|
داستان 202، قلم زرین زمانه
زخمی به رنگ همیشه
اينكه من دارم اينها را مي نويسم شايد به خاطر اين است كه صداي جيغها وگريه هاي خفه وشليك گلوله و شيهه اسبها را كه از آن لحظه در سرم پيچيد روي كاغذ و لابه لاي سطرها بريزم و يا اينكه تو كه حالاآرام پاهايت را روي هم انداخته اي و لميده روي اين مبل لهستاني سيگار مي كشي؛ وقت خواندن اين داستان كنار ما روي ميز شام نشسته باشي و يا در بازسازي دوباره آن لحظه در داستان از سوراخ كليد اتاق102من را ديد بزني كه شايد اين بار دستهايش را بگيرم بناگوشش را ببوسم و بين سينه هاي برجسته اش را بو بكشم؛ اصلا خودت لابه لاي اين كلمات بنشيني و ببيني كه در راهروي طبقه دوم روي مبلهايي با رويه ساتن قرمز نشسته ايم، كه دارد از كوههاي كردستان مي گويد و اينكه انعكاس شيهه اسبها چطور چيزي را از ته دلت بالا مي آورد در گلويت مي شكند و مزه گسي دردهانت مي پيچد و من كه مثل تو تكيه داده ام به مبل پكي عميق از سيگارم مي گيرم و نمي فهمم اين باد از كدام گوشه راهرو و يا از لاي كدام در به صورتمان مي وزد و هي فكر مي كنم چشمهايش مثلا شبيه كدام دره سبز و سياه هورامان است. خودش را در مبل فرو مي برد و نفسش را با صدا بيرون مي دهد. از ناگزيري نوشتن صحبت مي كند و اينكه هيچكس نمي تواند از آن اتفاق چيزي بفهمد.تا من فكر كنم كدام اتفاق بلند مي شود و از پله ها بالا مي رود. باد در لابه لاي چينهاي دامنش مي پيچد و انگارتمام دشتهاي آنجا را در راه پله هتل ريخته باشند بوي آويشن و داوودي و لاله هاي خودرو از انحناي رانها و كمرگاهش بالا مي روند و اريب بر سينه و شانه هاش مي ريزند.
حالا ديگر ناراحت نمي شوم در نور خيره كننده لامپهاي نئون و روشنايي ليز و سرد مهتابيها شعله كوچك شمع را بافندكش روشن كند و پچ پچ ميزهاي اطراف و ديگر مهمانان هتل روي ميزمان بريزد و من كه هي با تكه گوشت درون بشقابم ور مي روم سرم را بلند مي كنم و خنده ماسيده روي لبهاي خونرنگش آرامم مي كند. كشيدگي انگشتها و خطوط مورب چانه و صورت خواستني ترش مي كند.از داستان جديدم مي پرسد، مي گويم كه رغبتي به چاپ ندارم و بي اجازه ام در فلان نشريه چاپ شده است كه مي گويد: داستان بايد فقط بازسازي اين جهان متغير باشد و در داستان است كه مي فهمي در كجاي هستي ايستاده اي و اين مقوله اي كاملا شخصي است. ميگويم كه هيچوقت نتوانسته ام خودم را بشناسم و هميشه تكه اي از وجودم را جايي در نوشته يا داستاني جا گذاشته ام و حالا مانده ام كه با اين جمع اضداد چه كنم؟ كه يكهو و بي هوا با انگشتهاي كشيده دستم را مي فشارد، مي خندد و با رديف دندانهاي سفيد لب پاييني را مي گزد. ميترسم از اينكه سرخي لبهاش بتركد و پشنگه هاي خون روي ميز و روميزي سفيد بريزد.
صندلي را عقب مي كشم و بلند مي شوم. مي گويم: خسته ام و بايد بخوابم. اصرار مي كند فردا قبل از ترك هتل حتما ببينم اش و بايد برايش كاري انجام بدهم. از حجم سرسام آور پچپچه ها و نورخيره كننده لامپها سرم گيج مي رود. جهش سريع خون را در رگهايم حس مي كنم و اينكه انگار بخواهد در شقيقه هايم فوران كند زير پوستم مي دود. خودم را روي تخت رها مي كنم و دستهايم صليب وار از هم باز مي شوند. سعي مي كنم حجم خفه و گلوگير هوا را در سينه فرو بدهم. بلند ميشوم و پنجره را باز مي كنم. صداي ماشينها و بوي دود و قرمزي تكه تكه چراغ چهارراه توي اتاق مي ريزد و انگار سطح سياه و چرب آسفالت تا طبقه سوم بالا مي آيد و به صورتم مي خورد. پنجره را مي بندم. روي مبل مي نشينم و زل مي زنم به آينه و دستي كه پاكت سيگار را برمي دارد و كبريت مي كشد. چشمهايم را مي بندم و گرماي خون را روي شقيقه و پوستم حس مي كنم، انگار كه هرم نفسهايش به صورتم بخورد وبسوزاندم مثل همين حالاكه خم شده اي و مي خواهي ببوسي ام و سعي مي كني جلوي تركيدن اين حجم خفه در گلويم را بگيري و من سعي مي كنم براي تو از آن اتفاق بگويم و بنويسم و تو انگار كه اتفاق كبوتري باشد و بخواهد توي صورت و روي شانه هات بنشيند باحركت دست هوا را پس ميزني و حتي چشمهاي گشاد و مردمكهاي درشت با بهتي كه توي صورتت نشسته هم نمي تواند قانع ام كند كه فهميده اي و يا دربازسازي دوباره و روايت آن اتفاق از سوراخ كليد اتاق 102نگاهمان مي كني و من مي خواهم آن اتفاق را لابه لاي كلمات اين داستان و ...زنده كنم و نمي توانم كه تلفن زنگ مي زند و انگار از جايي دور مي گويد كه نمي تواند بخوابد. بلند مي شوم از راهرو مي گذرم، از پله هابالا مي روم و روبه روي در اتاق مي ايستم. در را باز مي كند بادي كه نميدانم از كجا مي وزد در لابه لاي موهايش مي پيچد و پرت مي شوم درتابلوي مينياتوري و كنار تخت سلطان دستم را دراز مي كنم تا ساقي باچشمهاي ريز مورب وپيراهني از جنس لاله هاي خودرو جامم را پركند. دعوت مي كند بنشينم و از قوري چيني گلدار توي استكان لب پرزده اي چاي ميريزد. كنارم مي نشيند بويي غريب از شكاف يقه پيراهنش بر مي خيزد كه گيجم مي كند. صداي شليك و شيهه و رود رود زني كه انگار پسر كوچك مرده اي را در آغوش گرفته باشد در سرم مي پيچد و تو كه حالا سرت را مي چرخاني تا بفهمي اين صدا از كدام گوشه اتاق مي آيد شايد از سوراخ كليد اتاق 102نگاهمان مي کني و حتما سرت گيج مي رود كه دستم را مي فشارد و به چشمهايم زل ميزند. حس مي كنم چيزي در گلويش مي شكند كه مي توانم از زير پوست شفاف گردن اش آن را ببينم كه در چشمهايش حلقه مي زند و روي گونه هايش مي ريزد.
مي گويد كه ديگر نمي تواند تحمل كند و با نوشتن هم محو نمي شوند و من هم مي ترسم از اينكه بعد از نوشتن اينها دست از سر من نيز بر ندارند و تو نتواني بفهمي كه اين شيهه و شليك و رود رود و بوي غريب از كجا مي آيند و آن اتفاق را حتي از سوراخ كليد دري كه در اين كلمات بسته شده است هم نتواني ببيني.
مي گويد كه ديگر نمي تواند و من انتخاب شده ام كه ببينم. چيزي شايد حرفي يا كلمه اي روي لبهايم مي ماسد كه روبه رويم مي نشيند و يقه پيراهنش را باز مي كند. سرم گيج مي رود.انگار تمام درها و پنجره هاي جهان را در چهار راههاي بزرگ باز كرده باشند يا نورتمام لامپها و پروژكتورها را توي چشمهايم ريخته باشند در سرم چيزي مي كوبد و در گلويم مي شكند. از پشت پرده لرزان اشك زخم عميق روي سينه اش را مي بينم كه بالاتر از پوست شفاف و نوك گل كرده پستانهايش انگار چشمي گشاده دلمه دلمه خون مي جهد و در شكاف بين پستانها محو مي شود و تكه هاي سوخته اندامها و صورتها و شقيقه هاي تركيده در توده هاي خون غلت مي خورند و محو مي شوند دستهاي بريده و جنين هاي سوخته باصداي شليك و شيهه و رود رود زني كه حالا هم معلوم نيست كدام گوشه اتاق نشسته و تو نمي بيني اش در سرم مي پيچد و نمي دانم حلبچه و كردستان و خاك را در آوازهاي كدام مرد خمـــيده بر زين و برنو و تنبور مي شنوم. حالا هم كه دارم اينـــها را مي نويسم و تو مي بيني نمي دانم از كجاي سينه ام دلمه دلمه خون بيرون مي جهد و اين صداها از كجاي تنم شروع مي شوند و تو هم كه حالا مثل من بعد از آن اتفاق بلند شده اي و تلو تلوخوران به طرف در مي روي شايد بعدها براي خودت بنويسي اش و سعي كني خودت را ببيني كه در كوچه پس كوچه هاي حلبچه و نمي دانم كجاي اين جهان در اتاق كسي ديگر اينــــها را مي نويسي و برايش مي خواني و هي فكر مي كني صداي رود رود اين زن بر جنازه كودكش از چه زماني در سرت پيچيده و كجا ممكن است خاموش بشود.
|