|
داستان 203، قلم زرین زمانه
همهی ما میترسیم
حلقه حلقه هاي دود كه بين صفحه و لابه لاي سطرها ريخت سرم را بلند كردم و ديدم اش. نفهميدم از كي آمده بود و كنارم نشسته بود و حالا داشت سيگارش را بين انگشتها جا به جا مي كرد كه گفتم حواسم نبوده و نفهميده ام كي آمده است. نگاهم كرد و به پهناي صورت خنديد و چشمهايش انگار از جايي دور به من خيره شده باشند هي ريزو ريزترشدند.گفت زنگ زده است و گفته اند مثل هميشه صبح از خانه بيرون زده ام. خنديدم و گفتم اصلا فكر نمي كردم اين طور به تصادف و بي قرار قبلي ببينم اش و نگاهم روي چند تار موي سفيد لابه لاي موهاي پرپشت شقيقه اش سر خورد. باعينك قاب درشتي كه بعضي وقتها روي چشمها مي گذاشت پخته و جاافتاده نشان مي داد. فكر كردم بايد خيلي تودار و مرموز باشد.خنديد.
سيگاري روشن كردم وسرم را به پشتي فلزي نيمكت تكيه دادم.كلاغي از جايي دور بال زنان بين رديف چنارها پيچيدكه بابرگهاي سبزشان آبي آسمان را قابي سبز گرفته بودند. صدايش لاي قارقار كلاغ پيچيد و محو شد و هي زور زدم تا بشنوم كه گفت: امروز هيجدهم تيرماه است...ومن انگار مطمئن باشم مثلا روز 18تيرماه چنگيز ريخته و در طوس و نيشابور و ري و نمي دانم كجا هزاران نفر را از دم تيغ گذرانيده و يا مصدق و اميركبير و فلان نويسنده را هيجدهم تيرماه كشته اند پكي عميق از سيگارم گرفتم و گفتم: هوم.........آرام عينك اش رابرداشت و با دو انگشت خط سياه روي تيغهءبيني اش را فشار داد. پرسيد: خسته نمي شوم از اينكه هرروز مي آيم و روي همين نيمــكــت مي نشينم؛ومن كه سعي مي كردم به ياد بياورم چند سال مي شود كار هرروزه ام همين است به پشنگه هاي خيس روي چمنها خيره ماندم و گفتم: اصلا خسته كننده نيست و هر روز با رمان يا داستاني تازه سر مي كنم؛گاهي هم سوژه اي چيزي به ذهنم مي رسد و مي نويسم اش.
دستش راروي نيمكت سراند و رماني را كه مي خواندم بلند كرد.عينكش را روي چشمها گذاشت و خيره شد به جلد كهنه و رنگ ورو رفتهءكتاب. زير لب گفت گاهي باهم قدمي زده اند و يا به سلامتي هم جامي نوشيده اند. نفهميدم از چه كسي حرف زد. از نويسندهء هشتادوچندسالهء كتاب گفت و يا از مردي كه او هم مثل من گاهي وقتها مي ديدش و بي آنكه حتي اسمش را بداند و يا بياد بياورد كي و توسط چه كسي به هم معرفي شده اند در خيابان قدمي مي زدند و باهم لبي تر مي كردند. فقط توانستم سيگاري روشن كنم و بشنوم با آن صداي آرام كه انگار از خيلي روزها و خيلي جاها گذشته بود از ترسيدن گفت و اينكه موهاي آدم يكهو سفيد مي شوند.
بلند شد ودستش را دراز كرد كه بگيرم و بلند بشوم. در امتداد سنگفرش راه افتاديم. از كنار مسجد بزرگ و گلدسته هاي بلندش گذشتيم و من مثل كسي كه حس كند خشتهاي سنگين گلدسته ها و صداي اذان پيچيده در بلندگو مي خواهد روي سرش آوار بشود دست بردم كه شايد خفگي هوا را كنار بزنم و دكمهءبالايي پيراهنم را باز كنم.كنارش به خيابان خلوت با رديف بلند چنارها پيچيدم. تا به قهوه خانه اي برسيم كه من با چاي و خنكي پنكهءسقفي آن موافق باشم از دردي گفت كه خيلي وقت است در سرش پيچيده و گاهي وقتها تحمل كردنش واقعا مشكل مي شود و اينكه موقع سر درد حوصلهء هيچكس راندارد و دوستان مشترك فكر مي كنند خود خواسته با جمعشان نمي جوشد و دلگير مي شوند.
از قهوه خانه كه بيرون آمديم از كارها و نوشته هايم گفتم و اينكه مي خواهم به صورت مجموعه اي درش بياورم. گفتم كه دعوتش را مي پذيرم و خوشحال مي شوم بيشتر ببينم اش.در كوچه اي خلوت و خاكي به در كوچكي رسيديم.كليد انداخت و يادم آمد كه چند بار عصرها بي هدف و قدم زنان از اين محله و كوچه گذشته ام و اصلا اين در كوچك و رنگ و رو رفته را نديده ام. پشت سرش از راهرويي باريك گذشتم و به طرف در زير زميني در گوشهءحياط رفتم كه خلوت بود و لاي رديف لق موزاييكها جا به جا علفهاي خودرو روييده بود.چنار خشكيدهء وسط حياط در اين فصل سال عجيب لخت مي نمود.
از پله هاي زيرزمين كه پايين رفتيم پايم گرفت به پله و اگر تكيه نمي دادم به شانه اش و به دستش چنگ نمي انداختم حتما زمين مي خوردم.تاريكي اتاق يكهو در چشمهايم ريخت و سرم گيج رفت. دست برد و كليد برق را فشار داد.در روشنايي لامپ فكر كردم حتما زمين خورده ام و همه چيز را وارونه مي بينم كه خنديد و گفت:از يكنواختي خسته مي شوم و عمدا ساعت و طرحهاي سياه قلم و شعر هاي ناشيانه خطاطي شدهء مولوي را وارونه به ديوار كوبيده ام.
جير جير تخت فنري ترساندم كه نكند تاب وزنم را نياورد و بشكند. چشمم به رديف كتابهاي چيده شده گوشهء اتاق افتاد و كتابم را رويشان گذاشتم. زير سيگاري روي قالي وارونه شده بود و فيلترهاي مچاله و خاكسترها را روي گل رنگ و رو رفته پخش كرده بود. دست برد و صفحه اي برداشت و گرامافون را روشن كرد. خنديد و گفت هيچگاه نتوانسته با اين دنياي مدرن و اسباب بازيهايش كنار بيايد. آواز قمر در توده هاي رقيق دود سيگار و لابه لاي كتابها و گلهاي قالي پيچيد و ضربه هاي ضربان دار شقيقه ام را آرام كرد.بلند شد از روي رف كوزه اي سر بسته بر داشت و با دو پياله شسته وسط اتاق گذاشت. اشاره كرد كه بنشينم؛ از چند ساله بودن گفت و اينكه خانگيست و نبايد دستش را پس بزنم. نشستم و به دستش زل زدم كه به نرمي پياله ها را پر كرد و به طرفم گرفت. صداي به هم خوردن شيشه در ذهنم پيچيد. ته گلويم سوخت و پردهء لرزاني روي چشمهايم افتاد. خنديد و چشمهايش از پشت عينك هي ريز و ريزتر شدند. حس كردم تمام اتاق دارد مي چرخد. صداي جرينگ جرينگ به هم خوردن پياله ها و توده هاي به هم ريختة موسيقي در سرم پيچيد . گفت چند سال است تنها زندگي مي كند و من هم براي پيدا كردن خود بايد به تنهايي ام بگريزم. سيگاري روشن كرد و بين لبهايم گذاشت. گفتم كه از نوشتن خسته شده ام و اينـــــكه با نوشتن هم نمي توان هيچ چيز را تغيير داد. از كشيشي حرف زد كه وقت مردن فهميده بود بايد به جاي جهان خودش راعوض كند و من كه سعي مي كردم صدايش را از بين توده هاي همهمهء پيچيده در اتاق بشنوم گفتم:خيليها مي ترسند و ترسشان را پشت نقابهاي سر خوردگي و يأسي روشنفــكرانه قايم كرده اند. خنديد .بلند شد تا صفحه را كه نفهميدم كي تمام شده عوض كند.تلو تلو خورد و عينكش را روي ميز پرت كرد . سرم گيج مي رفت . حس كردم از گرسنــگي ست و اينكه عادت ندارم زياده روي كنم. گفتم شايد او هم مي ترسد. خنديد و زل زدم به دست ها و پنجه هاي حلقه شده روي گردن باريك كوزه كه انگار داشت خفه اش مي كرد. تيك تاك ساعت در سرم پيچيد و سعي كردم به ياد بياورم ساعت چند است كه ته گلويم سوخت و چيزي از ته دلم بالا آمد. بلند شدم و تلو تلوخوران به طرف پله ها رفتم.پايم گرفت به پلهءاول و با صورت روي رديف پله ها افتادم. بلند شد و شانه ام را گرفت.خودم را به حياط انداختم؛ انگار در سرم كوره اي روشن باشد و خون داغ را به صورتم بدواند.سرم را در آب بدبوي حوض فرو بردم و پره هاي بيني ام پرشد از بوي لجـــن و خزه هاي چسبيده به كف حوض و ديواره. بلند شدم؛ بادي سرد به صورتم خورد و چيزي زير پوستم شكفت. حلقه حلقهءموهاي خيس به پيشانيم چسبيد و خنكي آب را روي سينه و پشتم حس كردم. بالاي پله ها كه ايستادم فكر كردم اين اتاق چطور مي تواند اين همه تاريكي را در خودش جا بدهد! سعي كردم به ياد بياورم كليد برق كجاي اتاق بود؟وكورمال كورمال دست كشيدم به سطح زبر و سيماني ديوار و فشار دادم. روشنايي تركيد و لابه لاي مه و آواز و صداي پاي اسبهايي كه انگار از ميدان جنگ رم كرده بودند پيچيد.گرد و خاك غريبي در اتاق پيچيده بود انگار هزاران نفر در پهنهءاتاق به هم تاخته بودند. زبانم به سق دهانم چسبيده بود كه چشم چرخاندم و وسط اتاق ديدم اش. روي گل قالي كنار كوزه و پياله هاي شكسته نشسته بود و مي خنديد. موهاي بلند و يكدست سفيد سر و صورت با انحناي شانه ها و قوز پشتش هم نمي توانست كمكم كند كه بفهمم چند ساله است. نگاهش روي صورتم سر خورد و به چشمهايم زل زد؛ ديدم كه انگار داشت از جايي دور نگاهم مي كرد و چشمهايش هي ريز و ريزتر شدند. سرم را بر گرداندم و به صورتك خيره ماندم كه حالا بي خون و بي حس وارونه به ميخي آويزان شده بود.
برگشتم زانوهاي لرزانم را روي پلهء اول گذاشتم و همهمه و شيههءاسبها وصداي چكاچك شمشيرها روي شانه ام ريخت و حس كردم چنگيز و تيمور و فلان سردار به قاه قاه مي خندند و صدايش را كه از كتابي كه جا گذاشته ام حرف مي زد در خود محو كردند. از روي رديف لق موزاييكها و سبزه هاي خودرو گذشتم و به راهروي تاريك پيچيدم. دست بردم كه شايد فشار دستهاي حلقه شده به گردنم را كمتر كنم. شانه ام به ديوارهء زبر راهرو گرفت و سوخت. خودم را از در كوچك رنگ و رو رفته بيرون انداختم و باد مشتي برگ و خاك و دود را توي صورتم ريخت. دكمهء بالايي پيراهنم را باز كردم و به خياباني خلوت پيچيدم. صداي خشك قارقار كلاغ و رپ رپ پاي اسبهايي رم كرده با قاه قاه خنده در مغزم كوبيد و جايي در گوشهء سرم آرام گرفت.
حس كردم پوست صورتم خشك و چروكيده مي شود و كلافه شدم از اينكه عنكبوتي روي صورتم انگار تار مي تنيد. دست بردم و از زير يقهءپيراهن پوست خشك شده را گرفتم و صورتك را بر داشتم. بوي چسب و سوزش پوست را حس كردم و چيزي سنگين در گلويم پيچيد. صورتك را با فشار انگشتهاي بي رمق مچاله كردم و انداختم بين رديف بلند چنارها لاي مشتي برگ مچاله كه در باد چرخ مي خوردند. بادي تند وزيد و موهاي بلند و يكدست سرم را روي خيسي گونه هايم ريخت. حس كردم خون تازه در رگهايم دويد و مزهء تلخ و گسي زير زبانم پيچيد.
|