|
داستان 194، قلم زرین زمانه
بدون نام
1
ه...................ی.............!.........
دیشب دستانم از کتف افتاد.
2
دفتر شعر را که ورق می زدم با سرفه ای سیاه رسیدم به یاد تو در خیالم روی علف های سبز دشت های غروب عاشقانه و پر درد می رقصد و ناگهان لیوان چهار تخم را روبرویم سر داد و جعفر – قوس لیوان - گفت : تمام ساختار دانه های پر مفهوم را قرقره کن . وقتی کف دستم لیوان را چسبید فهمیدم که چقدر داغ شدنش را مدیون نگاه جعفر است و ناگاه چهار تخم در ته کاسه چشم های جعفر جوانه زدند ، سبز شدند ، به کف دست من رسیدند و آن را قلقلک دادند. راضی شدم!
3
از در که بیرون آمدم من آنجا ایستاده بود پشت به پشت آجرهای بهمنی و زار زار گریه می کرد. دست در گردنش زدم و گفتم سینه همه ما را شخم زده اند ولی وقتی نخل ها سبز شوند و دانه های خرما ........ه-----ی....! ....... دفتر شعر را بستم . از حفظ کردن شماره تلفن بدم می آید. انگشت ها چرخیدند تا به تو رسیدند از پشت سیم ها و تو هی فریاد می زدی .من زرد آب بالا آوردم چون سه روز بود که به غیر از چهار تخم و چهار تخم هیچ چیز نخورده بودم . سرم گیج گیج می پرید روی ترکهای سقف و دیوار و بعدش صدای...ب...و...م . چشمایم را بستم و در آغوش من زار زار بغض هایم را ترکاندم.خنده ی تو هوای ریه هایم را می ترکاند
درست مانند دردی که از ستون فقرات بالا می آید ، از گردن رد می شود و در زیر چانه ها می نشیند.
از خفظ شده بودم شعر هایت را که رفته بودی نمی دانم کجا و دفترت زیر بالشت من جا مانده بود . جوهرم در صفحه ی بی اندازه تمام شد. به ماشین زمان اعتماد کرده بودم که مانند دودی رقصان نابود و گسسته می شدم.
به ناگاه تذهیب های لاجوردی و طلایی ات را که دور شعر ها زده بودی نفس کشیدم . داد زدی :« من بهارم تو زمین» و من از گوشه شمسه ی تازه کارت وارد شد و بته ها را دور زد و دور زد تا این که تصمیم گرفت کنار ارغوانی ها – همانجا – بماند یا گم شود، و البته که نمی دانست مرکز آن جا کجاست و این یعنی گم شدن و ماندن فرقی هم در ساختار دانه های لیوان نمی کند چه رسد به یک باغ بدون دور گیری. از پشت لب های داغش به روی گرده ام خورد.ه........ی......!« چقدر کتف هایت سرد شده ....
4
من دیگر به پوشش هایشان عادت کرده ام. لخت بودن همه چیز را لو می دهد. لو می دهد که از دست هایم شاخه هایی بیرون زده اند سبز و پر خرما . و میان گل و مرغ ها یا حاشیه های سبز و بته جغه ها گم شده ام . پریروز که من پسر کاکل زری ات را دید آمد و این بار به دنبال دودهای جعفر گشت . وقتی چیزی پیدا نکرد در کاسه روحی اش کاغذ ها را مچاله کرد و سر بر سینه سرد زمین گذاشت لالایی خواند برای تذهیب های دور چشم پسر کاکل زری ات ، و دست برد لای موهایش که برگ ها شانه اش کنند .حالا دیگر کم کم داشت تنومند می شد . کتف هایم به شدت می سوخت . خم به ابرو نمی آوردم چون می دانستم هیچ کس شماره تلفن مرا از خفظ نیست و در خانه مسکنی ندارم.
جعفر که این بار با چشم هایش روی پله ها راه می رفت کلید را در سینه در انداخت .
شهردار این متن را یک نفر دزدید
یک نفر که هی بنفش می شد.......
آنقدر خواند تا گلویم خشک شد.خشک شدم و دستانم از کتف افتاد.دمر افتادم روی دفتر شعر که بسته شود و حالا بسته بود.
5
خاکستر نیفتاده لای انگشت های این تنه .....و یادم آمد که به بوی کاغذ پنهان در چین و تاها و منحنی های لباس ها معتاد شده ام و خس خس ریه هایم را واضح می شنوم.جای خالی دستهایم نباید لو برود آخر دیشب دستانم از کتف افتاد. ه.........ی......!
|