|
داستان 210، قلم زرین زمانه
روز تولد
در يخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می خواند. چند تخم مرغ برداشتم و توی دستم جا دادم. كيسه ی آرد را دست ديگر گرفتم. بر گشتم. صورتم را برگرداندم به طرفش، گفت: اين پسره رو ميشناسی؟
دستم لرزيد. تخم مرغ ها افتادند. آرد هم همين طور و روی سراميک های سفيد كف آشپز خانه پخش شد. جيغ كشيدم. گرم شده بودم و عصبانی.
گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمين انداخت.
ــ چرا ترسيدی؟
به افتضاحی كه روی زمين درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: يه دفعه آدم رو از فكر و خيالاتش مياری بيرون. می ترسه خب.
بلند شدم و نشستم روی صندلی. صدای نفس هايم را می شنيدم. نگاهش كردم. حركاتش مثل قبل بود. آرام و سنگين. فقط نگاه می كرد. كمی راحت شدم. روز نامه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپزخانه آمد. دم در ايستاد.
گفت: بيام كمک.
گفتم: نه، خودم تميز می كنم.
مي دانستم فقط برای تعارف می گويد. جلوتر آمد و روی كابينت نشست. سبد انگور را کنارش كشيد. شروع به خوردن كرد. با روزنامه روی پاهايش می زد و من صدای له شدن انگورها را زير دندان هايش می شنيدم. خواستم مثل هميشه بگويم يواش تر بخور اما نگفتم.
با بی تفاوتی گفت: جديداً واسه ی اين روزنامه نوشته هاتو می فرستی؟
بلند شدم و دستمال و قاشق برداشتم.
گفتم: نه. چطور؟
گفت: جديدن خيلی می خريش. گفتم شايد منتظری...
وسط حرفش پريدم.
گفتم: چه ربطی داره. پس تو هم هر روز تو شركت اون روزنامه ی مسخره رو می خونی مطلب واسشون می فرستی؟
خنديد و انگوری بالا انداخت. صدای دهنش اعصابم را خرد می كرد. نگاهی به ساعت انداختم و روی زمين نشستم.
گفتم: حالا چكار كنم؟ تخم مرغ و آرد لازم دارم. پاشو برو بخر.
دهن دره ای كرد. حبه ی انگوری دهانش گذاشت.
گفت: حال داريها. ول كن، ما شام نخواستيم. تو اين سرما خودت حال داری بری بيرون؟
در حاليكه با تخم مرغ های وارفته بازی بازی می کردم و با قاشق همشان می زدم، گفتم: اِ پاشو ببينم. شام چيه؟ كيک تولدته.
شروع كرد به دست زدن و خنديدن. قهقهه می زد. من هم از ذوق كودكانه اش خنده ام گرفت.
گفت: داری به ام حال می دی ديگه. بعد از 4 سال يه كيک تولد واسم می پزی.
قهقهه اش، لبخند شد. به طرفش رفتم. تخم مرغ های شكسته هنوز كف آشپزخانه بود.
به تهديد گفتم: بلند می شی يا باز پشيمون بشم.
خنديد. گفت: يه كم مهربانی بابا.
از روی كابينت پريد. نگاهم كرد و خنديد. از خنده های بدون حرفش عصبانی تر شدم. سرش را تكان داد و رفت. روی صندلی نشستم. لباس پوشيدنش را می ديدم. از آينه نگاهم كرد.
گفت: ديگه فرمايشی، كاری نداری؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: نه. برو ديگه.
دوباره نگاهش كردم. دستی برايم تكان داد. در را باز كرد و رفت. صدای بلند به هم خوردن در را كه شنيدم، بلند شدم. پاورچين به طرف هال رفتم. روزنامه روی ميز بود. برگشتم و در را امتحان كردم. به طرف ميز برگشتم، نشستم و روزنامه را باز كردم.
آهسته با خودم گفتم: اين پسره؟ كيو می گفت؟
ورق زدم. 1-2-3-4. نقد ادبی... نوشته ی...
چشمانم را بستم. سينه ام به سرعت بالا و پايين می رفت. قلبم چه سريع می زد. روزنامه را بستم. به كمد مجله ها و روزنامه ها نگاه كردم. رفتم به طرفش. درش را باز كردم. انبوهی از روزنامه ها را ديدم و نوشته های او را. آن ها را درآوردم. دويدم به طرف آشپزخانه و كيسه ی سياهی را برداشتم. به هال برگشتم. آن ها را در آن چپاندم و پالتو پوشيدم. به ساعت نگاه كردم و كيسه را دم در بردم. در را باز كردم. به اطراف نگاهی انداختم. كيسه را كناری گذاشتم و نگاهش كردم. دست هايم را به دهانم بردم و ها كردم. برف روی کيسه می نشست. دانه های برف روی سياهی كيسه زيباتر به نظر می آمدند. دوباره نگاهي به اطراف انداختم. نيامده بود. به خانه بر گشتم. در را محكم بستم. روزنامه ی ديروز را روی ميز ديدم.
گفتم: اه، با اين چكار كنم؟
زنگ زد. سه بار. باز كردم. صدای قدم هايش را روی پله ها می شنيدم. متوجه پالتو شدم. در آوردمش. در زد. باز كردم. خودم را عقب كشيدم كه بيايد داخل. برف های روی پالتويش را می تكاند.
گفت: بفرما.
لبخندی زدم. كيسه را گرفتم و به آشپز خانه بردم.
با صدای بلندی گفت: يه سری خرت و پرت ديگه هم خريدم.
توجهی نكردم. كيسه ی سياه را روی ميز گذاشتم. تخم مرغ های شكسته و آرد ملتمسانه به من نگاه می كردند. در كابينت را باز كردم. شيشه پاک كن را برداشتم و به طرف هال رفتم. نشسته بود كنار شومينه، دست هايش را گرم می كرد. شيشه پاک كن را در دستم ديد. چشمانش را گشاد كرد.
گفت: اين چيه ديگه؟
دولا شدم و روزنامه را از روی ميز برداشتم. ورق ورقش كردم.
گفت: ا، چكار می كنی؟! هنوز نخوندمش.
گفتم: چرت و پرت نوشته، تازه مال ديروزه.
انگشتی تكان دادم و گفتم: اخبار هر روز رو همون روز بايد خوند.
ماتش برده بود. ورق ها را روی ميز كمی جابه جا كردم. نقد ادبی. برش داشتم و به طرف پنجره رفتم. بلند شد. هنوز با تعجب به من نگاه می كرد.
گفت: معلومه چته؟ كيک، شيشه پاک كن، اينا كه تميزن. دو روز پيش تميزشون كردی.
نگاهش نكردم. سريع دست هايم را بالا و پايين می بردم. ورق ها مچاله شد و كمی خيس. ديگر ديدنی نبودند. نفس بلندی كشيدم. هنوز سر جايش ايستاده بود.
گفتم: آخيش، تموم شد.
گفت: ما كه تغييری نديديم.
لبخندی زدم. از كنارش رد شدم. به چشم هايش نگاه كردم. متعجب بود. به آشپزخانه برگشتم. او به دنبالم. روزنامه ی مچاله را در سطل انداختم. كنار ميز ايستاده بود. از تعقيبش ترسيدم. در سطل را رويش گذاشتم. دست در كيسه ی سياه روی ميز كرد. تخم مرغ ها را در آورد. پاكت آرد و يک روزنامه. نگاهم كرد. قلبم می زد. ترسيدم بفهمد. دست به سينه شدم. دوباره لبخندی زد و دستش را مثل يک فاتح برد بالا.
گفت: روزنامه ی امروز. سورپرايز شدی؟
زوركی لبخندي زدم.
گفت: برم ديگه.
تا نزديک در رفت، روزنامه به دست داشت. برگشت و گفت: بيام كمک؟
سرم را بالا بردم.
گفت: باشه.
رفت. حوصله ی پختن كيک را نداشتم.
بلند گفتم: اگر فردا كيک بپزم، ناراحت نمی شی؟
گفت: نه بابا. راحت باش. من عادت دارم. نپزی هم مشكلی نيست.
كمی برايش ناراحت شدم، اما چيزی نگفتم. تخم مرغ ها را بر داشتم و توی يک دست جا دادم. كيسه ی آرد را به دست ديگر. قدمی برداشتم.
صدايش را شنيدم. گفت: ا راستی اين پسره رو ميشناسی؟
دستم لرزيد. تخم مرغ ها و آرد روی زمين افتاد. تخم مرغ ها شكست، كنار آن قبلی ها. دستم هنوز می لرزيد. سردم شده بود. روی زمين نشستم.
انگشتم را روي سراميک ها كشيدم.
گفتم: نه. نميشناسم.
سرم را روی زمين گذاشتم و به سراميک ها خيره ماندم
|
نظرهای خوانندگان
بابا باهالی , توی خماری گذاشتیمونو جیم زدی . عالی بود تحسینت می کنم
-- عاطفه ، Jul 29, 2007 در ساعت 02:00 PM