|
داستان 213، قلم زرین زمانه
" مهم نیست . دیگه حرف اش رو هم نزن "
پیرزن نگاهی به مریم و فرهاد که توی اتاق نشسته بودند انداخت و غیر اردی خنده اش گرفت. اما حتا ثانیه ها قبل از اینکه آنها در معرض دیدش قرار بگیرند نشانه هایی از خوشی و سرمستی در چهره اش دیده میشد . اینطور خندیدن چین و چروک بیشتری روی زوایای صورتش می انداخت. دستش را بالا آورد و به لبها و گونه های کیس خورده اش کشید و سعی کرد با فشار انگشت پیله های متورم بالای پلک ها را صاف کند . بعد گوشتهای اضافی پهلو و شکم را زیر پیراهن گشادی که پوشیده بود هل داد و لایه های کلفت و نازک چربی را جمع و جور کرد . فاصله فرهاد با او قدری بیشتر از همسرش بود . پشت میز کارش توی صندلی گردان فرو رفته بود و بدن اش را با حرکت چرخشی خیلی آرام به چپ و راست بازی میداد. خیره شده بود به پیر زن و بدون هیچ انگیزه خاصی رفتار و حرکات اش را تحت نظر داشت . بر خلاف مریم که طی نیم ساعت گذشته مکرر و بی وقفه تلاش کرده بود او را به حرف زدن وا دارد تمایلی برای شنیدن صحبتهای آن دو نشان نمیداد. آخرین بار سعی کرد با اشاره و ایماء به او بفهماند که حوصله اش سر رفته و میبایست از سر بسر گذاشتن مادربزرگ دست بکشد.
مریم آینه دستی کوچکی را از روی میز برداشت و همانجایی که نشسته بود با موچین مشغول گرفتن موهای اضافی صورت و زیر گردنش شد ولی مقاومت اش زیاد طول نکشید . دوباره به پیر زن نزدیک شد و همراه شوخی و خنده گو نه هایش را فشار داد.
_ بگو دیگه شیطون . بگو دیشب چه خوابی دیدی ... .
پیرزن باز خندید. ظاهرا نسبت به سوالی که از او شده بود بی اهمیت بود. همینطور به جوابی هم که باید داده میشد. چشمهای آب مروارید آورده اش روی دیوار کرم رنگ روبرو و تابلو بزرگی که به آن میخ شده بود مانده بود و فقط لبخند میزد. نقش تابلو ترکیبی از هرم های وازگون و مکعب های بزرگ و کوچک و چند استوانه غلتان زرد و نانجی با زمینه ای لاکی رنگ داشت. مریم دوباره نزدیک او شد و بغل اش گرفت و گونه هایش را بوسید.
_ بگو دیگه مامان بزرگ . خواهش میکنم . میخوام فرهاد ام بشنوه.... زود باش .
_ چی چی رو میخوای برات تعریف کنم دختر جون . آخه هر حرفی که راحت به زبان نمیاد . تازه مگه همه زن و شوهر ها با هم نمی خوابند . کسی میاد واسه بقیه نقل کنه . اصلا اشتباه من بود برات درد دل کردم.
فرهاد کامپیوتر روی میز اش را روشن کرد. اصرار مریم به اندازه کافی حس کنجکاوی اش را برای کشف ماجرا تحریک کرده بود. اما هنوز به طور جدی میلی به تعقیب بحث و پی بردن جریانی که دیگر حکم راز پیدا کرده بود را نداشت. مانیتور پشت به دو نفر دیگر بود و تنها خودش میتوانست شاهد تصاویری که روی صفحه می آ مد باشد . مریم دست بردار نبود . سعی داشت هر طور شده پیر زن را به حرف زدن وا دارد. شلوغی و سر و صدای اتاق ارتباط فرهاد با برنامه کامپیوتر را بهم میزد. هر چه سعی کرد نتوانست نارضایتی اش را اعلام نکند.
_ چکارش داری . دست از سرش بردار . خب میل نداره تعریف کنه . یا اینکه دلش نمی خواد جلوی من حرفی بزنه. بهر حال دیگه کافیه مریم ... .
_ نخیر. هیچ هم اینطور نیست. فقط داره ناز می کنه.
_ یعنی چه. اصلا چرا فکر میکنی این موضوع می تونه برای من جالب و شنیدنی باشه .
_ اه ... تو که نمی دونی چقدر بامزه ست . یه کمی اش رو قبلا برام تعریف کرده. دیشب بعد از مدتها خواب بابا بزرگم رو دیده ... .
نگاه فرهاد دوباره روی صفحه مانیتور متمرکز شد و تظاهر کرد نسبت به ادامه قضیه کاملا بی تفاوت است هر چند اشتیاق مریم برای ادامه دادن و پی گرفتن غیر قابل کنترل شده بود.
_ حواست بمن هست یا نه . یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاده . با گذشت اینهمه سال از مرگ پدر بزرگ . دیشب ناغافل بخوابش اومده و باهاش طرف شده... .
آنقدر با سرعت و پر هیجان حرف زد که متوجه نگاه ها و عکس العمل کسی نشد . ادامه داد.
_ کسی چه می دونه شاید هم این اتفاق از اون موقع تا بحال بارها و بارها افتاده ولی این کلک ناقلا به هیچکس حتی یک کلمه اش رو هم بروز نداده .
_ خب این چه ربطی می تونه بمن و تو داشته باشه.
مریم انتظار شنیدن چنین جمله ای را نداشت. جا خورد و هیجانی را که طی نیم ساعت گذشته ذخیره کرده بود یکجا از چهره اش محو شد .
_همینطوری گفتم. میدونی فقط بنظرم خیلی مضحک اومد.
وقتی نگاهش به چهره اخم کرده پیرزن افتاد بلافاصله جمله اش را اصلاح کرد.
_ نه نه مضحک نه . معذرت می خوام . خیلی عجیب و باور نکردنی . بهتره بگم غیر منتظره . هیچوقت فکر نمی کردم تو سن و سال های پیری هم اینجور افکار و امیال سراغ آدم ها بیاد. مظاف به اینکه یک طرف قضیه هم مرده باشه... .
تا چند دقیقه بعد کسی چیزی نگفت. پیر زن بلند شد و بسمت اتاق خود رفت. به مریم که رسید مکثی کرد و دستی به موهایش کشید و با مهربانی صورتش را نوازش کرد.
_ من میرم تو جام استراحت کنم. تو هم بهتره جلو زبانت رو بگیری عزیزم . وگرنه دیگه هیچوقت حرفهامو برات نمیزنم . باشه . شب بخیر .
حالت نگاهش حاکی از آن بود که از برملا شدن ماجرای خوابی که دیده بود زیاد راضی نیست. فرهاد تا آخرین لحظه ای که از آنجا خارج شد او را زیر نظر داشت. بعد سیگار دیگری روشن کرد و دوباره سرگرم تصاویر روی مانیتور شد . مریم صندلی اش را نزدیک میز کامپیوتر آورد و درست روبروی شوهرش نشست.
_ دیدی مامان بزرگ چه با غرور قدم برمیداشت. شکل اون موقع هاش شده بود که من خیلی کوچک بودم و اون سالها جوانتر . حتا درد زانوهاش رو هم فراموش کرده .
وقتی جوابی نشنید دوباره آینه دستی را نزدیک صورت برد و توی چشمهاش دقیق شد و خط ابروهایش را با نوک انگشت صاف کرد.
_ هنوزم معتقدم خیلی عجیب و دور از ذهنه . ظاهرا بابا بزرگ حسابی به خدمتش رسیده .
_ مگه نشنیدی که گفت باید جلو زبانت رو بگیری .
_ چی شده . فکر نمیکردم از دیدن و شنیدن شرح عشقبازی دیگران بدت بیاد... . شاید هم به پدر بزرگم حسودیت شده ... ها... .
_ خفه شو .
ناخواسته کنترلش را از دست داده بود و قبل از اینکه کوچکترین فرصتی برای عکس العمل و یا پاسخگویی به مریم بدهد از پشت میز بلند شد و شروع به پرخاش کرد.
_ خفه شو . خفه شو . همین الان . شنیدی چی گفتم . خفه شو .
دوباره روی صندلی نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. در عرض چند ثانیه زود گذر از اتفاقی که افتاد و بد خلقی غیر ارادی اش و چیزهایی که گفته بود پشیمان شد. رو به مریم کرد و خواست لبخند بزند اما اینکار فقط توانست قدری حالت چهره اش را تغییر بدهد.
_ ببین چقدر مضحک و احمقانه یه موضوع کاملا ساده و بی اهمیت کار رو به اینجا کشاند. مادر بزرگ چند روز بیشتر مهمان ما نیست . اصلا دلم نمیخواست تو این مدت کوتاه شاهد جنگ و جدل بین ما باشه . مهمتر اینکه حس کنه سوژه اصلی رو خودش بدست ما داده.
مریم رو برگرداند و وانمود کرد چیزی نشنیده است . یا اینکه او اصلا در آنجا حضوری ندارد.
_ ببین باید حرف بزنیم تا همه چیز حل بشه و همین جا تمامش کنیم . نمیخوام تا چند روز مدام ذهنمون درگیر این ماجرا باشه . منظورم اینه که موضوع اونقدر هم مهم و حیاتی نیست که بخواد چنین الم شنگه ای رو دنبال خودش داشته باشه.
مریم بی اعتنا کنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
_ مهم نیست فراموشش کن . دیگه اصلا نمیخوام به حرفهات گوش بدم . حتا یک کلمه اش رو.
_ هنوز منظورمنو نفهمیدی . یعنی واقعا قبول نداری چه موضوع مسخره ای باعث این جا رو جنجال شده.
_ گفتم که مهم نیست . هیچی نگو باشه . دیگه ادامه نده... .
بعد از چند دقیقه سکوت طولانی اول صدای خالی شدن سیفون توالت شنیده شد بعد صدای بهم خوردن در اتاقی که تحت اختیار مادر بزرگ بود. فرهاد سیگارش را نیمه کاره توی زیرسیگاری روی میز له کرد و رفت کنار مریم نشست . امیدوار بود بتواند اوضاع را بحالت عادی قبل از طوفان بازگرداند. مریم بی تفاوت تر از قبل به صندلی تکیه داد و فقط صدای تلویزیون را بلندتر کرد.
_ لطفا اینجا ننشین فرهاد . حوصله ندارم . بلند شو برو . برو سراغ کامپیوترت و چیزهایی که همیشه پنهانی و دور از چشم بقیه میبینی ... .
_ منظورت چیه . راجع به چه چیزهایی صحبت میکنی .
_ لازم نکرده خودت رو گول بزنی . هیچقوقت اون قدرها هم که تو فکر میکنی احمق نبودم و نیستم.
فرهاد کنترل را از دستش گرفت و تلویزیون را خاموش کرد.
_ خیلی خوب . ازت معذرت میخوام . نباید سرت داد میکشیدم و ناراحت ات میکردم . خوبه دیگه تمومش کن.
مریم با حالتی عصبی لبخندی زد ولی کوچکترین نگاهی به چشمهای او نینداخت.
_ هه .. . مثل همیشه. نه . خیلی راحت همه چیز رو خراب میکنی . هر حرفی رو میزنی . توهین و فحش و داد و بیداد . آخرش یه عذر خواهی ساده . بعدش هم انتظار داری من خیلی راحت همه رو از یاد ببرم و تظاهر کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ نه نه نه . جدا میخوام موضوع همینجا حل و فصل بشه . خوب تو هم بی تقصیر نبودی . قبول دارم زیادی تند رفتم . نمیدونم چرا اینروزها خیلی زود عصبی میشم و بی جهت می زنم توی جاده خاکی .
جلوتر رفت و سرش را به موهای مریم که روی شانه ریخته بود نزدیک تر کرد . عطری که از زیر موها و پشت گردنش بلند میشد نوک بینی اش را قلقلک میداد.
_ این همون ادکلنی نیست که هفته پیش از فروشگاه بزرگ توی پاساز برات گرفتم . راستی اسمش چی بود.
مریم خودش را پس کشید و با لوندی خاصی که نشانه های انتقام جویی از آن موج میزد گفت.
_ کامپیوترت رو روشن گذاشتی آقا . برنامه ای رو که تمام عصر و شب ات رو گرفته از دست دادی ها .
فرهاد فاصله اش را به حداقل رساند و بمحض اینکه موقعیت را مناسب دید دستها را دور کمرش حلقه کرد.
_ گفتم که تمامش کن . خواهش میکنم . دیگه حرفش رو هم نزن . باشه.
اینبار مریم لبخند پیروز مندانه ای زد و راحت تر نشست. موفقیت نسبی بدست آمده توانسته بود تا حد زیادی رضایت اش را جلب کند ولی هنوز کافی نبود.
- بازم کم آوردی نه . داری عقب نشینی میکنی .
- هر چی تو بگی . عقب نشینی . تسلیم تسلیم . قبوله... .
- چرا بعضی وقتها اینقدر بدجنس میشی و هر کاری دلت میخواد انجام میدی.
پیشروی ادامه داشت. سرش را به شانه مریم تکیه داده بود . برآمدگی زیر چانه اش را توی دست گرفته بود و باز هم جلوتر میرفت.
_ فکر میکنم تو درست میگی . اما شاید دلیلش ... .
_ ها دلیلش چیه .
_ ولش کن مهم نیست . آشتی دیگه .
آرامشی کامل و بی نقص توی اتاق برقرار شده بود . فقط گاهی شعاع نور اتومبیل هایی که از خیابان میگذشتند از پشت پرده پنجره روی اشکال قاب عکس توی اتاق نقش می انداخت.
_ خیلی خوب . ولی بشرط اینکه قول بدی زیادی صمیمی نشی و سوءاستفاده نکنی .
_ آفرین . حالا اگه دلت خواست می تونی خواب مادر بزرگ رو برام تعریف کنی .
_ نه . امکان نداره . میخوام تلویزیون نگاه کنم.
_ آتش بس اعلام شده . لطفا دوباره یادم نینداز . بسه دیگه .
ابتدا مریم لبخند زده بود اما یادآوری هیاهو و جنجال دقایقی که سپری شد باعث گردید تا دوباره ابروهایش در هم کشیده شود.
_ قرار شد دیگه حرفش رو هم نزنیم.
_ جدأ کنجکاو شدم که بدونم . راستش از اول هم میل داشتم ماجرا رو دنبال کنم . اما .
_ اما چی . همون رگ بد جنسی ات مانع شد .
با تجربه ای که داشت خیلی زود حدس زد امتناع مریم نمی تواند آنقدر ها جدی باشد. دستهاش را گرفت و هر طور شده او را بخود نزدیک کرد.
_ خوب دیگه . بگو . میخوام بشنوم.
_ چه میدونم . شاید منم زیادی بزرگش کردم و بهش شاخ و برگ دادم .
_ هر چی هست بگو . بدون ذره ای حذف و اضافه .
_ میدونی . از همون کارها دیگه .
_ خوب ... .
_ خوب که خوب . که چی حالا.
_ یعنی که میخوام همش رو برام تعریف کنی . تما م و کمال . با همه ریزه کاری هاش .
مریم به پنجره اتاق مادر بزرگ نگاه کرد که چراغش از چند دقیقه قبل خاموش شده بود . پوست گردنش از تماس با زبری صورت فرهاد به سوزش افتاده بود . با انگشتها فاصله کوتاهی مابین خودشان ایجاد کرد .
_ تو هم که همیشه تیغ تیغی هستی.
_ صحبت رو عوض نکن . بگو پدر بزرگ قهرمانت چه بلایی سر این پیر زن بیچاره آورده .
_ بدجنس نشو . خودت که انواع مدلهاش رو توی کامپیوتر ت داری .
_ دوباره شروع کردی . زود باش داستان رو تعریف کن .
مریم بدون هیچ مقاومتی توی پشتی نرم و گوشت دار مبل راحتی فرو رفت و به رویایی که سراغ مادر بزرگ آمده بود فکر کرد . و به پدر بزرگ که خالق رویاء و مسبب اصلی همه اتفاقهای آنروز شده بود .
_ خوب ... . خوب ظاهرا پدر بزرگ به شکل و شمایل ایام جوانی هاش برگشته بود . چهار شانه و قد بلند و هیکلی . خیلی هم خوش قیافه . راستی هیچ میدونستی بابا بزرگم از اون مردهایی بود که سبیلشو روغن میزد و تاب میداد .
_ قطع اش نکن لطفأ . ادامه بده .
_ ولی متأ سفانه مادر بزرگ توی خوابش همینطور پیر و چروکیده بوده و وقتی بابا بزرگ یکی یکی لباساشو از تنش در میاره طفلکی از دیدن سینه های خشک و پلاسیده خودش بدجوری خجالت میکشه .
دستهاش را روی سر فرهاد گذاشته بود و آرام آرام موهایش را چنگ میزد. کلمات با ریتم کندتری از دهانش خارج میشد . مطمئن نبود فرهاد با حالی که داشت بتواند کاملا متوجه حرفهایش بشود .
_ در عوض پدربزرگ کوچکترین اهمیتی به پیری و ناتوانی طرف مقابلش و اینکه احتمالأ دیگه کاری ازش ساخته نیست نداده و دست بکار شده . جالب اینکه سنگ تمام هم گذاشته . مامان بزرگ اتفاقی لو داد که بابا بزرگ همیشه حریص و پر اشتها بوده .
مدتی ساکت ماند و اجازه داد لاک پشت آبی بزرگی که به او چسبیده بود آرام آرام بخزد و روی بدنش حرکت کند . بعد از وقفه ای طولانی لاک پشت سرش را بالا آورد و آهسته سوال کرد .
_ خوب . بقیه اش ... .
_ خوب همین دیگه . بقیه اش رو خودت بهتر میدونی.
_ پس حالا یکبار دیگه از اولش تعریف کن .
مریم نفس عمیقی کشید و خودش را روی مبل جابجا کرد.
_ میدونی . شنیدن اش خیلی برام جالب بود. مادر بزرگ طوری ماجرا رو نقل می کرد که انگار همه چیز واقعی بوده و عینأ اتفاق افتاده .
فرهاد قیافه ای حق بجانب گرفت . انگار خود او قهرمان اصلی داستان بوده است.
_ خب . حتمأ براش فوق العاده لذت بخش بوده و اون رو بیاد روزهای جوانیش انداخته.
_ نه نه . منظورم اصلأ این نبود . اون طوری حرف میزد که باور میکردی تمام شب رو پیش شوهرش بوده . توی بغل پدر بزرگ . میان بازوهاش . قسم میخورد همه استخوان هاش درد گرفته بود . میگفت صبح که بیدار شده بوی بدن پدربزرگ رو کاملأ تو رختخوابش حس می کرده. میگفت. میگفت . اه... اصلأ ولش کن .
تراکم نفسهای فرهاد صورتش را داغ کرده بود. خودش را از لای دستهای او بیرون کشید و صاف و مرتب نشست.
_ میفهمی سعی دارم چی بگم . رسیدن به این حس و حال براش خیلی لذت بخش تر بوده تا عملی که تو فکر و خیالش انجام شده . چه میدونم . شاید این بیشتر به گذشته اونها ربط پیدا می کنه. باورت میشه فرهاد. اون حتا جای دقیق خال هایی رو که روی سینه پدر بزرگ بود بخاطر داره.
بلند شد و ته مانده لیوان آبی را که روی میز بود توی گلدان کنار پنجره خالی کرد و بسمت اتاق خواب خودشان رفت.
_ قبل اینکه بخوابی یادت باشه حتما چراغهای اضافی پذیرایی و هال رو خاموش کنی . تلویزیون رو همینطور .
فرهاد سیگار دیگری آتش زده بود و با کنترل کانال های تلویزیون را بالا و پایین میکرد.
_ کجا میری . هنوز ماجرا نیمه کاره مونده . پس بقیه اش ... .
_ مهم نیست . دیگه حرفش رو هم نزن .
|