش غار و غور ميكنه ، اما وقتي دستشو گذاشت رو سينه ش ديد همون صدا رو ميده ، بعد رو گلوش ، بعد رو گوشش ، توي تمام تنش همون صدا بود .

روزها و شبهاي زيادي خانم خرسه به اين صدا گوش مي داد اما نمي تونست بفهمه صداي چيه ، ديگه هر روز آقا خرس مهربونو مي ديد با هم حرف مي زدن و خانم خرسه تا فرصتي پيدا مي كرد خودشو مي سپرد به دستاي مهربون آقا خرسه مهربون . خانم خرسه فكر مي كرد اگه به آقا خرس مهربون بگه كه قلب نداره ، بازم مثل الان مي تونن با هم مهربوني كنن . خانم خرسه از دو چيز خيلي مي ترسيد ، يكي همين قلبش ، يكي بچه خرسش ، آخه اون ميدونست وقتي آقا خرسا بداخلاق و ترسناك بشن حتما" بچه خرسارو مي خورن و اون نمي دونست كه اين آقا خرسه مهربون وقتي بداخلاق بشه آيا بچه خرسشو مي خوره يا نه ؟

يه شب زمستون ، تازه از جنگل ميمونا برگشته بود و پاي بخاري نشسته بود و، واسه بچه خرسه شال گردن مي بافت كه صداي در اومد ، پاشد در رو باز كرد و ديد آقا خرسه مهربون پشت دره . آقا خرسه خيس آب شده بود ، از اون ور جنگل اومده بود تا خانم خرسه رو ببينه ، دلش تنگ شده بود ، خانم خرسه چايي گذاشت ، لباسهاي خيس آقا خرس مهربونو در آورد تا خشك كنه ، و دوباره همون صدا كه انقدر زياد شده بود، كه حتي آقا خرس مهربون هم مي شنيد ، آقا خرس خنديد گفت قلبت چه تند مي زنه ، خانم خرسه به رو خودش نياورد كه چي شنيده ، نمي خواست آقا خرس مهربونه بفهمه كه او قلب نداره ، آقا خرسه اومد كنار خانم خرسه نشست دستشو گذاشت رو قلبش و گفت : واه ، واه ، قلبت داره كنده ميشه . خانم خرسه نمي دونست چي بگه ، لبخندي گوشه لبش نشست كه معلوم نبود خوشحاله يا اينكه دلش مي خواد گريه كنه ، بعد آقا خرسه دست مهربونشو گذاشت رو دستاي لرزون خانم خرسه و بعد دست خانم خرسه رو گذاشت رو قلبش ، گفت : ببين !

خانم خرسه نمي دونست بيداره يا اينكه داره خواب مي بينه . اون قلب داشت ، صداشو مي شنيد ، زير دستش تاپ ، تاپ مي كرد. پس اين همه وقت ، اين صدايي كه شبا مي شنيد ، صداي قلبش بود . اون شب آقا خرس مهربون پيش خانم خرسه موند و يه عالمه با هم مهربوني كردن ، خانم خرسه صورتشو گذاشت روي دست بزرگ و مهربون آقا خرسه و بعد از سالها تونست تمام شبو بخوابه بدون اينكه خواب ببينه صبح خانم خرسه نمي دونست با قلبي كه داره چكار كنه ، آخه اون ياد گرفته بود كه قلبشو بده به اون كسي كه عاشقشه ، تازه ، بعد از اين همه سال قلبش دوباره برگشته بود ، قلبش مال خودش بود و دلش نمي خواست ديگه اونو به كسي بده ، مي دونست بدون قلب زندگي كردن چقد سخته ، اما اون بايد قلبشو مي داد ، آخه خيلي آقا خرس مهربونو دوست داشت .

خلاصه بعد از اينكه حسابي با خودش جنگيد ، يه روز تصميم گرفت قلبشو بده به آقا خرس مهربون ، يه لباس قشنگ پوشيد ، يواشكي ماتيك ماليد و به موهاش گل زد و رفت تو جنگل، تا قلبشو بده به آقا خرس مهربون ، تمام روز و تمام شب رو منتظر موند ، اما آقا خرس مهربون نيومد .

سالها از اون روز مي گذره ، خانم خرسه هر روز ميره نزديك مرز جنگل خرسا و ميمونا ، با قلبي كه تو دستش تاپ تاپ مي كنه و منتظره تا آقا خرس مهربونه بياد .

Share/Save/Bookmark