|
داستان 217، قلم زرین زمانه
پنجه آفتاب تو
یاد تو افتادم که به مامان گفته بودی عاشقی و مامان بهت خندیده بود و گفته بود مبارکه مبارکه خب اون آدم خوش شانس کی هست که دل تو رو برده و تو ریز خندید ه بودی و گفته بودی او .
همه از اوی تو راضی بودند مامان گفته بود که عین پنجه آفتاب می¬مونه اون و بابا مث تاجرای تیمچه امین الدوله گفته بود که خانواده¬دار است و بعد آروم گفته بود خانواده خوبی داره اگه یه جای درمونده شدی دست بده دارند و کمکت می¬کنند و مامان بلند گفته بود خدا نکنه درمونده بشی و بلند شد و رفت یه مشت اسفند ریخت رو آتیش و بلند بلند گفت الهی بترکه چشم حسود و بخیل الهی بترکه ...
و تو آن شب در دلت قند آب می¬کردی و فکری می¬کردی که پنجه آفتابت در لباس عروسی در کنارت چه شکلی خواهد شد و گونه¬های گر گرفته او را از شرم تجسم کردی و بعد دوباره فکر کردی پنجه آفتاب چند روز و چند ماه بعد از ازدواج چه شکلی خواهد شد مثلا یه پرده گوشت می¬آورد و آبی زیر پوستش می¬رفت و احتمالا همه به شوخی می¬گفتند که تو بهش ساختی. و اگر دو سه رج از ابروهای کمانی¬اش بر می¬داشت زنانه¬تر می¬شد و خواستنی¬تر و بعد فکر کردی مثلا در لباس گل و گشاد حاملگی و بعد پسرتان البته بچه اول هر چه بود بود، دختر بیشتر می¬خواستی اما خب پسر چیزی بود دیگر. پنجه آفتاب که ترگل و ورگل¬تر می¬شد هر سال که می¬گذشت و خواستنی¬تر . اسم بچه¬هایت را هم انتخاب کردی و فکر همه چیز را حتی ازدواج دخترها را هم نقشه کشیدی که می دهی به سرشناس¬ترین¬ها و پنجه آفتاب همچنان پنجه آفتاب بود که شب¬ها که تو می¬آمدی به دنبالت بود و برایت چای می¬آورد و ماساژت می¬داد و شامی با تمام مخلفات پرده پیش از خاموشی بود و تو در کنار خانواده گرم¬ات مینشنی بالا و می¬شوی آقا.
و بعد نوه¬هایت هم یواش یواش توی ذهنت پیاده می¬شوند و می¬نشینند جلویت و تو می¬شوی بابابزرگ، آقاجون، بابای حالا هرچی، و پنجه آفتابت حالا آفتابی تر است و نورانی تر. حالا از بس یه رج یه رج ابروهای کمانی اش را برداشته فقط یه خط کم رنگ از اون همه ابرو مانده و حالا چاق و گرد شده و البته خواستنی¬تر از هر خواسته حالا دیگر با بلوز و شلوار نمی¬گردد و تاپ و دامن کوتاه اونطوری که تو دلت می¬خواهد نمی¬پوشد بلکه دامن بلند و لباس¬های گشاد می پوشد و از اینکه تو گه گداری به خانم¬های اینطوری نگاه می¬کنی استغفراله می¬گوید و با یه چادر گل گلی مث چادرمامان دور و بر خونه می¬چرخه و نفس نفس می¬زنه از بس که چاق شده. اما تو هنوز پنجه آفتاب چاقت را دوست داری و توی دلت هنوز داری برایش قند آب می¬کنی و بازهم قند آب می¬کنی و می¬خندی از بس که رویایت شیرین است و همه قندها تمام می¬شوند که آن طرف¬تر پنجه آفتاب تو هم دارد توی دلش قند آب می¬کند.
و تو نمی¬دانی که اوی تو، پنجه آفتاب تو کنار پنجره رو به خیابون نشسته و پرده را کنار زده تا ببیند آسمان را، تا مهتاب رویش را ببیند و آفتابی که نیست که دیده است.
پنجه آفتاب تو هم در دلش قند آب می¬کند و فکر می¬کند به ماه آینده که با دوستانش به مسافرت می¬رود و در جاده بی¬پروا گیسوانش را به باد می¬دهد تا باد در آن لانه کند و و آنها را پخش کند توی صورتش و به مهمانی جمعه فکر می کند تا چگونه بدرخشد که چه کند تا جمعه همان یه پرده گوشت اضافی را از روی شکمش بردارد تا خواستنی¬تر شود.
|