|
داستان 196، قلم زرین زمانه
به قاف!
ديدي! داروي ثبوت را در تشتك زرد ريختم كه حالا سبز شده بود. بايد بعداز ظهور همه¬شان را دسته¬اي ثبوت مي¬كردم. پاها از لگن درون كمرم مانند دو ميلة سرد و سنگين فرو مي¬رفتند ولي ترس كنار زدن پردة سياه از ريه¬هايم به گيج¬گاه رسيده بود و... من ... ايستاده و نفس بريده .... همه را چاپ زده بودم. از صبح كه راديو اعلام كرده بود صد نهنگ ماده در سواحل غربي آفريقا خودكشي دست جمعي كرده¬اند تصميم گرفته بودم تمامشان را قاب كنم و روبرويشان چاي بخورم و اشك بريزم و باز چاپ بزنم. حتي براي عنكبوتي كه از نور فلاش، تارهايش را بدو بدو دويد تا رسيد به ... دره¬اي تو، عمق گيسوانت هم. درست مثل دره¬هاي مسجد سليمان. ديدي! من كه از دور مي¬بينم صلات ظهر، دستهاي شهرزاد با لباس دامن كوتاه قرمزاش در كنار اشكان گِل بازي مي¬كند و پسرك گِلها را روي گيس¬هاي فرفري و مشكي شهرزاد مي¬مالد. آن موقع همة داروهاي ثبوت را نداشتم ( در خوابم هم نداشتم ) حتي دستگاهي براي اندازه كردن ورقهاي حساس" ايلفورد" نداشتم و يا چراغ قرمز كه به ابديت بيشتر مي¬مانست تا نور. مات مي¬كند، و جرأت تكان دادن حتي يك مهره هم نداري.
ديدي كه اتفاق اطاق را آنقدر دور مي¬زدم تا قطره¬هاي عرق بچكد روي تيرة پشتم. شبرنگهاي تايمر را شمردم و به تيك تيك 5 ثانيه¬ها گوشها را فرو بردم. دوباره دردي از درون بيضة چپم به پاها و ستون كمرم كوبيد و دمر افتادم روي سياهي¬هاي سرد و تيك تيك¬ها.
همينطور در دره¬هاي سنگلاخ مسجد سليمان و قرمزي لبهايش غلت مي¬خوردم كه يادم نيامد چرا پشت سرم هنگام آخرين برگشت به اهواز آب نريخته¬اند. همچنان تكرار مي¬كردم كه دهانم پر از دواگلي وچسب زخم شد. از بيخ گلوئي، پشت درهاي چوبي صدايي رسيد:« تقدير بوده مادر. ناراحتي نداره!» اما مردن 100 نهنگ ماده بدون عدسي¬هاي چشم من. آن هم در سواحل غربي آفريقا! ديدي! اين نور در سياهي مقنعة هيچ شهرزادي پيدا نمي¬شود. مخصوصاً وقتي از قصد مي¬خواهم كه صداي پوتين سربازها در كوچه را نشنود و گوشهاي تيغ¬دار گلهاي مرجان را مي¬فشرم، از كف دستهايم اين نور مي¬چكد در تشتك داروي ظهور و چشمهايم سياهي! اي كاش دودها به برگها و كاغذها ضرري نرساند، اي كاش دودها جلوي نور را نگيرد. بهر حال تفنگ و تلفن هر دو اختراع شده¬اند و نمي¬شود گفت: « نمي¬دانم، شايد! »
عطر تندي روي بند و گيره¬هاي اين اطاق نشسته است كه حتي اگر آلبوم¬ها را بيرون بكشم باز در رفتني نيست و مردمك چشمهايم تنگ ما هنوز شعر نمي¬خوانيم، شعر مي¬بينيم، شعر مي¬بوئيم خودم و خودت منظورم است)، ماكه در اين سياهي منفي به جاي شام، نامه و ورد مي¬خوريم، بقيه را نمي¬دانم. فقط درخت ارس را مي¬دانم در حوالي كهكيلويه كه خود سوزي مي¬كند و از دور مي¬بيني كه در ته بيابان نقطه¬اي فحش مي¬دهد. انگار دارو روي آن بريزند تا خودش را ظاهرتر، و كفر بگويد به اين شب ثابت و دودش در اطاق مي¬پيچد. با كه مي¬جنگد؟ عرياني به كه مي¬نمايد؟
ديدي! بايد همة مان اقرار كنيم كه در ته چشمهاي شهرزاد صدائي قرمز مي¬آمد كه اشكان، من، نهنگها و حتي سربازهاي دشمن گلهاي سرخ و ريز مرجان را به تنظيم درجة آگرانديسور وامي¬داشت.
موهايش را برعكس روي كف دستها و گونه¬هايم ظهور كرده¬ام. من قاتل اين نخل¬ها و گاوميش¬ها روي پيشاني¬ام. از فوجي¬ياما تا دماوند و كارون و نيل همه را چاپ زده¬ام روي گلدانها و ناخن¬هايم. ديدي! آنقدر كف دستها و موها را حنا گذاشتم و ناخن سه¬تارم را جويدم تا الآن خون از زيرشان جيغ بكشد. حتي روي را نهايم گِلي شده بود و چاپ كرده بود. عين خالكوبي صورت هارون¬الرشيد. بهر حال سه ساعت است كه روي موزائيكهاي سرد اينجا همة دودها را خيره به تنها شعلة به سقف هوا كرده¬ام و شيشة آبي داروي ثبوت كه حالا دود زده بود- سركشيده¬ام. مگر اينكه گزليكي روي گردنم بِسرد تا برخيزم وگرنه من ثابت شده¬ام. من ثابت شده¬ام و به هيچ كاغذي دود فوت نمي¬كنم.
|