|
داستان 195، قلم زرین زمانه
پشت نردههای راهراه
زندانی 761472:
1- شنبه – زندان اوین بند 232- ساعت 2 بامداد مورخ 10/11/ 3740
یادم رفت به مرجان بگویم برای چه از حمام آمده اینجا افتادهام روی موکت زبر و قهوهای راهراه و گیج از کشیدن سیگارهای پی در پی و استعمال چیزی شاید LSD، به تفاله ای ریخته روی کفشهای کتانیام و سایه نردها روی آن خیرهام.
آن سالهای وقتی نگهبان نپرسید کجا میروی سرم را انداختم و رفتم وداخل راهروهای تنگو سفید با دیوارهای کقافت و خطخطی از فحشها! همان لحظه پشت سرم دوستان میخندیدند و من در حال درد کشیدن گنگ مانده بودم لای گیره دیوار، نردههای قهوهای پنجره و در اطلاق بطوری که حتی نتوانستم بپرسم: " چرا بیخودی میخندید بچهها؟! مگه چت کردید؟"
شاید دیروز صبحی باشد که هوا ابری بود و من وسط پیادهرو، روی فال حافظهای پاره و در به در پایم را فشار دادم و صورت و عبای حافظ را با رد پایم منقوش گذاشتم و شاید دیروز صبحی در همین حس و حال بودم وقتی فهیدم به دنبال جایی میگردم که برای لحظهای در آن بخزم و شاید هم دنبال یک سلول می گشتم که ناگهان بچهها مرا از لای آن همه مانکن و گلفروشی هل دادند به سمت میدانی که انتهای خیابانهایش همه سلولی باز میشد. نگهبان گفته بد: "اسمش شاید خوابگاس ولی همیشه توش خواب نیستن." و به قول یکی از پیشکسوتهای بند:" جاییست که در آن خواب به ... میرود؟" بغضهای کثیف چانه پر ریش نگبان و نگاههای فرورونده پیشکسوت روی دندههایم و درون ریههایم هنوز سنگینی میکند و عصر همان صبح از پائین پنجره صدایم زدهاند:"بیا پائین بابا محسن! هه هه هه! ..." ولی من با نگاه حسرتبار به توپ، همچنان به سیگارم پک میزدم و مراقب نرده همه سلولهای روبرو بودم. سرم را بالا بردم یعنی که نمیآیم و برگشتم روی موکت و در صدای هواکش به کتابهایی فکر کردم که هنوز نخواندهام و به آئینهایی که هنوز انجام ندادهام و به بتونهایی که نعش مرا تحمل خوهد کرد و هرگز نخواهم توانست سردی آنها را ااز پشت موکتها حس کنم. امشب ویزویز مگسها آنقد زیاد شدهاند که باعث میشود نوای تنبور فرزاد را از طبقه چهارم نشنوم و این سیگارهای پی در پی-که فیلترهایش به پشت نردهها پرت میشود- مرا گیج کند. و درست اینجا بود که بعد از فرود آمدن مشتهای پیشکسوت روی دندههایم دستهایم تصمیم گرفته بودند آهسته و لرزان بسوی شیشه آبی LSD بخزند.
2- جمعه- خوابگاه دانشجویی قصر اطاق 132- ساعت 8 صبح مورخ 9/11/3731
تشنهام. دهانم تلخ و بدمزه است. داخل راهرو صدائی میپیچد:" شماره 76 ملاقاتی! ..." سعی میکنم نیروی در نیمروی بینمکی را که همرسلولی قاتلم اصغر نیمساعت پیش درست کرده با دستهایی لرزان لقمه کنم و فرو ببرم. ماهتابه را رها میکنم و گوشی راهرو را بر میدارم:"الو! ... بفرمائید... آره بچه بودن! شوخی کردن... حالا شما ببخشین! ..." فحش! تاوان ناکردهها!
صدا را نمیشناختم. نمیشناسم دیگر صداها را از پشت گوشی و پشت دیوارها و نردهها. در این چهاردیواری که بوی عرق پا و سیگار همهجاگیر شده و هواخوری فقط روزی دوساعت است رگهایت را هم از یاد میبری چهبرسد به رویای آزادی روی چمنها و آفتاب و باران و حتی صدا. شطرنج، کافیشاپ، صحنه تئاتر و پرده سینما هم که باشد بازهم توان رهائی از این سلول را نداری و نداشتی. چرا ا ا ا... سعی نکردی فرار کنی؟... از گداها و خط چشم دخترهای بیرون از اینجا ترسیدهای؟ مگر رانهای پوشیده از جین آبیشان و زهرخندهای کشندهشان را هنوز به یاد داری؟! ... نه .... اگر خوب نگاه کنی درعقب مغزت، میبینی همهشان راهراه است مثل نردهها، مثل ردههای موکتها، درها، پاها و حتی لباسهای همه این زندانیها ا ا. تو عمری از پشت عینک میلهها ا ا دیدها ای، خوا ا ندن جملهها ای را اه را ا ه! حتی صدا ا ی ان قا ا ضی که حکم حبس تو ر ا صا ا در میکرد را ا ه را ا ه شده ا ا ا ست. همه آن صداها ا ئی که ا ا ز سورا ا خکها ا ی گوشیها ا میآ آ ید را ا ه را ا ه شدها است. تی سیبزمینیهای درون بشقاب! میدانی! دقیقاَ به خاطر همین است که تکههایی را خوب به خاطر نیمآوری مثل رقص تانگو با مرجان، بستنی قیفی خوردن با مرجان، اسپری خالی کردن روی پیرهنت به خاطر مرجان و گرفتن فندک سیگار نقرهای از مرجان، گذاشتن سر روی پاهای لخت مرجان، دست سراندن روی پستانهای سفید مرجان، تا همینجا و نه بیشتر. یکی از بدیهای اینجا این است که فرزاد تنبورش را اگر دلش بخواهد میدهد نگهبانهاب برای من بیاورند و این مثل روی میخ خوابیدن و خوردن است. اگر بتوانم فردا یکیاش را میخرم. این واضح است که درها فقط از یازده شب تا شش صبح بسته است و هر موقع که بخواهی میتوانی بروی بیرون و این یکی از خوبیهای اینجاست. البته من معتقدم زندگی دور هم برای ابد زیاد نیست ولی با این وضع و حال نگهبانها و با آن استادهای ایدئولوژی شلاق به دست که همه چیزشان مثل صدای پاهایشان در راهرو پیچیده است دور گردنت یا از لای نردههای فولادی در سلول یقهات را گرفته و دو تا سیلی آبدار به گوشت زده است، میبینی زندگی دور هم برا ی 9 سال هم خیلی زیاد بوده است. لای یک مشت سر درکتاب زیرپیراهنپوش که همشه زیر چشمهایشان دو انگشت گود رفته و در قسمت مهره های سه و چهار، کمردرد دارند و با دمپائییهای دزدیشان لخلخ میروند تا سهمیه قند و برنجشان را بگیرند.
با اینکه ساعت هنوز به هفت شب نرسیده اما حوصله ادامه دادن ندارم. چشمهایم سنگین شده. فردا صبح باید بروم زیرزمین لای وزنههای شماره شده تا بازوهایم را که کلفت و نازک میشوند نگاه کنم. از پشت پنجره به حیط خیره شده بودم. به شدت باران گرفته بود و من میرفتم تا سهمیهها را خالی کنم از لابلای نردههای وانت. روی تابلوی زیر نور مهتابی راهرو کاغذی زده بودند که میدرخشید –"آقای ... نامه دارند..." صدای زوزه سگ از کارخانههای مجاور میآمد. باران همچنان هاشور میزد. به اطاقک آهنی نگهبانی رفتم. صدای باران روی اطاقک. گرفتم. باز کردم. نامه مرجان بود از تورنتو.
3- یکشنبه- زندان خاش- بند آخر- ساعت 8 شب مورخ 11/ 11/ 3740
طبق اصول ماتریالیسم دیالکتیک نمیتوانم به چیزی که شبیه ماده نیست اعتقاد داشته باشم آن هم شبه مادهای که حرکت نکند. مهم حرکت است حالا هر طرفی و هر شکلی. ولی وتی پاکت نامه را باز کردم چیزی مثل یک باد و خاک داغ صورتم را عقب راند و مردم ک چشمهایم را تنگ کرد. به حدی که ازآن روز تا این لحظه هنوز به یک نقطه نور کوچک در انتهای راهرو خیره ماندهام و گمان میکنم ردههای موکت روی صورتم نقش بسته باشد. دقیقاً چنین روزی در سالها پیش وقتی دستهای موازی من روی کمر مرجان سرخورد، سینهبندش را باز کرد و سلولهای بدنش را شمرد فکر نمیکردم در تورنتو هم خودکار و کاغ پیدا بود تا عکس انگشت دست چپش را که حلقهای در آن جای گرفته نقاش بکشد و اینجا بفرستد. آن سلها وقتی با اتوبوس قرمز قدیمی به تهران میآمدم و او را روی خاک شهرش رها کردم، تا شهر کثیفم تمامی خطهای جاده در شکمم فرو میرفتند تا حدی که هشت بار استفراغ کردم و با همه قرصهای ضد تهوع آرام نگرفتم. تا تهران دیگر روهای نداشتم در شکمم و از نجا بود که فهمیدم همه چیز ماده است و ناگهان ریهای مارکس جلوی چشمم سبز شدند و سفه کردم. از آنجا به بعد تصمیم گرفتم عمق سرمای سیاه بتونهای کف این اطلاق را و تمام مولکولهای هوای سیال غلیظ آنرا بفهمم و ببینم و همیشه هم همین یک جفت کتانی را داشتم تا قلبم را از دست ندهم.
دیشب حوله را براشتم و رفتم برای بمباران قطرههای آب یخ بروی اعصاب بهم پاشیده مغز و بدنم. زیر رگبارهای نامه را دو بار شستم. اما باد و خاک و آن چیزی که شبیه دست بود شسته نشد. از گوشهای نوای غمگینی میآمد( مثل صدای تنبور فرزاد) که آوازی محلی را برای مادرش میخواند. نامه را خشک کردم و به سلولم برگشتم. اصغر لُره که زن و دو بچهاش را در شبی برقی خفه کرده است مردمک چشمهای مرا بیش از همه دوست دارد. بخطر همین با همان لحن لاتی خودش و با همان قیافه کثیف و تهریشی که آدم را یاد کامیونهای یوغور جاده میاندازد گفت:"عافیت محسن!" این با آن نگاهش یعنی یک سگار با هم بکشیم و راجع به میلهها، چاقوها، طنابها و دستها حرف بزنیم. فراموش کرده بودم کدام یکشنبه روز اعدامش است. شاید امروز! و من نمیدانم چرا اینها فکر می کنند چسبیدن به کف بتونی زمن و زل زدن به لکه نوری در ته راهرو برای 9 سال کار سختی است. حتی یکبار ه امتحان نکردهاند و همهاش گُرّ و گُر کتاب و نامه و چه می انم اردوهای بازپروی و کارآموزشی آن هم با اتوبوسهایی که پنجرهاشان باز نمیشود و پشت شیشهها میلههای متقاطعی میگویند:" تو در تار مکعب مستطیل ما یک ذوزنقهای که گیر آتاده." و راننده تریاکی نمیگذارد بروی جلو بنشینی و به خوردن تتابلوها در صورتت و یا فرو رفتن خطکشیها در شکمت فکر کنی و عوض دائم دماغش را میخاراند و زرت و زرت چای غلیظ میخورد. مرتیکه گاو!
هان! یادم رفته بود بگویم به مرجان در 9 سال پیش در لحظه سوار شدن به هواپیما که برای LSD آوردهاند. سوغات اصغر لُره است از مرخصیاش. آیا به خاطر همین نیست که از دیشب انگار 9 سال است چسبیدهام کف این اطاق بتونی و پیاپی سیگار آتش میکنم و یادم میرود دودهایش را بیرون بدهم و با حرکت سیال آنها در هوا تصویری اثیری را بخاطر بیاورم.
بیچاره اصغر! امروز بعد از کلی با لا و پائین بالخره بالای تپه رفت و گلولهها در صورت و شکمش فرو رفتند. صدایشان را هنوز ... هنوز ... هنوز ... میشنوم.
نگبان با باتوم برقی به ساق پای میله میکوبد. تمام صورتم ورم کرده. اشکها روی گونهام خشک شده. شاید زیاد بود LSDها و نباید همهاش را ...حمل بخوانید ویز مرا صدا میزند نگهبان:" محسن...! ..." میدانم که نای بند شدن ندارم چون قلبم به بدنم ... خون نمیرساند. شاید از دیروز صبح و شاید از پریروز صبح ... ایستاده باشد. وای ... کتانیهایم! میبینم سوسکها را نمیتوانم از تخم چشمهایم دور کنم و مدام روی مغز و صورتم و داخل ... گوشهای رژه میروند. نگهبان میپرد داخل برای اولین بار جای نردهها روی گردهام را میبینم در انتهای راهرو که کبود مانده است خاطره چشمهای وغزدهام را .... دکتر میآید ... دسته روی گردنم می گذارد... رو به نگهبان ...:" سرد سرده! انگار 9 ساله که تموم کرده...!" و همینطور میشود که کاغذها همگی تمام میشوند درون گور و من هنوز حرکت نکردهام پس ماه نیستم نامه مرجام اما ماده بد ... راه رفت ... اما ... بتون از .... دود ... نماده ... مرنیسی ... جاغذن ..4 ... گو ... خادسک ...ه.. H ... ا ... ن ... د ... D ... م ... ج ...
|