رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 204، قلم زرین زمانه

وقتي هوا صداي سوختن دارد!!!

حالا دیگر عادت کرده به دیدنمان. "خورآوا" که می شود از پله های چوبی خانه سنگی پایین می آید, نیم نگاهی بهمان می اندازد, تنبور را که لابه لای "گلونی" رنگ و رو رفته پیچیده در دستشانش جا به جا می کند و در کوچه خاک آلود به راه می افتد. من و دياكو دنبالش راه می افتیم. زنها سرشان را از پنجره ها می دزدند و مردها که روبه روی قهوه خانه کرمخان تک و توک یا با هم نشسته اند چشمشان را به زمین می دوزند . دست می برند تنباکو را لای کاغذ سیگار می ریزند. زیر لب چیزی می گویند و با لبهای خیس شده سیگار لف می پیچند. اصلا نگاهشان نمی کند. از کنارشان که رد می شویم چشمی از زمین می گیرند و به من و دياكو زل می زنند. این روزها به جای صدای کرمخان که هر روز از پستوی تاریک و دودآلود قهوه خانه می گفت:" پدرسگها باباهایتان اگر مرد بودند خودشان را گم و کور نمی کردند که حالا بچه هایشان مثل توله سگ راه بیافتند دنبال..." فقط صدای سرفه های خشک می شنویم. پا سست نمی کند. تا تپه بالای آبادی را یک نفس می رود و حتی نگاهمان نمی کند.
***

روز اول که سوک دیوار روبه روی خانه شان پیس کردیم می ترسیدیم به كوه بزنيم. صدای پاهاش را که شنیدیم سرجامان ايستاديم. روبه رومان که ایستاده بود صدای مادر توی گوشهایم زنگ میزد: " هر كس که توی چشمهاش زل بزند مي زند به كوه و هیچوقت به خانه برنمي گردد."

روبه رومان که ایستاد نمی توانستیم تکان بخوردیم. دياكو دستم را فشرده بود و ناخنهاش رفته بود توی پوستم. دست برده بود سربندمان را برداشته بود و به لاله گوشمان دست کشیده بود.. آن روز زبری دستهاش را مثل زبری اره حس کردم. دستش را پس نکشیده بود. با سرانگشتهاش گوشهای بزرگمان را لمس کرده بود که مثل دو قرص بزرگ نان چسبیده بودند به دو طرف کله هامان. کف دستش را گذاشته بود روی گوشهایمان و حتی دستهای بزرگش هم نتوانسته بود همه گوشمان را بپوشاند.

دياكو هنوز هم قسم می خورد دانه های اشک را دیده که از کناره چشمهای زردش روی گونه هایش سر خورده اند و در موهای انبوه ریش اش گم شده اند. بعد دست برده بود و سربندش خودش را برداشته بود. دیده بودیم که لاله های گوشش مثل دو تکه قرص بزرگ نان چسبیده به دو طرف سرش. تند سربندش را دوباره بسته بود و آن گوشهای بزرگ زیر سربند گم شده بودند. از همان روز بود که دیگر سربندهایمان را نبستیم. آن شب مادر که آشغال و گرد و خاک را از سوراخ بزرگ گوشهایم پاک می کرد به همه تنبورهای دنیا لعنت فرستاد و برای اولین بار پدر را نفرین کرد.

***

می نشیند روی زمین و کیسه تنباکو را از پر شالش بیرون می کشد. تنباکو را توی کاغذ سیگار می پیچید لف می کشد و قلاج می گیرد. می رویم کنارش روی زمین می نشینیم. پچپچه آبادی و صدای گاوها و گوسفندها را باد با خودش می آورد و کورسوی ضعیف فانوسها انگار دهها ستاره در پایین دستمان دیده می شود.

ماه دارد از "ماهیدشت" بالا می آید. دست می برد و تنبورش را از لای گلونی بیرون می کشد. همیشه اول آن را می بوسد و آرام دستش را مثل مادر وقتی که به برنو دست ساز بابا دست می کشد روی کاسه ساز می سراند. چشمهایش را می بندد و سرش را رو به ماه می گیرد. زیر نور ماه نیمرخش شبیه نیم رخ مادر است که از پنجره صندوق خانه زل می زند به خانه سنگی و لبهایش را می گزد. انگشتهایش روی سیمها می لغزند. صدای تنبور به گوشهايمان می رسد. نفسهایمان را توی سینه حبس می کنیم. دياكو دستهايش را دور زانوها حلقه می کند، چشمهایش را می بندد و سرش را روی شانه ام می گذارد. گرمای خون دویده در لاله بزرگ و پهن گوشش را روی شانه ام احساس می کنم. صدا انگار شاخه های خشک درخت را می رقصاند. ماه نور نقره ای اش را روی آبادی می ریزد. طپش قلبم آرام می گیرد و چیزی توی گلویم سنگ می شود.

صدا انگار هاله ای اطرافمان را می گیرد. چشمهایش را بسته و اشکهاش زیر نور ماه می درخشند. انگشتهای بلندش به سرعت روی سیمها می نشینند. دستش را به نرمی روی مضراب می لغزاند و سرش را تکان می دهد. فقط صدای هی هی اش را می توانیم بشنویم. هیچوقت جز صدای هی هی حرفی از زبانش خارج نشده حتی روزی که باباهایمان همراه مردهای آبادی با برنوهای دست سازشان روبه روی خانه سنگی جمع شدند، به او بد و بیراه گفتند و خواستند که گورش را از آبادی گم کند. مادر می گوید: پشت پنجره پشت به جمعیت ایستاده بود و شانه هاش می لرزید. بابای دياكو گفته بود: " پیره سگ با اون صدای ساز لعنتی چرا سایه سیاهتو از سر آبادی بر نمی داری." بعد به مردهای آبادی نگاه کرده بود و لوله اسلحه را به سمت اش نشانه گرفته بود: اگه مردی .... برگشته بود سمت مردم. مردها نگاهشان را از پنجره گرفته و به زمین دوخته بودند. دستهای شاهو لرزیده بود. اسلحه از دستش افتاده بود جلوی پای بابام و دویده بود سمت بیرون آبادی .... مادر می گوید: از پشت پنجره نگاهشان می کردیم. خدا خدا می کردم بابات اسلحه را بردارد و بزندش. نزد. سرش را انداخت پایین و آمد بود سمت خانه. مردم هم پشت سرش برگشتند سمت خانه هاشان. زنها هم مردها و هم او را نفرین کردند. از آن سال تاکنون حالا در هیچ خانه ای صدای گریه نوزادی نپیچیده است.

***

صدای تنبور اوج می گیرد. بادی تند در دشت می پیچد و خس و خاشاک را بر می خیزاند. در سرم انگار اسبی شروع به تاختن می کند. دشت دورمان می چرخد. سرش را با هر مضراب به این سوی و آن سو می چرخاند و طنین صدای هی هی اش دشت را می پوشاند.

موهای بلند سرش روی صورتش می ریزد. اسمش را هیچکدام از مردم آبادی نمی داند. مادر می گوید: "سال وبایی که نیمی از مردان و زنان و بچه های آبادی مردند مردم خانه های "ورزرین" را ترک کردند, از کوههای اورامان گذشتند و به این آبادی رسیدند. آن سالها تک و توک خانه هایی مخروبه و متروک اینجا و آنجا گرداگرد خانه سنگی ساخته شده بودند. به آبادی که رسیدیم تنها او اینجا بود. با کسی حرف نمی زد. از سر شب شب شروع می کرد به نواختن تنبور. صدا از تپه بالای ده به خانه های آبادی می رسید. خیلی از مردها و زنها پشت چنجره ها تا صبح به صدای سازش گوش می کردند. پنج ماهه تو را حامله بودم. شبها با صدای ساز به شکمم لگد می زدی. شش ماهه به دنیا آمدی . درست چند روز زودتر از زایمان "گلاویژ" . توی آبادی غلغله شد. وقتی تو آغوش بابات تو را نشانم دادند گوشهات مثل دو تکه گوشت بزرگ بی شکل چسبیده بودند به دو سوی سرت. ترسیدیم . "گلاویژ"هم که دياكو را با آن گوشها زایید مردهای ده رفتند سمت کرند. پیر كرند گفته بود از صدای تنبور است. ریختند جلوی خانه سنگی. نتوانستند کاری کنند. شاهو و بابات همان شب بارشان را بستند و رفتند. مردها زنها را مجبور کردند بچه هایشان را سقط کنند. حالا هم خیلی وقت است صدای گریه نوزادی توی آبادی نپیچیده .

***

دست می کشم به گوشهایم. انگار دو حفره خالی هستند که می توانی از درونشان توی سرم را ببینی. نمی فهمم کی از نواختن دست برداشته. تنبور را می بوسد. می پیچد توی گلونی و به سمت ده را می افتد. بلند می شویم و دنبالش راه می افتیم. دياكو ساکت است, من هم. همیشه ساکت می مانیم و دیگر از صدای زوزه شغالها و هوهوی باد نمی ترسیم.

مادر ایستاده توی ایوان رو به خانه سنگی. از کنارش رد می شوم. می روم توی اتاق. بازهم "کپنه" پدر را پهن کرده کنار رختخوابش. به کپنه رنگ و رو رفته دست می کشم و سرم را روی بالش می گذارم. خیس است و بوی غریب می دهد. مادر می آید توی اتاق. می روم توی هشتی و در را پشت سرم می بندم. سرم را می گذارم روی بالش . صداهایی گنگ توی سرم می پیچد. هنوز آوای ساز را می شنوم.

با صدای شلیک از خواب می پرم. سگهای آبادی پارس می کنند. بوی دود توی اتاق پیچیده است. مادر در رختخوابش نیست. از ایوان شعله های آتش را می بینم که از در و پنجره خانه سنگی زبانه می کشد. صدای شغالها و هیاهوی مردم آبادی در گوشهایم می پیچد. می دوم به سمت خانه سنگی . سایه های مردها را می بینم و پچپچشان را می شنوم. از لابه لایشان می گذرم و از پله های خانه سنگی بالا می روم. مادر با برنوی دست ساز پدر روی جنازه ایستاده است و شعله های آتش در میانش گرفته اند. چیزی در گلویم سنگ می شود. آتش به دامن مادر می رسد و شعله ها از تنش بالا می روند. انگار دارد در میان شعله ها می رقصد. صورتم از لهیب آتش گر می گیرد. بوی گوشت سوخته توی پره های بینی ام می پیچد. شعله ها نزدیکم می شوند و به عقب می رانندم. از پله های پایین می افتم. مردها و زنهای آبادی دورم حلقه می زنند. گلهای گلونی را می بینم که انگار در آسمان شناورند. باد گلونی را روی صورتم می اندازد. یکهو صدای تنبور از تپه بالای آبادی برمی خیزد. سرهای زنها و مردها بر می گردد سمت تپه. نیم خیز می شوم. در گرگ و میش صدای هی هی دياكو را می شنوم که از جایی دور لابه لای صدای تنبور در هوهوی باد می پیچد و به گوشم می رسد.

خورآوا : دمدماي غروب

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام.
داستان جالبي است. تبريك ميگويم.
موفق باشيد.

-- هدیه شایگی ، Aug 7, 2007 در ساعت 08:00 AM