|
داستان 209، قلم زرین زمانه
رابیش
امروز رابیش مرد. مادر گفت: زبون بسته! این پسره عجب دلی داره! حالا چجوری کشتش که زجرکش نشه؟ بازم عقل کردیم ها! وگرنه گناه زجرکشیدنش می افتاد گردنمون. این پسره هم که دلش از سنگه! بسکه مال حروم خورده به خدا. ولی خب اگه اون نبود، کی دلشو داشت؟ دامپزشک گفته بود که قانقاریا امانش نمی دهد و گفته بود قبل از اینکه زجر بکشد، راحتش کنید. پدر، انگار بچه اش مرده باشد گفت: اسمش را خودم گذاشتم، خودم پیداش کردم، خودم هم خاکش می کنم توی باغچه، بعد هم چند تا نفرین به کسی داد و در را پشت سرش بست. انگار پدر، خودش را یک جورهایی در مرگ رابیش مقصر می دانست.
مرد که سرش را به صندلی آهنی تکیه داده بود، از شیشه سبز اتاق نگهبانی، بیرون را می پایید. آنقدر بالا تنه ی مردم را دیده بود که حوصله اش سر رفته بود. همیشه پیراهن های مردانه و سینه های زنانه از جلو چشمش رد می شدند و بی آنکه حتی توجهشان به او جلب شود، سوار قطار می شدند. و او بی آنکه سرش را بلند کند، توی صندلی سختش فرو می رفت.
مرد با صدای سوت قطار از جایش پرید و دوباره لم داد روی صندلی. درست هفت ساعت بود که روی صندلی اش نشسته بود. صدای تلق تلق و سکون ریل ها و حرکات کروی چرخ های بزرگ با صدای نخراشیده ی قطار، توی ذهنش جا باز کرده بود وانگار آن صحنه ها جزو گوشت و پوستش شده بودند.
مرد، کیف دستی اش را روی زمین گذاشت و پایش به سطل زباله بزرگ زرد رنگی خورد که کنار ردیف های صندلی تکرار می شد. قفس بزرگ را توی دستش جا به جا کرد و دوباره کیف را برداشت. همانطور که تابلوهای راهنما را نگاه می کرد، چشمش به اتاق نگهبانی با شیشه های مات سبز رنگ افتاد. سرش را از سوراخ نیمدایره ای کرد تو و پرسید: آقا قطار بعدی کی میاد؟ صدای قیژی از صندلی بلند شد و یک صورت پف کرده و خواب آلود جلوی شیشه آمد. بفرمایید؟ پرسیدم قطار بعدی کی می آد؟ من بارم زیاد بود و نتونستم به قطار قبلی برسم. چشمان مرد چند بار به هم خورد و روی قفس آهنی میخکوب شد. شما که قصد ندارید اینو با خودتون ببرید تو قطار؟ چرا دقیقا همین کارو می کنم. نه اصلا امکان نداره، این خلاف قوانینه. خب پولشو می دم. براش بلیط هم خریدم. می دونید اون همیشه همرامه. خیلی دوستش دارم. الانم یه کار واجب دارم که باید حتما برم و کسی هم نیست که از پرنده ام نگهداری کنه.
مرد که بدش نمی آمد پستش را مهم جلوه دهد، چهره اش را در هم کشید و صدایش را صاف کرد، این امکان نداره، طبق قانون، هیچ حیوانی نباید وارد قطار شود. برخلاف انتظارش، مرد این بار اصرار نکرد و سرش را بلند کرد و از آنجا فاصله گرفت و روی یک صندلی خالی نشست. قفس را روی صندلی کناری گذاشت و پرنده را با بی تفاوتی نگاه کرد.
مرد با خودش فکر کرد که چرا آنطور حرف زده. اصلا مگر چه اتفاقی می افتد اگر یک پرنده سوار قطار شود؟ تصمیم گرفت برود و دوباره به مرد تذکر بدهد تا ببیند چی پیش می آید، آنقدر روی صندلی نشته بود که احساس می کرد آخرین مهره کمرش صاف شده. از جایش بلند شد و در اتاق را باز کرد و به طرف صندلی های سبزرنگ رفت. صدای سوت قطار از دور شنیده می شد، قدمهایش را تندتر کرد و روبرویش ایستاد و گفت: آقای محترم یا به تنهایی باید سوار قطار بشید یا اینکه برید و بدون پرنده تون بیایید.
صدای سوت نزدیک تر می شد و حرکات کروی و سکون ریل ها آزاردهنده تر. مرد از جایش بلند شد و سطل زباله ی زرد رنگ را با چشمش دنبال کرد. چیزی نمانده بود قطار بایستد، مسافران منتظر بودند و قطار آخرین صدای نخراشیده اش را بیرون داد و ایستاد. حالا سطل زباله زرد رنگ درست روبروی مرد بود، قفس را بلند کرد و توی سطل انداخت و به طرف درهای قطار که حالا باز شده بود، دوید
|