رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
داستان 207، قلم زرین زمانه

اتاق قرمز خيابان پشتي

دست ام را گذاشتم روي زنگ. سلانه سلانه عقب آمدم تا بتوانم تابلوي سر كوچه را دوباره ببينم.خودش بود.شهيد يوسف پور.در دوم سمت راست.دوباره زنگ زدم.صداي لخ لخ كشيده شدن دمپايي بر روي موزاييك ها شنيده مي شد.و يك صدا:اومدم كوكب جون.اي الهي قربونت برم مادر.الهي فداي قد وبالات.ايشالله غريب تندرست باشي مادر.
و مي لنگيد ومي آمد.مي خنديدم با آن صدا.مي دانستم خاله جان هم مثل مادر پوكي استخوان داردو حالا تا برسم شروع مي كند به مالش زانوهاي اش و از دكترهاي مختلفي كه رفته ومعجون هاي جور به جوري كه مي خورد حرف مي زند.در باز شد.لچك مشكي كوچكي به سر داشت.لپ هاي اش همان طور قرمز و آبدار.دل ام براي خال سياه روي لب اش تنگ شده بود .همان كه وقتي مي گفت كوكب من بالا مي پريد . خودم را انداختم توي بغل اش.“خاله قربونت بره مادر.چه خوشگل وچه خانوم.“وچند ماچ گنده از سر و رو و پيشاني ام برداشت انگار صورت ام را بادكش كرده باشند تا حجامت اش كنند.”چشم خواهر من روشن باشه.”من هم كم قربان صدقه اش نرفتم.با آن همه تگرگ كه بر سرش باريده بود در تمام اين سال ها اما هنوز موهاي سياه شبق اش گاه وبي گاه از زير روسري بيرون بود.مي لنگيد وبر سنگ فرش خاكستري حياط به سمت اتاق ها مي رفت. “خاله رنگ مي كني موهاتو.”برگشت وخنديد.جاي سه چار دندان بين دندان هاي اش خالي بود.”حرفا مي زني خاله جان ها.من وقرتي بازي و رنگ مو. روزگار چشم مون رو به در سفيد كرده مادر.بيا قربونت برم.بيا يه چايي بريزم حتم از اين ترافيك جون به لب شدي.”روسري ام را از سرم برداشتم.از همان دم در كه ايستاده بودم دويدم تا لب حوض. حوض لب پر مي زد.يخ و تگري.هنوز نفهميده ام خاله چطور اين آب را يخ نگه مي دارد.قديم ها روي اش ورقه هاي حلبي مي كشيد وتخت را مي گذاشت روي آن ها.تخت چوبي گردوسر جاي اش بود بين انار و توت مجنون.اما بي مخده ها بي قاليچه ي تبريزي وبي قليان چاق شده ي خوانسار با كنده كاري ناصرالدين شاه با سبيل بلندش روي كمرگاه شيشه اي قليان.نشستم روي تخت وپايه هاي اش چرق چرق صدا كردند.“خاله جان بساط تابستوني ات كجاست پس؟“بيرون آمد.هندوانه ي بزرگي وبال دست ها.كنار حوض خم شد وهندوانه را در آب انداخت.“كو تا تابستون مادر.هنوز زوده.تازه بعد آقا رحيم و باباي خدابيامرزت ديگه كسي قليون واسه چاق كردن نمي خواد.ممد آقاي بقال مي گه ديگه ذغالا رو واسه منقل مي برن نه آتيش گردون”دست به روسري بردم.”راستي فرزاد كجاست خاله.دانشگاست؟

-آره راحت باش.تا بعد از ظهر كلاس داره.زنگ زدم فهيمه هم بياد.تو چرا آقاتونو نياوردي.قابل نمي دونه حتمن.

-نه خاله حتمن تا برنگشتيم يه روز ميارمش.

بلند شدم وروي لبه ي حوض يك لنگه پا قدم زدم.داشتم مي افتادم.”چه سوت وكور شده اين خونه.“

-اي خاله جون.يادته چه سور وساتي داشتيم اينجا عروسي فهيمه.يادت مياد؟عباس آقا تو اون يه گله جا داشت گوشت قربوني پستا مي كرد.مادرت ديس برنج رو از اون سر دالون تو پستو دست به دست مي داد ميومد تو بهار خواب.چه جشني.چه بساطي.يادته فرزاد شاطري قر مي داد و طبق دوماد رو زمين نمي ذاشت؟ قربون اش برم حالا جوون رشيدي شده اين قد وبالا.عين هو آقا نيما.من برم اين سماور رو خاموش كنم كوكب جون.بيا تو.بيا يه چايي بخور.حالا دم مي كشه.”

برگشت به اتاق.دل ام باهاش رفت.مي خواستم بروم وباز از همان روزها براي ام بگويد.از همان ها كه هر سال از اصفهان به خاطرشان مي آمديم تهران تا وقت دوباره ي مدرسه.آن قدر مي مانديم ودل نمي كنديم كه حتا كتاب هاي ام را هم همين جا مي گرفتم.بچه تر كه بودم برادر ها دنبال مان مي آمدند اما اين آخري ها مادر نمي آوردشان.شايد چون فهيمه هم ديگر بزرگ شده بود وبر ورويي داشت. پدر براي مغازه وردست مي خواست.يكي يكي مي رفتند چند سالي شاگردي مي كردند وبعد دانشگاه وخانه وزن وزندگي.من اما هر سال مي آمدم.مهماني ها.دور همي ها.وشب ها كنار همين حوض يخ كرده ي كوچك با ماهي هاي رنگي رقصان وهندوانه ها.و شب جمعه ها كه دسته جمعي مي رفتيم سرخاك پسرهاي مرده ي خاله، آن كه زير ماشين رفته بود وآن پسرش كه شهيد شده بود ومن فقط ردي از تصويرش را در ذهن ام به ياد مي آوردم.و فهيمه.“خاله فهيمه كي مياد“

-بايد تو راه باشه.حالا يه رب ديگه باز به موبايل اش زنگ مي زنم. مگه مي شه اين مزقونا رو گرفت؟مدام اور واطوار ميان.

از تخت بلند شدم.توت ها هنوز سفيد وكال بودند.كمي آن ور تر رزهاي پيوندي خاله كه هميشه آقا رحيم خودش پيوندشان مي زد.مادام رنه به نسترن.رز مشكي به رز رونده.حالا چه كسي اين كار را مي كند؟نردبان هنوز كنج ديوار است.جلو رفتم.به پله هاي اش دست كشيدم. بوي آدميزاد مي دهند.انگار باز هم شب ها آن بالا مي خوابند.از پله ها شمرده بالا مي روم.خاله از يكي از اتاق ها نگاه ام مي كند ومي گويد چايي 5 دقيقه ديگه حاضره.نيفتي مادر جان يه وخ.راستي كوكب جون برات فسنجون درست كردم.

بالا مي روم.پاي ام را روي بام مي گذارم.مي افتم توي يك سايه ي طولاني.دل ام مي گيرد.چار طرف ام را ساختمان های بلند گرفته اند و دهن كجي مي كنند.جاي خواب كسي هنوز پهن است.پس فرزاد شب ها اين بالا مي خوابد.مثل من وفهيمه وآقا رحيم كه تا سرش را مي گذاشت خر وپف اش پشت بام را مي لرزاند. بايد براي اين جا فكري كرد.جا به جا ترك دارد.خوابگاه.پس خوابگاه كجاست؟برمي گردم طرف حياط.خانه ي بغلي دارد بالاتر وبالاتر مي رود.هنوز می شود از درز آجرها خوابگاه را ديد. دولا مي شوم ونگاه مي كنم.از روزني كوچك. فهيمه گفته بود كه خوابگاه را دخترانه كرده اند.و گفته بود” از شانس فرزاد آقاي معصومي همسايه ي بغلي هم خونه رو كوبيده ده واحد بره بالا.“پنجره هاي اش پيدا بود.همه بسته با كولاژي از رنگ هاي تيره انگار داده اند بچه هاي شان رنگ زده اند و آن بالاتر كه پنجره اي هنوز بازاست لايه هاي ضخيم پرده با باد می آيند و می روند.دوباره نگاه مي كنم. انگار مازيار را مي بينم كه دست اش را روي لبه ي پنجره گذاشته وخيابان را مي پايد.خيره مي مانم.همه جا تاريك است.سرش را بالا مي آورد و ما را نگاه مي كند.مي گويم فهيمه داره ما رو مي بينه.

-خبه خبه مگه چشماش تلسكوپه.

-تو رو خدا بيا بخوابيم فهيمه.به خدا فهميده.

چشم اش را از چشمي دوربين دور نمي كند.مي گويد:لوسين رفت طرف تخت اش پرده را هم كشيد.

دوربين را تغيير مي دهد و مي گويد جواد دودكش دوباره سيگارشو انداخت تو خيابون.چرا يكي به اين يه چيزي نمي گه.كجايي كوكب؟

من سرم را برده ام زير پتو.اين تابستان آخر است.كنكور داده ام و آمده ام تهران.فقط به عشق رصدهاي شبانه با فهيمه .خيره شدن به پنجره هاي هميشه گشوده ي يك خوابگاه دانشجويي.و شايد به عشق پسري كه براي من مازيار است وبراي فهيمه لوسين.مي دانم كنكور قبول مي شوم.همين جا.همين تهران.تابستان ها كه مي آيم فصل امتحان آن هاست.فهيمه مي گويد كه فصل امتحان است.يك ماه هر شب نگاه شان مي كنيم.از چشمي ي دوربيني كه فهيمه به بهانه ي اردوي جنگل هاي شمال از رفيق هم دانشكده اي اش مي گيرد.فهميه دو سال از من بزرگ تر است وروانشناسي مي خواند.مي گويم بيا كپه ي مرگتو بذار فهيم.جيغ مي كشما.

-بيا ببين اتاق گربه ها چه بزن برقصيه.شب امتحان.اون وقت مي گن ما چرا پيشرفت نمي كنيم.بيا ببين چه قري مي ده شيخ مرتضا.

شيخ مرتضا ريش بلندي دارد و موهاي اش را مي بندد.كم تر كنار پنجره مي آيد.ما كه نماز خواندن اش را نديده ايم اما اين اسم را هم فهيمه براي اش گذاشته است.همه ي اسم ها را فهيمه گذاشته است به جز.به جز مازيار.او كه مي گويد لوسين.دراز كش مي روم ويك قلپ آب تگري از كوزه ي كوچك بالاي سر آقا رحيم مي خورم وبر مي گردم. تكه يخي را در دهان ام مي مكم.“برو گم شو كنار ببينم.“ فهيمه را كنار مي زنم.دوربين از روي پايه شل مي شود.به فهيمه فحشي مي دهم و با كف پا ساق اش را لگد مي كنم.مي خزد زير لحاف چل تيكه و ستاره ها را نگاه مي كند.دوربين را مي گذارم روي اتاق شكوفه ها.همان هايي كه هنوز ريش وسبيل شان در نيامده وتازه وارد ند.لب ام را مي ليسم.يك ماه فرصت داريم تا براي شان اسم بگذاريم.حالا اتاق آبي.كسي نيست.چراغ روشن است و از اين جا فقط تخت طبقه ي دوم پيداست.شايد هم كسي آن پايين خوابيده و مساله حل مي كند. به سرعت به اتاق گربه ها مي رسم.سبيل هاي بلند و شكم هاي طبله.شيخ مرتضا كناري ايستاده ودست مي زند.پريچهر حالا وسط است.بس كه قر واطوار مي ريزد موقع رقصيدن. حالا مي چرخد.روبه رو ي اش جواد دودكش است و گاليور. اين هم از همان اسم هاست كه فهيمه هيچ وقت نمي داند چرا انتخاب اش كرده.خسته مي شوند.ديگر كسي نمي رقصد.شيخ مرتضا ته سيگار ديگري به خيابان مي اندازد.دوربين را جا به جا مي كنم. برمي گردم فهيمه را مي بينم.چشم هاي اش را بسته.-خوابي فهيم.

جواب نمي دهد.اتاق قرمز.مازيار مي آيد توي اتاق.حوله را برمي دارد.صورت اش را چند بار خشك مي كند ودست هاي اش را.صورت ام گر گرفته.تازه مي فهمم. قلب ام دارد از جايی بلند سقوط مي كند.مي ايستد رو به پنجره انگار چيزي را در تاريكي ديده باشد.مي خواهم داد بزنم لوسين لوسين.مي خندد.مي خندم.ديده.مرا ديده.مي خواهم براي اش دست تكان دهم.بلند تر مي خندد.نه. با من نيست.حتمن اين جا هم كسي كف اتاق مساله حل مي كند.ديگر نمي خندد.قامت مي بندد.رو به پنجره.الله اكبر مي گويد ودست هاي اش را مي اندازد.تمام هفت ركعت را همراه اش مي خوانم.حتا سجده هايي كه خارج از قاب است.دست زير بالش مي كنم و چشم هاي ام را مي بندم.-خوابي فهيم.

-چرا نمي آي مادر چايي ات را بخوري.فهيمه تو راهه.بايد دخترش رو از مهد كودك برداره.

-مي آم خاله.مي آم.

-آخه اون جا با اين همه سنگ وسقلمه چيز ي پيدا نمي شه.

شهريور كه آمد همان دانشگاهي قبول شدم كه اسم اش روي خوابگاه خيابان پشتي بود.روز هاي بسيار خيابان هاي دانشگاه را بي هدف مي گشتم تا روزي كه جلوي دپارتمان مهندسي برق ديدم اش.حتمن سال آخري بود.كلاسور قهوه اي دست اش بود وداشت با دو سه دختر خوش وبش مي كرد.كت وشلوار مرتبي پوشيده بود. تيپ جلسه ي دفاعيه.آرام از جلوي اش گذشتم.نگاه ام كرد .از آن نگاه هاي طولاني كه شب هاي تابستان به تاريكي وماشين ها وپشت بام خانه ي خاله جان مي انداخت.يخ كردم.ته چشم هاي اش را ديدم.خاليِ خالی.

وقتي نيما آمد خواستگاري فهميدم دوست ام دارد.اين همه راه تا اصفهان.با مادرش كه افاده اي بود و به زحمت رضايت داد.ترك بودند.ترك مراغه.چه فرقي مي كرد.زن اش شدم. شبيه اش بود. نگاهی كه از لايه هاي خاكستري بيرون مي آمد وته اش چيزي نبود.روزهاي اول فهيمه مي گفت حتمن به خاطر رنگ سبزه. چشماش سبزه به خدا.با هرچه دم دست بود مي زدم توي سرش.“تو به ناموس من چكار داري ورپريده؟“سال دوم گفتم چرا نماز نمي خوني؟گفت من هيچ وقت نماز نمي خوندم.گفتم مگه مي شه.من مطمئنم تو نماز مي خوندي.جواب نمي داد.درس ام كه تمام شد از ايران رفتيم.بچه دار هم نشديم.نه او علاقه اي نشان مي داد نه من.اوايل سالي يك بار مي آمديم ومي رفتيم.اما حالا پنج سال بود كه نيامده بوديم. دل ام شورش را مي زند.رفته است كافي نت اي ميل هاي اش را چك كند.گفت كه حوصله ي خانه ي خاله وخاله بازي را ندارد.بهتر كه نيامد.به كناره ي بام مي رسم.جايي كه براي ياكريم ها لانه درست كرده بوديم.هنوز سر جاي اش است.سه بار فهيمه به جاي ميخ روي شصت من زده بود.شصت ام را مي مكم.خط آفتاب كه مي افتاد توي چشم مان و خنكاي صبح تابستان كه مي خزيد زير چل تكه هاي خاله جان گوش تيز مي كردم براي هوهوي ياكريم ها.روي شاخه ي انار يا لبه ي بام. تا صبح كنارمان مي خوابيدند.آقا رحيم صبح زود از خانه مي رفت و جاي اش را آفتاب تمام مي گرفت.فهيمه دوربين را توي لانه ي ياكريم ها جا مي داد وبرمي گشت.تا برمي گشت با نوك پا توي كمرم مي كوبيد و اداي خاله جان را در مي آورد.“شب تا صبح كه خواب حروم ديدي و تا نصب شب هم كه شاخ شمشاد مردم رو ديد زدي هيچي، نماز صبح ات هم كمر نزده مونده واسه صلات ظهر.حالا سينما هم برو“.هرهر و كركرمان بلند مي شد.فهيمه كه از نردبان پايين مي رفت دوربين را برمي داشتم و دوباره خيره مي شدم به اتاق قرمز.درز پنجره باز بود.نمي آمد.تا ظهر هم كه ده بار مي آمدم ومي رفتم هم نمي آمد.

تا نيما پيداي اش نشده بود هزار بار رفتم دپارتمان برق وبرگشتم.كاش دست كم اسم اش را مي دانستم.با خودم مي گويم ول كن بابا اينا همه بچه بازي و تب هيجده ساله گيه.چه مي دونم والله.اما هر وقت نيما دوستان اش را دعوت مي كند و براي من هم آبجو مي ريزد دل ام مي خواهد بزنم زير گريه وبرگردم سر اين پشت بام و خيره شوم به آن اتاق كه حالا پنجره هاي اش را تا بالا رنگ زده اند وسه قفله كرده اندش و ده سال هم گذشته است.فهيمه از پله ها بالا مي آيد.غافلگيرم مي كند .صداي زنگ را نشنيده ام.حسابي مي بوسم اش.بغل اش مي كنم.سفت سفت.مي گويم برويم پايين.حرف مي زنيم.مي نشينيم روي رختخواب فرزاد.از زندگي اش مي گويد.از دخترش.باز مرا مي بوسد.باورش نيست كه آمده ام.مي گويم برويم پايين.خاله فسنجون پخته.نگاه ام مي كند.چشم هاي ام حتمن قرمز است كه اين طوري نگاه ام مي كند.مي گويد “بريم. راستي يك چيزي.“به سراغ لانه ي ياكريم ها مي رود.دست مي كند واز زير سقف ميان خار وخاشاك دوربين را در مي آورد.لانه خالي مانده است.“ديگه به درد من هم نمي خوره.سال آخري موند و موند وصاحب اش هم سراغ اش رو نگرفت.”پر از خاك است.فوت اش مي كنم وروي اش به آرامي دست مي كشم.مي گويم اين مال من.مي گويد اشكالي نداره اما كوكب ... گاهي كه از خونه مون پنجره را باز مي كنم انگار مطمئنم لوسين داره نگام مي كنه.با همون چشم هاي خالي كه تو مي گفتي.تو دوست اش داشتي نه؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان زیبائی است و از خواندنش حس خوبی گرفتم و لذت بردیم

-- safa ، Sep 15, 2007 در ساعت 11:00 AM