|
داستان 199، قلم زرین زمانه
اقیانوس گور
ذهن ِ به شعر آميخته ام اينجا هم رهايم نمي كند .حالا، وسط قبرستان، مگر نه كه آمده ام گشتي بزنم در نزديكي هاي مرگ ،تا اينقدر جدي نگيرم دردهاي ذليل ِزندگي ام را ؟ميان رديف هاي گور اما ، حالا حس مي كنم غوطه در اقيانوسي از گور مي زنم .آن سوتر قطعه ي شهيدان است كه باد ِ غروب، پرچم هاي مزارشان را شلاق كِش ،در تاب و پيچ ِ وهمناكي به صداي تركيدن ِ حجمي زنده بدل مي كند .هزار دالان ِ منتهي به قعر ِ زمين با درهايي از سنگ و سيمان .راه هايي يك سويه ،يك نفره ،يك باره .عبور و عابر و معبر در هم خليده اند در هر قبر .
آسمان ِكوتاه،به سادگي شبيه است به حسي كه يك گورستان مي تواند برانگيزد در انسان .پشته هاي سياه ابر و،قار قار هايي خشك و گم .فضايي تاريك در روز .شب در قبرستان زودتر ظهور مي كند .صداي گام هايم هم كلام شده اند با من ، بر سينه كش ِ قطعه قطعه ي اين قبرستان ِ پوسيده كه پهن شده در حاشيه ي شلوغ ِ زنده گان ، ميان ِبيابان ِ بي ته و خيابان هاي هرجايي ِ بيرون ِ شهر .زنده اي را حس نمي كنم .تنهاي تنهايم اينجا .حالا مشكوكم به زنده بودنم .اگرنه حالا ،اينجا.
انتهاي گورستان است و صدها دهان ِ هرزه به حرص ِ بي سير ِ بلعيدن باز شده اند .مجرا هاي بي دري كه هنوز طعم گوشت انسان را نچشيده اند . گور هاي به زهر خند باز شده كه مسخره ام مي كنند . مي شنوم اصواتشان را كه نمي نالند از بي دست بودن ِ خود كه نمي توانند در خود كشندم ،كه مي دانند ، خوب مي دانند با پاي خود خواهم آمد روزي ،بي دست، بي زبان .
تاريكي ِ سيال قبرستان ميان گورها مي لغزد . وهم ِ نه روز و نه شب بودن، بيش از تاريكي ِ پس از غروب مي ترساندم .برزخ ِ بي مكاني من ،در هم شده حالا با تعليق ِ بي زماني، تا درد هايم مكرر شود ميان اين دو آينه . حرص هاي بيرون از گورستانم با وحشتي جيغ مانند جايگزين شده ،ميان اين سكوتِِ كز خورده . نظم ترس آور قبرها جاده هايي ساخته در تن ِ قبرستان كه به شاهراه هاي پيچ پيچ ِ شهري مي ماند كه آن سوتر افتاده .سرگيجه هاي هذيان زاي آدمي را دارم كه، ساحري ،ميان خطوط ِ كف دست ِ يك پيرزن رهايش كرده براي ابد . هزار راه ِنرفته در برابرم است يا هزار گور مصرف شده ؟چه تفاوت دارد ،سرم را كه بالا بگيرم درخششي را خواهم ديد در انتهاي قبرستان كه شايد براي هر انسان عقل مداري هم بتواند نشاني كاذب باشد بر اثبات روشني ِ زندگي ،چه رسد به من كه شاعرانه مي زيم ،كه مرزهاي خرافه و معجزه گاه در هم مي تنند در وجودم .
گام هايم قبر ها را يك يك به زبان خويش ترجمه مي كنند و مي روند به سوي آن تلا لوي مبهم .
حالا رسيده ام و با نوك ِ كفشهايم بازي مي كنم با بيل ِ گوركني در پيش ِ پايم كه بازتاب بي ارزشش مرا بدين سو كشيده به توهمي خجالت بار .زهر خندي رعب آور از روزنه هاي چهره ام عبور مي كند . در چهره ام كسي ديگر است كه به من مي خندد گويا ،. چرا كه زنده ام و اين بزرگترين جرم ِ من نيست تنها گناه من است .
از گوري آن سوي تر صدايي مي شنوم انگار.
**
احساس ِ بيدار شدن كه از مغزش گذشت ،در پي اش حس ِ پا پيچ و دست بسته بودن هم رسيد و بعد از آن احساس تنگ نفسي و فشاري مچاله كننده بر تمام پيكرش .و وحشتي تاريك چشمانش را دراند .تقلاي بيهوده اش ميان چارچوبي تنگ له شد و پيشاني اش به سنگ مانندي كوفته شد .دستهايش دو سوي تنش ميان ديواري سفت و اندام خيس از عرق سردش گير افتاده بود .نزديكترين چيزي كه با چشمان ِ گشاد از ترسش مي ديد پارچه ي سفيدي بود كه با تمام وجود آرزو كرد همان كرباس معروف نباشد .دوباره دست و پا زد به اين خيال كه از كابوس زجر زايش برخيزد، در جايش بنشيند ،عرقش را پاك كند و آرام خدا را شكر كند كه خوابي بيش نبود .قفس هاي تنگ چار ديوار اما وحشي و بي رحم ،كابوسي ابدي را به يادش آوردند تا ناتوان و بي دفاع از قعر ِ حلقش از ترس و نااميدي نعره كند .ميان جعبه اي خفته بود از سنگ كه قالبش را براي تن او ساخته بودند از قرن ها پيش . بوي نا و رطوبت و دردِ خفه شدن ،چيزهايي گنگ را از مغزش گذراند از هزارها سال قبل انگار .قلبش چنان مي كوفت كه ارتعاش درد ناكش ميان ِ چار ديوار مي چرخيد و مي ريخت ، و متلاشي مي شد. دانست كجاست . مو بر اندامش راست شد و از اعماق ياسش ضجه كشيد .اصوات بي مخاطبش فضاي ورم كرده ي تنگ ِ قبر را پر كرد و در مغز ش مكرر شد. حالا سكوت هولناك گور، خود را كنار اين نعره هاي منقطع ،شفاف تر عريان كرده بود . زنده اي بود كه مرگ را در حيات تجربه مي كرد يا مرده اي كه زنده شدن را در گور؟ چه تفاوت داشت . ميان اين فضاي تابوتي ِ بُق كرده از تعفن ِ خاكِ خفقان زا و پر از انتشار بوي فساد زندگي ،اندامش رعشه هايي مكرر را پيچ و تاب مي داد و پاهايش را به انتهاي بسته ي اين جعبه ي خاكي مي كوبيد.
روزهاي كودكي بود ، از آبراه كوچكي به زمين بازي مي خزيدند تا دور از چشم نگهبان ِ پير لحظاتي خود رامثل بچه هاي رييس سرگرم كنند .نگهبان كه رسيد آبراه مثل هر روز معبر فرار بود ،اين بار اما آنسو نيز، پاسبان ِنظميه به انتظار بود .حالا ميان اين مجراي تنگ ،ميان دو تن ِ ديگر مانده بود .پاسبان برسر و روي جلوييش مي كوبيد ،پاهاي جلويي به صورت او كوفته مي شد و عقبي، بي كه بداند چه خبر است براي فرار از ضربه هاي پيرمردِ نگهبان او را به جلو هُل مي داد و هر سه نعره مي زدند، آن دو از ترس ِ دو آدم ِ زنده و او از وحشت خفه شدن ،مردن .آن روز گذشت اما كابوس زنده به گور شدن تمام عمر رهايش نكرد . حالا نيمه شب ديگري است شايد با همان كابوس تكراري؟. پاهايش را كه دوباره بر ديواره ها كوفت ،رعب آورترين دانستن ِ تمام عمرش را تجربه كرد : نه ،بيدار بود .
به سرعت نفس هايش سفت شد و مجراي شش هايش تنگ و خشك ، حالا سفيدي ِ كفن را هم سياه مي ديد.آخرين تقلا هاي بي حاصل . پارچه را به دندان گرفت و كشيد آنقدر تا، جر خورد . آن سوي كفن اما چه بود جز خاك و سنگي گس و سرد كه دهانش را پرمي كرد؟
و از ذهنش گذشت :اي كاش انساني عادي بود ،اي كاش نويسنده نبود ، اي كاش گوش مي سپرد به هشدارها .
***
بعضي ها عادت دارند به پرسه هاي بي هدف در ازدحام ِ جدا نشدنی ميان ِ آدم هاي يك بعد از ظهر شلوغ،در پيچ پيچ ِ راههاي سر در هم ِ يك شهر بي نشان ،تا لحظه اي فراموش كنند خود را در فوج ِ رهگذران ِ رنگ ُ رنگ و گونه گون .ديگراني در گوشه هاي سرد يك اتاق شايد خود را جا مي گذارند .برخي در كوهها و گروهي در سفر .
من اما چقدر نزديكم به ديوانه شدن يا به مردن شايد ،كه درد هايم را در قبرستان دفن مي كنم .بايد بيايم .اعتياد است يا التيام نمي دانم .فقط بايد بيايم .هر ماه يك بار دست ِ كم . حالا دوباره موعد ِ قرار من است با گورستان .همان روز هميشگي.فضاي گورستان همان گونه كه قبل :وحشت بار، موهوم ، لذت دار .ميان راههاي سر در هم ، از پيچ هاي هميشگي كه مي گذرم ،به مسير هميشگي كه مي روم ،به جاي هميشگي كه مي رسم ،در انتهاي قبرستان عجيب است وجود تعدادي اگر نه زياد ،اما شايد ده نفري كه بر گوري حلقه شده اند .گوركني بيل مي زند و ديگراني بي حركتند وآنسوتر آمبولانسي با درهاي باز .
قطعه ي گورهاي مصرف نشده نيست آنجا تا مرده اي را در خاك كنند. ميان گورهاي در بسته چه مي كنند ؟ مُهر از در ِ كدام راز بر مي دارند؟ كنجكاوي كودكانه اي مي كشاندم تا از يكيشان سئوال كنم .
بي كه سر بگرداند ، با گردني تا چانه در يقه هاي پالتو انگار كه مرده اي سخن بگويد، مرد، طوري كه روي سخنش با گور است گويا ، لب مي زند :برادرم است ،نويسنده است سكته كرد به ناگاه ،نمي دانم چه شد،اهل اينجا نيستيم ، نمي شد آن موقع منتقلش كنيم ،خارج بودم ،گفتند به امانت اينجا دفنش كرده اند تا آمده ايم حالا ببريمش به شهرمان بعد از يك ماه .
سكوت از بين ما مي گذرد و همان جا مي ماند . ضربه هاي بيل گوركن ، صدا مي شود و در وهم ِقبرستان مي پيچد .دور گور ،بي سخني ايستاده اند، گاه سيگار مي كشند .
وحشتي شهوتناك اندامم را طي مي كند و حلول مي كند در روحم .از كودكي مي شناسم اين حس گنگ را :احساسي گس مثل طعم فلز در دهان. حس رسوخ به خلوتگاه ِ يك مرده . احساس ديدن يك جسد ِ متورم ِتركيده و عفونت زده ِ.حسي شهواني كه مي گذرد از هر انساني ،بي كه بداند ،آن گاه كه از كمر خم مي شود تا عمق ِ چاهي را ببيند .احساس ِ سقوطي در عمق ِ ناخودآگاه .لذت از مردن ،بي آن كه درك شود .غريزه اي گنگ ،مبهم ،ناشناخته ، مولود ِ نيازي گم به هم بستري با مرگ .
از ميان انديشه هاي هذياني ام ،نعره اي مغز خراش ،مي كشدم دوباره به گورستان .مردها دور گور زانو زده اند ،انگار چيزي را سعي دارند در آغوش خود پنهان كنند .اصواتي گنگ را فرياد مي كنند .وحشتي مواج از من مي گذرد و بي خود آگاه مي روم به سويشان و پيش از عبور هر حدسي از مغزم ،تصويري تا ابد بر مغزم كنده مي شود از جسدي نيم گنديده از هجوم كرم و فساد ِ متعفن خاك ،كه با دست ها و پا هايي كه مشهود است به تقلايي بيهوده بر ديوارهاي گور ساييده ،در دل قبر چندك زده .با كفني دريده كه پاره ي كوچكيش در دهان مرده مي رقصد با باد .از چشم خانه هاي تهي ،كه به مركز تمام ترس هاي دنيا نگريسته انگار ،آنقدري مانده تا بفهمي از وحشتي زجر آلود دريده مانده اند .لكه هاي خون بر جاهايي از پارچه خشكيده ودهان، ميان اسكلت بودن و گوشت داشتن در نعره اي ابدي ،باز مانده .برادر نعره مي زند : " زنده به گورش كردند ،بي وجدان ها" و خدا را فرياد مي زند .
بلند مي شوم .بر پاهاي لرزانم مي ايستم .از گور كه دور مي شوم به ياد مي آورم يك ماه پيش ،هم در اين قسمت ِ قبرستان بود كه صدايي شنيدم از گوري انگار .
|