رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶
داستان 218، قلم زرین زمانه

قصّه چين و ما چين

دوتا شهر بودند كنار هم. يا دوتا كشور يا دوتا محلّه. چين و ماچين. كه حالا جداجدا افتاده بودند. آخر اوّلش يك شهر بودند. و يك شاه داشتند. امّا حالا دوتا شاه داشتند كه مثل بقيّة مردم شهر با هم خيلي فرق داشتند.
آن موقع كه يك شهر در كار بود، برزگ بود، و مردمشان يكي بود. به يك زبان حرف مي‌زدند. رفت و آمد مي‌كردند. و يك جور لباس مي‌پوشيدند. اين البتّه مربوط به گذشته‌هاي دور بود. كه حالا مادرها با دو نوع لهجه و زبان، سينه به سينه براي بچّه‌ها قصّه‌اش را مي‌گفتند تا بچّه‌هه خوابش ببرد:

از قديم يك بادي يك ابري را مي‌پيچاند و مي‌چرخاند و مي‌آورد بالاي شهر. و باران مي‌آمد. امّا معلوم نبود ابر چرا مي‌رفت فقط آن طرف، محلّه‌هاي چين را باراني مي‌كرد. و مردم اين طرف شهر تشنه مي‌ماندند. و كم‌كم بدبين شده بودند و مطمئن شده بودند كاسه‌اي زير نيم‌كاسه هست. و يواش يواش دسيسه‌چيني كردند. اوّل دختر به آن‌طرفي‌ها ندادند. بعد هم نگذاشتند بچّه‌هاشان بروند آن طرف. خروس‌هاشان را رنگ مي‌ماليدند كه معلوم بشود مال اين طرف هستند. و چون مدام مي‌خواستند توي زندگي آن‌ها موش بدوانند كَلك گربه‌ها را توي كلّ ماچين كندند. غافل از آن ‌كه چه رمز و رازهايي از پنجة گربه مي‌تواند تراوش كند.

شاه چين و ماچين كه از اين اختلاف و اختلاف‌هاي ديگر اصلن خوشش نمي‌آمد خيلي زحمت كشيد دوتا محلّه را با هم آشتي بدهد. شاه خوبي بود. يك تاج داشت نصفش گِلي بود و نصفش از جنس آب. ولي مردم ماچين بيشتر هيزم به آتش اختلاف مي‌ريختند. چند نفر پرزورهاي خودشان را فرستاده بودند سرحدّ دوتا محلّه كه نشود كسي از چيني‌ها بيايد اين طرف. يا خانه بسازد. كم‌كم بين دوتا محلّه فاصله افتاد. مردمش پير شدند. مردند. و نسل بعدي تا يادش مي‌آمد چيني‌ها آن طرف بودند و ماچيني‌ها اين طرف.

و چون آن طرف باران مي‌آمد و آب بود، بركت به روح مردم رفته بود و چيني‌ها خيلي كاري شده بودند. شهرشان را ساخته بودند و صاحب صنعت و زندگي‌هاي خوشي شده بودند. توي ماچين ولي، بيشتر مردم فقط شغل‌شان دشمني با چيني‌ها بود. و چون از وقتي به دنيا آمده بودند به اين كار عادت داشتند. نمي‌دانستند چرا، ولي دشمن بودند.

چين براي خودش يك شاه داشت مثل همة مردم. مثل همة كشورها كه شاه‌شان مثل همة مردم است. و اگر بد باشد يعني مردم خودشان بداند. مثل شاه ماچين. بدبين جيغ جيغو و دسيسه‌چين. آن طرف كه باران مي‌آمد مردم حفره‌هاي بزرگ كنده بودند، آب جمع كرده بودند، رودخانه درست كرده بودند. و رود، خروشان و شكيبا و پر و پيمان از دورترين قسمت شهر به آن طرف جريان داشت. كارخانه و كارگاه‌هاي بزرگ درست كرده بودند و از آب، جيوه و شيشه مي‌ساختند.

رنگي به رو داشتند و سر يك ساعتي، اوّل صبح بيدار مي‌شوند، دسته دسته مي‌رفتند سرِ كار و توي راه آواز مي‌خواندند. صداي آوازشان مي‌آمد اين طرف. و مردم ماچين شاكي و «زابه‌راه» مي‌شدند.

چرت‌شان پاره مي‌شد. و همان طور خاك و خلي و كثيف و تشنه، توي رختخواب غلت مي‌زدند و فحش مي‌دادند.

شاه ماچين يك تاج داشت از جنس خاك و گل خشكيده، هميشه اخم كرده بود و با انگشت اشاره و شصت، موهاي دماغش را مي‌كند مي‌ريخت زمين. و با نوك زبانش خشكي‌هاي لب بالايش را مي‌ليسيد. وزيرش را پي كارهاي بي‌خود مي‌فرستاد. كارهايي كه به قول خودش مربوط بود به رقابت با كشور چين. و در عمل چيزي نبود غير از دسيسه‌ها و نقشه‌هايي عليه مردم چين.

شاه چين امّا مي‌خنديد و در حالي كه تاجش را جابجا مي‌كرد، با وزيرهايش دربارة آسياب‌هاي آبي و ابرها حرف مي‌زد. تاجش از جنس آب بود. و همة زبان هاي زندة عالم را بلد بود حرف بزند.

مردم چين سر كار كه مي‌رفتند، سرود دسته‌جمعي مي‌خواندند و از خداي خودشان تشكّر مي‌كردند. به ابرها سلام مي‌كردند. و گربه‌ها را تحويل مي‌گرفتند و احترام مي‌گذاشتند. در هر كوچه صداي آبي جاري بود. و معبد از آدم‌ها، هميشه پر و پيمان.

مردم ماچين اصلن خدا نداشتند و جاي همه چيز، تن‌پرور و خواب‌آلود، گوشه‌ي خيابان‌ها و خانه‌ها يا توي قهوه‌خانه‌هاي نيمه خرابشان چرت مي‌زدند و سر ظهر، خواب و بيدار، بچّه‌هايشان را بي‌دليل تنبيه مي‌كردند.

و بچّه‌ها گريه‌كنان به كوچه مي‌دويدند. كوچه كه، بوي خاك مي‌داد و از آب خبري نبود. شاه ماچين هميشه دنبال يك فرصت بود كه برود لشكركشي كند. چين را تصرّف كند. آسياب‌ها را مال خودش كند و كلّي نقشة كشورگشايي داشت كه ناقص مانده بود و هروقت مي‌آمد كاملش كند خوابش مي‌گرفت. و رؤيايي داشت كه هم او داشت و هم وزير و هم همة مردم شهر. وقتي خوابش مي‌گرفت، در چرت، مي‌ديد كه زير باران ايستاده و زبانش را درآورده تا باران بزند به زبان و پوستش.

و از خواب مي‌پريد و حرص مي‌خورد و جيغ مي‌كشيد. آن‌قدر حرص خورده بود و دندان‌هايش را به هم فشار داده بود كه فكّ پايين‌اش خورد شده بود. داده بودند يك فكّ ثابتِ طلايي برايش ساخته بودند كه وقتي حرف مي‌زد لق‌لق مي‌خورد و آويزان مي‌ماند.

هرازگاه، يكي از مردم ماچين مي‌زد و مي‌رفت دم مرز، از آن پُشت‌مُشت‌ها مي‌رفت توي چين. آب مي‌دزديد و مي‌آورد.

يكي از همين‌ها آمده بود و خبر آورده بود توي چين مردم معبد كه مي‌روند چه كار مي‌كنند. و سر درآورده بود كه توي معبد يك خدايي هست كه مردم مي‌روند او را مي‌پرستند.

شاه ماچين يكي را مأمور كرد كه برود ببيند خداي آن‌ها چه شكلي است. و چه رمزي توي آن پرستش هست كه ابر از قديم‌الايام، خشك و سنگين، از بالاي سرِ آن‌ها مي‌گذرد. و مي‌رود آن‌جا مي‌بارد.

جاسوس، در حالي كه خاك و خُلي بود و لباس مبدّل مردم چين تن‌اش بود جلوي شاه زانو زد و تعريف كرد كه خداي آن‌ها يك موجود آهني بزرگ است از جنس جيوه. كه توي زمين و هوا معلّق است. و ديوارهاي معبد همه از جنس جيوة برّاق‌اند.

سرش را خاراند و انگشت‌هايش را مثل هفت باز كرد، گرفت طرف چشمش و گفت با دوتا چشم خودش ديد، كه يك گربه توي معبد راه مي‌رود و دستورهاي خدا را به مردم مي‌رساند.

مي‌گفت توي آن معبد يك دفترچة سفيد و بزرگ هست، پايين پاي خدا، كه گربه روي آن راه مي‌رود و مردم سواد دارند جاي پايش را بخوانند و از اين‌جا مي‌فهمند او چه مي‌گويد. و اين گربه توي شهر مقدّس است و هرجا دلش بخواهد مي‌رود. كسي كاراش ندارد و حتّي شاه چين هم همراه مردم مي‌آيد و توي معبد از خدا دستور مي‌گيرد و راهنمايي مي‌خواهد. بعد هم به عنوان نكتة سِرّي و همه، گفت كه فهميده اصلاً چيني‌ها زور جنگ ندارند و اهل دعوا نيستند. چون حتّي پليس و پاسبان ندارند چه برسد به سرباز و سواره.

شاه فكّ طلايي‌اش را بالا و پايين كرد فرستاد جاسوسش را به عنوان پاداش يك فَصّ شلّاق بزنند.

بعد نشست با وزير وزرا و درباري‌ها دسيسه چيد. تصميم گرفت لشكر بكشد چين را فتح كند. امّا از آن‌جا كه وزيرش را فرستاده بود پيِ پيداكردن كوچكترين ميخ كشور، سي و هشت سال طول كشيد تا لشكرش را جمع و جور كرد. مردم خواب‌آلوده، دهان‌درّه‌كنان‌، خميازه‌كشان، كش و قوس‌دهنده به خودشان و سربازهاي خاك و خُلي، نيزه‌هاي زنگ‌زده‌شان را برداشتند و رفتند تا دم مرز.

توي اين سال‌ها البتّه، مردم چين هم بي‌كار ننشسته بودند و يك كارهايي كرده بودند.

لشكر ماچين كه به لب مرز رسيد، هيچ‌چي نديد. پس مردم چين كجا هستند؟ شاه خوشحال شد. وزيرش را فرستاد جلوي سپاه و دستور داد حمله كنند. از دور، چين پيدا بود. شاه گفته بود به هر آبادي كه رسيدند چپاول‌اش كنند و بروند جلو. و تأكيد كرده بود زنده يا مردة شاه و فقط زندة گربه‌ي معبد برگردند.

همين‌طور كه وزير شمشير كج و كوله و زنگ‌زده و ماچيني‌اش را درآورده و دارد جلوجلو مي‌تازد، يك چيزهايي دربارة او بگويم:

وزير ماچيني‌ها از تخم و تركه‌هاي قديمي محلّه‌هاي آن‌طرفي بود كه اجدادش قديم‌ها آمده بودند توي ماچين. و وقتي بين دوتا محلّه جدايي افتاد ديگر نتوانستند برگردند چين و اين‌جا مانده بود و چون از خودشان لياقت نشان مي‌دادند از سه نسل پيش‌تر وزير شده بودند. وزير تقريباً زحمت‌كش‌ترين آدم ماچين محسوب مي‌شد. روزها بيش‌تر از بقيّه بيداري مي‌كشيد. قبل از غروب پا مي‌شد.

برخلاف ديگران زحمت مي‌كشيد كفش بپوشد. زنش را به اسم صدا مي‌كرد. و آن‌قدر بيداري كشيده بود كه سه‌تا بچّه داشته باشد.

مأموريت‌هاي شاه را هم با اين سه‌تا بچّه كه، حالا براي خودشان مردهايي شده بودند انجام مي‌داد. هم‌چنان كه شاه، رؤياي شاه چين و ماچين توي سرش بود، وزير رؤياي شاه ماچين شدن رهايش نمي‌كرد.

مردم شهر هم چون براي همه‌چيز دسيسه مي‌چيدند و با پلك‌هاي خمار و تاريكي افتاده روي پيشاني‌شان به همه‌چيز نگاه مي‌كردند، چشم نداشتند ببينندش. براي همين هم توي شپاه، تك‌تك ازش جلو زدند و با اسب‌هاي چلاق‌شان سرخود دويدند كه زودتر برسند به مرز چين و ماچين. و از دور با حسرت و ولع، دورنماي شهر چين را مي‌ديدند و حريص‌تر مي‌شدند.

امّا ناگهان وزير و آن‌ها كه عقب مانده بودند ديد و بقيه هم ديدند كه جلوزده‌ها، مردمِ عجول، دسته‌دسته مي‌خورند به يك چيز غيبي و با سر مي‌افتند زمين. و هر كه مي‌رسد به لب مرز، مثل آن‌كه به ديواري خورده باشد، با ضربه‌اي پس‌زننده پرت مي‌شود عقب. پياده‌ها هم نيزه‌هاشان كج و خورد مي‌شود و خودشان به اين ديوار بي‌رنگ غيبي مي‌خورند. وزير هوار كشيد و دستور داد لشكر شكست خورده سر جايش بايستد.

تنبل‌هاي ازخداخواسته سر جاي‌شان، در هر حالتي كه بودند، آن‌ها كه داد مي‌زدند با دهان باز، آن‌ها كه مي‌دويدند با لنگ‌هاي ازهم‌گشاده، و آن‌هايي كه دست‌شان را بالا گرفته بودند همان‌طوري سر جاي‌شان خشك شدند. وزير پياده شد.

با پسرهايش رفت جلو. دست كشيد توي آسمان. و ديد و فهميد و حيرت كرد و دقيقاً همين را براي شاه تعريف كرد كه يك ديوار بزرگ شيشه‌اي، از جنس شيشه‌ي قطور و نشكن، بين دوتا كشور كشيده شده كه حتماً و مطمئناً كارِ خودِ چيني‌هاست.

شاه خُلق‌اش تنگ شد. به چين و باروهايش نگاه حسرت‌باري انداخت و عصباني شد. از وزير پرسيد از كجا مي‌داني نشكن است و وزير جواب داد هرچه با شمشير و نيزه به ديواره زده فايده نكرده. شاه و درباري ها نشستند و دسيسه‌چيني يا دسيسه«ماچيني» چيدند و چون زود خواب‌شان مي‌گرفت و خسته مي‌شدند و چون صبح‌ها هم دير بيدار مي‌شدند، نقشه‌اي كشيدند كه كشيدنش يازده سال طول كشيد. و به وزير دستور داد برود با يك عدّه‌اي، پاي ديوار چين آتش روشن كند. شايد شايد شيشه نسوز نباشد.

بايد بگويم كه وزير يك وقتي از كنار همين ديوار قهقهه‌‌زنان خواهد دويد. و البتّه چندبار ديگر هم خيلي حالت‌هاي ديگري به خودش خواهد گرفت.

باري وزير، رفت و آمد و گفت شيشه نه‌تنها نشكن است بلكه نسوز هم هست. و از دوطرف آن‌قدر دور مي‌شود كه معلوم نيست مردم چين اين ديوار چين را تا كجا كشيده‌اند. بلكه دور تا دور عالم. باز شاه و درباري‌ها نشستند و حرف زدند و دسيسه چيدند. اين نقشه‌كشيدن ده سال طول كشيد و در اين ده سال مردم ماچين از پشت شيشه مي‌ديدند كه در دوردست، ساختمان‌هاي مردم چين بلندتر مي‌شود و لوله‌هلي بلندي تا ابرها كشيده مي‌شود كه آب باران را تمام و كمال بكشد بيرون. و بيش‌تر حرص مي‌خوردند. و شدّت حسادت بالاي ابروهاي همه كاملاً سياه شد.

از زير اين ابروهاي كدر و تاريك نگاه كردند به هم. و رفتند لب مرز. زمين را سوراخ كنند تا از زير زمين بروند آن‌طرف. لشكر شكست‌خورده راه افتاد و رسيد دم مرز. شاه به يكي دستور داد زمين را بِكند. آن يكي به بغل‌دستي‌اش گفت. و بغل‌دستي چون حوصله نداشت به بغل دستي‌اش گفت. و بغل‌دستي چون جدّ اندر جد نديده بود زمين را چه‌طور مي‌كنند به بغل‌دستي‌اش گفت تا دستور دور زد و بعد از سه سال دوباره رسيد به خود شاه.

شاه عصباني شد. سر وزير جيغ كشيد كه برود زمين را سوراخ كند. وزير توضيح داد كه يك چيزي هست به نام كلنگ، كه با آن زمين را مي‌كنند. و چون مردم ماچين اصلن خانه و كاشانة جديد نمي‌ساختند يك همچين چيزي را نه ديده بودند، نه شنيده بودند. شاه باز سر وزير هوار كشيد، كه «برو پيدا كن». او رفت و رفت و از يك جاي نامعلومي، كه هنوز هم بر ما پوشيده است، بعد از مدّت‌ها، با يك كلنگ برگشت.

زنگ‌زده و كوچك، باز شاه دستور داد زمين را بكنند.

باز دستور شاه گفته شد به بغل‌دستي و بغل‌دستي و دور زد و رسيد به خود شاه و شاه جيغ زد سر وزير. وزير مفلوك خودش مجبور شد كلنگ را برد آسمان و زد زمين.

شاه و اين‌ها يك مدّتي بودند ولي بعد خسته شدند و خواب‌شان گرفت، شاه، وزير را تنها گذاشت و با مردم و بقيّة وزيرها برگشت ماچين. تا وزير كارش را بكند و خبرش را بياورد.

وزير تنها، شب ها و روزها كلنگ مي‌زد. و براي خودش يك آوازي مي‌خواند كه خودش هم معني‌اش را نمي‌دانست و از مادرش ياد گرفته بود. مادرش هم از مادرش و او هم از مادرش ياد گرفته بود احتمالاً آواز مال اجداد چيني‌شان بود. و متوجّه نشد كِي، يك دسته از مردم چين، آمدند و سر دو ساعت و سي دقيقه و هشت ثانيه يعني قدّ يك چرت او وسط زدنِ دوتا كلنگ، يك خندق پشت ديوار شيشه‌اي كندند و رفتند.

همان‌طور كلنگ مي‌زد و شب‌ها و روزها را مي‌گذراند. تا رسيد زير ديوار چين و از زير آن هم گذشت. زمين را بيشتر كند تا برسد آن‌طرف. كلنگ زد. ديد سر كلنگ‌اش خيس شده. تا آمد به خودش بيايد آب فروان كرد و سيل‌وار سوراخ را پُر كرد و پرتش كرد و با خودش سُر داد و غلتاند و رفت و بردش و نشست كرد پاي تخت پادشاه.

مردم خشك آب‌نديده ريخته بودند سطل سطل آب برمي‌داشتند. اين طرف شاه جيغ و فغان راه انداخته بود و وزير كلنگ شكسته‌اش را يك گوشه‌اي پرت كرد و عاجزانه از وسط آب بلند شد، به شاه گفت كه نمي‌شود به كشور چين حمله كرد و گفت كه چيني‌ها راه رودخانه را كج ‌كرده‌اند. پُشت ديوار، رودخانه‌اي ساخته‌اند كه عبور از مرز را غيرممكن مي‌كند. و كلنگ خيس را نشان شاه داد.

شاه ديگر داشت جانش در مي‌رفت. تاج‌اش از خشكي و عصبانيّت ترك خورده و فكّ طلايي‌اش آويزان شد. مردم هم از حرص راه افتادند توي خيابان و معلوم نبود عزادارند يا عروسي گرفته‌اند كه دسته‌جمعي جيغ و فغان مي‌كنند و به آسمان مشت پرتاب مي‌كنند و به جان هم افتاده‌اند.

هرچند كسي نمرده بود ولي زن‌ها مثل عزادارها، زاري مي‌كردند و توي لباس‌هاي سياه مي‌لوليدند. شهر ماچين ديوانه شده بود. هر روز شاه، دستورهايش عجيب‌تر مي‌شد. يك چنگال و يك استكان داده بود دست وزير كه برود و با چنگال آب آن گودال را خالي كند توي استكان، تا بلكه رودخانة پشت ديوار تمام بشود.

يا دستور داده بود وزير كوچكترين ميخ كل ماچين را كه قبلاً كشف كرده بود بگيرد. برود كنار ديوار. كاري كه وزير دقيقاً مجبور شد انجام بدهد همين است. كنار ديوار ميخ را سر و ته بگذارد روي زمين. با شصت پا روي ميخ بايستد و با دندان روي شيشه را خراش بدهد. شايد ديوار فرو بريزد.

يك‌بار هم فرستادش دنبال بزرگترين سفرة كلّ ماچين و دستور داد وزير و پسرهايش بروند از يك بلنداي جايي چهار طرف سفره را بگيرند چهار طرف آسمان چين. تا وقتي ابر آمد باران بياورد، آب‌ها را بدزدند و بريزند طرف ماچين. البتّه نه تنها اين فرمان را بلكه فرمان‌هاي ديگر را هم از زور عجيب‌بودن، خود شاه هم دنبال نمي‌كرد ببيند اجرا مي‌شود يا نه. تنها آن‌كه دست آخر شاه، وزير ماجراي ما را از وزارت خلع كرد و مجبورش كرد برود با تمام خانواده‌اش پاي ديوار. و همگي كلّه‌شان را از صبح تا شب بكوبند به شيشه.

اصلاً دم ديوار شيشه‌اي شده بود تبعيدگاه و تنبيه‌گاه شاه. هر كس خلافي مي‌كرد بايد مي‌آمد كنار ديوار و كلّه مي‌كوبيد.

يك وقتي از همين وقت‌ها، وزير پير و خسته، وقتي كه داشت كلّه‌اش را مي‌كوبيد به ديوار شيشه‌اي، مغزش جا به جا شد و هوش اجدادي‌ نهفته‌اش به كار افتاد و نقشه كشيد يك طوري برود آن طرف. سر از كار چين در بياورد. يك شب از خانه، دزدانه، پاورچين، و آرام راه افتاد و رفت تا رسيد دم مرز. كنار ديوار.

لب گودال پُر آبي كه به دست خودش كنده بود، و حالا گودال، آب داشت، لخت و عور شد و نفسش را پر از هوا كرد و با لُپ‌هاي بادكرده رفت توي آب. و شنا كرد و شنا كرد و دست و پازنان رسيد آن طرف، سرش را از رودخانه بالا آورد. نفس بلندي كشيد. و شنا كرد تا لب آب. خنك شده بود. احساس آزادي مي‌كرد. و بلند بلند مي‌خنديد. حس مي‌كرد اين طرف هوا پاك‌تر و سبك‌تر است. و زمين سرسبز را زير پايش حس مي‌كرد و علف‌هاي تازه باران‌زده، تند و تيز و شفاف، كف پايش را قلقلك مي‌دادند.

با اين قلقلك بيش‌تر سرِ كيف آمد و بيش‌تر سبك شد و راحت‌تر خنديد. آن‌قدر خنديد كه همان جا ولو شد. و خوابش برد.

صبح، با صداي پرنده از خواب بلند شد. دور و برش را نگاه كرد. تازه يادش افتاده چه كرده و كجا آمده. كمابيش در تمام طول عمرش اوّلين بار بود كه با چيزي به نام «صبح اوّل وقت» برخورد مي‌كرد و نمي‌دانست چه بكند.

همان طور لخت پتي راه افتاد. تا رسيد به دروازه‌ي شهر. يك ورودي بزرگ و رنگارنگ. و مردم كه خندان و شادان، انگار كه ساعت‌ها باشد بيدار باشند راه مي‌رفتند و هر كسي به كاري مشغول بود. مغازه‌هاي بزرگ و خانه‌هاي بلند بالا.

آب كه در ماچين كمياب بود، اين جا با خمره‌هايي در گوشه و كنار كار گذاشته شده بود و مردم لباس هاي نو و رنگارنگ تن‌شان بود. يك چيزهايي بالا و سر در مغازه‌‌ها روشن بود مثل حباب. كه از خودش نور مي‌داد. و وزير فكر كرد شايد ستاره‌ها باشند كه مردم چين توانسته‌اند بچينندشان و بياويزند بالاي خانه‌هاشان. از آن روشن‌تر و سفيدتر پيشاني و ابروهاي مردم بود. مردم چين و ماچين از نظر چهره عين هم بودند. آخر از يك نژاد بوده‌اند. امّا اين جا توي چين، مردم، نه پيشاني‌شان سياه بود و نه ابروهاشان تاريك. ناخن‌هاي همة زن‌ها و دخترها رنگي بود انگار كه، هر آن آماده باشند و آمده باشند براي نواختن چنگ. و بدن هاي خوش نقش، زير لباس‌هاي حرير سفيد پيدا بود. نه مثل زن‌هاي ماچين سياه و نه مثل هيچ كجاي ديگر نبودند. دندان‌هاي بچّه‌ها از زور سفيدي برق مي‌زد و از دور صداي ساز مي‌آمد. و صداي آب به وضوح.

آن قدر مشغول و محو تماشا بود كه فكر كرد اين رسم مردم اين جاست كه را دسته جمعي يك نفر را نگاه كنند. و اصلن به نظرش نيامد الان با بقيه فرق دارد. وقتي هم فهميد رسمي در كار نيست و مردم دارند به شكل غير معمولي نگاهش مي‌كنند، نفهميد چرا. تا كه، يكي جلو آمد و خنديد.

مرد دهانش را باز كرد و لب هايش جنبيدند. مثل آن‌كه حرف بزند. امّا جاي حرف زدن، صداي جريان آب از دهانش بيرون آمد. و وزير تن‌اش از اين حال مور مور شد و تازه يادش افتاد لباس تن‌اش نيست. خجالت كشيد و دست‌هايش را گذاشت وسط پاهايش. آمد برود يك گوشه كه يكي يك دست لباس رنگارنگ آورد و گرفت طرف او. و يكي ديگر خنديد. اصلاً از دسيسه و اين‌ها خبري نبود. و مردم مشغول كار خودشان بودند. وزير تشكّر كرد و گفت كه از مردم ماچين است.

در حالي كه داشت لباس مي‌پوشيد فهميد كه مردم چين حرف او را مي‌فهمند ولي او حرف آن‌ها را نمي‌فهمد و آن‌ها نمي‌توانند به زبان او جوابش را بدهند.

به آن‌ها گفت كه كي‌خواهد پادشاه را ببيند. توي راه متوجّه شد كه ديوارهاي خانه‌ها و شهر همه، از فلزّي ساخته و آغشته شده كه باعث مي‌شود عكس آدم آن تو نشان داده ‌شود. مثل آينه. يا خود آينه. سر تا سر. هر جا كه مي‌نگريستي، شهر همه آينه بود.

و به خانة بزرگ شاه، به دربار كه رسيد فهميد و ديد كه توي خانه‌هاي مردم، ديوارها همه از شيشه است. آغشته به ميوه. از هر كوي و كوچه‌اي كه مي‌گذشت عكس خودش را توي در و ديوار مي‌ديد. كه منعكس شده. و تكرار شده و هزاران هزار بار تو تو در تو شده در آينه و رفته به عمق ديوار. مردم هم ميان در و ديوار تكرار مي‌شدند. اگر پارچه‌اي رنگي، هر چند كوچك، بالاي سر در خانه‌اي آويزان مي‌بود تا چند كوچه آن طرف‌تر و چند خانه دورتر رنگ‌ها ديده مي‌شدند. و اگر عيبي، زشتي‌اي چيزي مثل موش مثلاً، از لاي ديواري بيرون بخزد، همه بفهمند و خود موش هم خودش را به عنوان يك عيب ببيند و از خجالت برود توي سوراخ. و سوراخ را از تو پر كند.

و توي دربار مردمان را مي‌ديد كه دسته دسته مي‌آيند و مي‌روند و يكي آن جا ايستاده و دو، سه نفري با لباس‌هاي بلند و رنگارنگ دوره‌اش كرده‌اند. يك تاج از جنس آب روي سرش است. كه وقتي حرف مي‌زند امواج كوچكي روي آن مي‌افتد.

وزير اين همه سال در ويرانه‌اي روزگار گذرانده بود كه ماچين‌اش مي‌خواندند و از اين همه سر و سالمي حالش بد شد و يك گوشه ايستاد بالا بياورد. زود پسركي كاسه‌ي جيوه‌اي آورد. گرفت زير دهانش. و او كلّي چيز ميز بالا آورد. و تازه فهميد ديشب وقتي از رودخانه رد مي‌شده چه قدر ماهي قورت داده بوده. و چه قدر خرچنگ و حلزون مي‌شود توي معدة آدم جا بماند و سالم بماند. و عكس خودش را نه تنها توي آن كاسه، و از توي همان كاسه روي سقف و در و ديوار هم مي‌ديد كه توي آينه‌ها و شيشه‌ها تكرار شده. و فهميد كه هر چه هست زير سر همين جيوه و شيشه‌هاست.

با شاه حرف زد. حكايت‌هايش را براي او گفت. و برايش گفت كه چه قدر سرش از فرط كوبيدن به ديوار شيشه‌اي درد مي‌كند. شاه با زبان خود او، زبان ماچيني‌ها، جواب حرف‌هايش را داد. و معلوم شد زبان آن‌ها را فقط او بلد است. و با زبان خودشان، با آواي رودخانه و باران، براي بقيّة دور و بري‌ها ترجمه كرد وزير چه مي‌گويد. بهش گفت كه اين‌ها را مي‌داند. حتّي مي‌داند شاه آن‌ها همين حالا دارد با يك استخوان جناغ مرغ فكّ طلايي‌اش را خلال كند و از نبودن وزيرش حرص مي‌خورد.

شاه در حالي كه لبخندكي به لب داشت گفت آزادانه در شهر بگردد و هر چه مي‌خواهد بخورد و شب‌ها هم بيايد در يكي از حجره‌هاي خالي دربار بخوابد.

روزها گذشت و وزير براي خودش كلّ چين را گشت زد. كارگاه‌هاي متعدّد آينه‌سازي و جيوه‌كاري را تماشا كرد. از همان روز اوّل سراغ معبد معروف آن‌ها را گرفته بود. و در آن جا كنار مردم ايستاده بود و با حيرت ديده بود كه چطور مردم به عنوان عبادت گربه را ناز و نوازش مي‌كنند. و خدا را ديده بود. با همين دو تا چشم خودش. خداي چين يك حجم جيوه‌اي معلّق بود، كُره‌اي، كه ميان زمين و هوا غلت مي‌زد و از چهار طرف معبد و ديوارهاي يك‌دست و بزرگ و آينه‌اي عكسش را منعكس مي‌كردند. خدا به هيچ كجا وصل نبود. ولي پايين بود. و مي‌شد آن قدر نزديكش بشوي كه عكس خودت را توي آن ببيني كه گرد و قلمبه مي‌شود و تا در معبد هم پشت سرت پيداست. هرچند ديوارهاي معبد بزرگترين آينه‌هايي بودند كه تا به حال ديده بود امّا شاه چين مي‌گفت مردم چين در تلاشند بزرگترين آينة عالم را بسازند. كه جهان را به دو قسمت نصف كند. و تمام عالم بتوانند عكس خودش را در اين آينه مشاهده بكند.

آينه‌اي به بزرگي خدا مي‌مانست. خدايي كه زبانش پاهاي گربه بود. گربه مي‌رفت روي يك دفترچه بزرگ. بعد از آن‌كه از حوضي از جيوه مايع مي‌گذشت و پاهايش آغشته مي‌شد. و خدا يك دور دور خودش مي‌چرخيد، جاي پاي گربه روي دفترچه مي‌ماند و مردم مي‌رفتند از روي نشانه‌هاي ردّ پا، از روي دفترچه، اسرار عالم و قوانين و كارهايي را كه بايد بكنند مي‌خواندند. وزير ديد و فهميد. فهميد كه اين‌ها دستورات و اسرار خداست كه به مردم داده مي‌شود و رمز و راز موفّقيت مردم چين هم همين گربه است. توي گشت و گذارش فهميد كه مردم ديوارهايي دارند كه فقط شيشه است و آينه‌اش نكرده‌اند. مثل ديوار زندان‌ها. كه آدم‌هايي كه خلاف كرده‌اند چند روزي مجبورند آن جا باشند. يا ديوار هر جاي بد ديگر كه آدم آن جا وقتي ياد خودش بيفتد بيشتر اعصابش داغان بشود.

امّا ديوار جاهايي كه آدم دوست دارد زيادتر آن جاها باشد آينه بيشتر بود. كتاب‌خانه‌ها سه ديوارشان كتاب بود و يك ديوار، سر تا سر آينه.

اتاق خواب‌ها، آن جاها كه تخت‌خواب‌هاي دو نفره هست امّا، تعداد آينه‌ها و ديوارهاي جيوه‌اي بيشتر بود. حتّي سقف‌شان آينه‌كاري بود.

مردم از دفتر بود كه مي‌فهميدند. از ردّ پاي گربه بود كه در مي‌يافتند كي باران مي‌آيد. وقت باران مي‌رفت وسط خيابان و از عطش، مثل نديده‌ها دهانش را باز مي‌كرد و آب ريز به زبانش مي‌خورد. و قطرات سرد و خنك و جان‌دهنده، صورت و پيشاني‌اش را مي‌شستند و سياهي‌هاي مكدّرش را فرو مي‌ريختند.

همان روزها بود كه دم صبحي (عادت كرده بود اوّل وقت پا بشود) جلوي آينه داشت لباس‌هاي سبز و زرد بلند و زيبايي مي‌پوشيد، فهميد تاريكي روي پيشاني‌اش دارد كمتر مي‌شود.

و فكر و خيال‌هاي باطل كم‌تر مي‌زند به سرش. از جمله فكر شاه‌شدن ماچين كه از قديم با او بود و حالا كم كم داشت از سرش مي‌پريد. داشت ياد مي‌گرفت چطوري حروف را مثلِ جريان آبِ رونده تلفّظ كند. و چه طور وقتي مي‌خواهد بگويد «دست شما درد نكند»، زبانش را مثل بستر رودخانه گرد كند. هر روز به معبد مي‌رفت. و آن قدر مي‌ماند تا بالاخره ياد گرفت ردّ پاي گربه را بخواند. و بفهمد خدا چه مي‌گويد.

شقيقه‌ها و پشت سرش ديگر درد نمي‌كرد. و درد كمي توي پيشاني‌اش مانده بود كه هر وقت مي‌گرفت يادش مي‌افتاد قبلاً كجا بوده و چه كاره بوده. امّا هميشه در كشاكش با خودش بود و وقت‌هايي سرش باز درد مي‌گرفت.

يك شب سرش چنان تير مي‌كشيد كه چشم‌ها داشتند مي‌رفتند تو. و مطمئن بود كه بايد به عنوان خلط بكشدشان تُف‌اشان كند بيرون. و توي جا غلت مي‌زد و فكرهاي مزخرف و ماليخوليايي آمده بود سراغش.

بالاخره هر چه بود او سال‌ها در ماچين زندگي كرده بود و خلق و خوي خاك ترك‌خورده به خودش گرفته بود. غريب هم بود. پير هم بود. پسرهايي داشت كه كوچكترين‌شان سي و چند سالش بود. و زن‌اش هم يكي از همان زن‌هايي بود كه سياه پوشيده‌اند و خاك و خُلي‌اند و حالا، دقيقاً همين حالا آن طرف دارند سرشان را مي‌كوبند به ديوارة شيشه‌اي و دستورات پرت و پلاي شاه ماچين را اجرا مي‌كنند. بعيد هم نيست خانواده‌اش را به جُرمِ خيانت وزير عزل شده، گرفته باشند و تا فكّ بالايي‌شان توي خاك فرو كرده باشند.

بالاخره مردم ماچين‌اند ديگر ... شايد هم حالا خانه‌ي مدل ماچيني نيمه ويرانش را زِ كُل خراب كرده باشند. و حالا توي آن اسب‌هاي شاه مي‌روند و مي‌شاشند يا سگ‌ها زبان آويزان كرده‌اند و جفت‌گيري مي‌كنند.

صداي سگ‌ها را از دور ‌مي‌شنيد. به وضوح مي‌شنيد كه زوزه مي‌كشند و استخوان‌هاي لاغر و لب‌هاي تشنه‌شان با لب‌هاي ترك دار و پيشاني‌هاي سياه بچّه‌ها و زن‌هاي بدبخت ماچين فرقي ندارد. تازه هم، امروز دانسته بود مردم چين براي آن كه به آب رودخانه تمام و كمال دسترسي داشته باشند، دارند رودخانه پشت ديوار را مي‌خشكانند. و يادش افتاده بود شاه ماچين به آن پيري و فرتوتي، وسط يكي از جيغ ويغ‌هايش گفته بود اگر روزگاري او بتواند سر از كار چين در بياورد، به عنوان وليعهد، او را جانشين خودش خواهد كرد.

غلت زد و توي رختخواب حرير هشتاد رنگش نشست. با خودش فكر كرد آن وقت، يك معبد توي ماچين خواهد ساخت، هزار و يازده برابر معبد چيني. خدايي علم خواهد كرد كه تندتر از اين خداهه بچرخد. ديوارهاي كاه گلي ماچين را خرد خواهد كرد و شيشه خواهد گذاشت. آخر توي اين مدّت فهميده بود مردم چين غير از جيوه و شيشه صنعت ديگري ندارند. پارچه و غذا و چيزهاي ديگر را از جاهاي ديگر مي‌آورند. و جيوه و شيشه و آينه صادر مي‌كنند.

او هم، البتّه همين كار را خواهد كرد. حتّي شايد ديوارهاي زندان‌ها را آينه‌اي كند تا زنداني‌ها با ديدن خودشان ياد خلاف‌هايشان بيفتند و خجالت بكشند. اصلاً خلاف‌كارهاي چين بيايند به ماچين پناه بگيرند. و از مردم خودش و سردسته‌هاي خلاف كارهاي چيني لشكر مي‌خواهد ساخت كه حمله كنند. چين را بگيرند ضميمة خاك ماچين بزرگ كنند. و امپراطوري تأسيس خواهد كرد. شهرهايي تمام جيوه خواهد ساخت و خودش را هم چون خدا، توي هوا معلّق خواهد كرد. كلّ عالم را خواهد گشت و زيباترين زنان و دختران را جمع خواهد كرد، يك حرمسرايي خواهد ساخت هشت هزار تختخوابي. و ابرِ پر باران را به همراهي گربه ... گربه‌هه ... به ديوار نگاه كرد. شاد شد. و از اين شادي رنگش پريد. فهميد و پيدا كرد و از كشف خودش شادتر شد. و به آينه نگاه كرد. توي آينه ديد كه پلك‌هايش باز افتاده‌اند و سايه افتاده روي پيشاني‌اش سياه شده. و شده يك ماچيني تمام عيار. شاه آينده. كه گربه را خواهد دزديد و تمام اسرار چين را با خود خواهد برد آن طرف. بايد بلند بشود. تا دير نشده و كلّ رودخانه را نخشكانده‌اند كه نشود در رفت، بزند برود.

يك مشت جيوه برداشت و ريخت توي كيسه. بعد آهسته و دزدكي رفت طرف معبد. در آينه خودش نمي‌ديد و ديده مي‌شد كه دو تا شاخ ريز روي سرش هي سبز مي‌شد و تو مي‌رفت و چون شيطان، هي پُشت سرش آتش گُر مي‌گرفت و خاموش مي‌شد.

دزدي آخر اين جا خيلي كار سختي نيست. چون شهر امن پاسبان و ارتش و پليس نداشت.

رسيد به معبد. نور منعكس شده‌ي ماه از زير افتاده به صورت‌اش و نيش‌اش تا بناگوش باز شده. توي معبد با چشم گشت. و گربة آرام و گرم خواب را گوشة معبد پيدا كرد. كه بي هيچ مقاومتي، انگار كه تقديرش همين باشد، يا حالي‌اش نباشد كجا بناست برود، آمد در آغوش او. وزير دويد.

دم مرز، رودخانه تا نيمه خشكيده بود و راه كج كرده بود. لباس‌هايش را در آورد. مثل همان اوّل آمدن لخت و عور شد. جايي كه آمده بود پيدا كرد. كيسة جيوه و گربه را محكم بغل كرد. و زد به آب. وسط رودخانه فرو رفت و آن زير، گودال آمده را پيدا كرد. آن قدر هدفش براي خودش مهم بود، مقدس بود و آن قدر به آينده فكر مي‌كرد كه نفهميد اين همه نفس را از كجا آورده.

آن طرف، در تاريكي سرش را از گودال در آورد و آمد بيرون. نفس تازه كرد. و از لب رودخانه خودش را، گربه به بغل كشيد بالا. به پشت سرش، پشت ديوار شيشه‌اي نگاه كرد. و ديد كه رودخانه دارد مي‌خشكد. انگار يا مردم چين مطمئن شده بودند ماچيني‌ها نمي‌خواهند حمله‌اي‌ چيزي بكنند، يا نقشه‌اي دارند كه او خبردار نشده و كلّي ابزار جيوه‌اي كنار ديوار ديد و سرسري گذشت.

لخت و قهقهه زننده، صد و سي و يك سال جوان شده بود. همچين مي‌دويد كه گربه، هر چند نه سر و صدايي مي‌كرد، نه مقاومتي، با پنجه خودش را به تن او چسبانده بود و تا به شهر برسند چند بار نزديك بود جيوه‌ها بريزند، گلوله‌ها ريز ريز بشوند، از بين بروند.

امّا سالم ماندند و گربه در بغلش آرام گرفته بود و به دربار نرسيده داد و بيداد راه انداخت و درباري‌ها و شاه، سراسيمه از خواب پا شدند. شاه با لباس چرك و موي ژوليده، هر چند نصفه شب بود تاجِ گلي‌اش سرش بود، آمد وسط تالار ايستاد و بهت‌زده نگاه كرد.

وزير افتاد به پايش. و نفس نفس زنان، قهقهه زنان، و با آب و تاب شروع كرد به تعريف كردن.

از شهر گفت. از فرار خودش. و به شاه و بقيه گربه و جيوه را نشان داد. و دوتايي از فرط خوشحالي، نوبتي همديگر را كولي مي‌دادند. و دور تا دور تالار مي‌دويدند. شاه چون فكّ‌اش طلايي بود و نمي‌توانست لب‌هايش را جمع كند، وزير باوفا را ببوسد، به يكي از درباري‌هاي خواب‌زده دستور داد از كف پا تا فرق سر وزير را بوسه زند كه اين كار تا دم صبح طول كشيد، و اين وسط وزير، لخت و عور و سرِ كيف، وعدة شاه را به يادش آورد و گفت كه جانشيني را به او قول داده بوده. شاه و درباري‌ها توي اوّلين گرگ و ميش دم صبحي كه در عمرشان بيدار بودند دور وزير و گربه جمع شده بودند. وزير جيوه را ريخت توي يك كاسة گِلي.

يك دفتر بزرگ آوردند گذاشتند وسط. وزير گربه را گذاشت توي ظرف جيوه. گربه چون به جاي آوردن يك مراسم، آرام و با طمأنينه راه افتاد و از توي ظرف گذشت و رفت روي دفترچه. دور زد و ردِّ پايش نقره‌اي شد. كلماتي اسرارآميز و مبهم كه ديگران سر در نمي‌آوردند. و جز جاي پاي گربه، برّاق و روشن، چيز ديگري نمي‌ديدند. و با آن چشم‌هاي قي كرده، اوّل به هم بعد هم دسته‌جمعي به وزير نگاه كردند.

گربه جهيد و در يك چشم به هم زدن از لاي پاي همه گذشت و كسي جرأت نكرد از جايش تكان بخورد و بداند يا بخواهد برود و ببيند و احياناَ بگيردش. و گربه غيب شد و ناديده شد و چنان رفت كه معلوم نيست به كجا كه انگار كه از اول نبوده و نديده شده. اگر آن ردّ پا نبود، همه در اثر يك حس ناشناخته، از يادش مي‌بردند.

در ميان سكوت، وزير چشمانش گُشاده‌تر شد. و رنگش پريد. پريده‌تر شد. و نشسته روي دو زانو، اوّل دفتر را خواند. دوباره سه باره، زير لب، با صداي جوي و آب و رودخانه و باران. بعد به مردمان حلقه زده، به شاه اخم آلود و پرسنده نگاه كرد و با بُهت، نوشتة رمزآلود را بلند خواند.

لحظاتي همه حيرت زده، به هم نگاه كردند و سكوت سوت كشيد. بعد منفجر شد. داد و بيداد كردند. مردم و درباري‌ها همه از اين خبر، ترسان و شلوغ كنان شروع كردند به دويدن. و به هم فشار مي‌آوردند و فرار مي‌كردند. تا اين واقعه‌ي وحشتناك و عجيب را خودشان، با چشم خودشان ببينند.

همه به طرف مرز مي‌دويدند. شاه و وزير لخت جلوتر از همه و بچّه‌ها عقب‌تر مي‌دويدند تا برسند به مرز. وزير دفتر بزرگ را زده بود زير بغلش و مي‌دويد.

ساعتي بعد، وزير، و ديگران زير نور آفتاب ايستاده بودند جلوي ديوارة بزرگ سر تا سر. كه از دور آمده، رسيده به آن‌ها و رفته به دوردست و انگار دور تا دور تك تك آن‌ها را ديواري گرفته باشد، همان قدر وحشت‌انگيز شده بود. انگار دور تا دور عالم ديوار باشد و جهان به چين و ماچين تقسيم شده باشد. گودالي هم در كار نيست جز يك حفرة خشك كه وزير به آن و دوباره به ديوار نگاه مي‌كند. مستأصل و مأيوس و وحشت‌زده. خودش را مي‌بيند. بعد شاه را پشت سرش مي‌بيند. و ديار ماچين را. و تازه با خودش فكر مي‌كند چه قدر اين ديار خرابه است و خانه‌ها، مخروبه، مخروبه‌هاي خاك آلودي را مي‌مانند كه تا به حال كسي توجّه نكرده چه طوري مي‌شود و چه طور دارند اين جا زندگي مي‌كنند.

همه خودشان را مي‌بينند و در پس زمينه، شهر و ديارشان را به جا مي‌آورند. در انعكاسي سر تا سر همه چيز نقش شده و برعكس شده روي ديواره. وزير دستش را به سطح مُسطّح بزرگ مي‌كشد و پنجه‌اش چهره‌ي خودش را مي‌شناسد كه جلوي تمام اين‌ها، دست چپ‌اش روي دست راست خودش سُر مي‌خورد و وحشت زده تمام ماچين را مي‌بيند كه با آدم‌هايش پشت سر او تكرار شده. و يك كم كه عقب مي‌رود تازه در مي‌يابد كه ديگر چيني در كار نيست كه بُرج و بارويش از دور پيدا باشد و هر چه هست ماچين است و تصويرش. باز دفتري را كه گربه روي آن راه رفته بود نگاه مي‌كند. و باز، در كنار شهر و ويرانه‌هاي تكراري، جملة اسرارآميز را براي خودش مي‌خواند كه لابه لاي صداي جوي و باراني غريب نوشته: «پشت رودخانه‌ي خشك جيوه به ديوار مي‌ريزند. پشت ديوار تويي و ديگر تو. آينه شد ديوار. بزرگترين آينه‌ي عالم.»

Share/Save/Bookmark