رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 186، قلم زرین زمانه

ماهي سياه كوچولو

آسمون مثل هميشه صاف صاف بود.بدون حتي يه تكه ابر خورشيد وسط آسمون يه قرص
جوشان بود كه توي چشمهاي صادق مي جوشيد.صادق دستش رو با لا ي چشمهاش

گرفت. سيمهاي چراغ برق خطهاي دفترش رو يادش مي آورد كه هر وقت نقا شي ميكرد به زور خودشون رو توي نقاشي جا ميكردن.

بادبادك از نفس افتاده لاي سيمها گير كرده بود. دنباله نصف و نيمهاش با باد مي رقصيد

و آخرين نفسهاش رو مي كشيد. دونه عرق درشتي از بغل پيشوني صادق سر خوردوآروم

شكل يه سوزن فرو رفت گوشه چشمش . كلافه بود ودرمونده سنگي از روي زمين

برداشت و پرت كرد به سمت بادبادك . سنگ قلب بادبادك رو شكافت وجناغ سينه اش رو

شكست. سنگ تير خلاص بود كه آخرين نفس بادبادك رو گرفت. صادق لاشه بادبادك رو

برداشت. وجودش از آتش حسرت بيشتر مي سوخت تا از داغي هوا.

نه درختي نه سايه اي ديوارهاي خسيس سايه ها شون رو از صادق مي دزديدن .

از شيب تپه سرازير شد و قدمهاش سريعتر شد. صادق بارها از اين تپه پا يين رفته بود

شايد به همين خاطر بوي تعفن به اون كارگر نبود. حتي سگهاي ولگرد هم تحمل اين بو

رو نداشتن. سگها ميون آشغال گوشتها و استخوانها ميگشتن و تكهاي رو بر ميداشتن و

فرار ميكردن. تپه غرق مگس بود و فقط وقتي پاهاي صادق از كنار مگسها مي گذشت

دسته اي از اونها بلند مي شدن و دوباره روي كثا فتها مي نشستن . صادق سرش گيج

رفت و پاهاش لاي روده هاي كرم خورده گير كرد و سرنگون شد ميون شكنبها . پايين تپه

كه رسيد هيكلش سبز شده بود. صادق روده هاي گو سفند رو از دنباله بادبادك جدا كرد .

بالاي تپه چند مرد با شكمهايي كه از زير پيرا هنهاي خونيشون بيرون زده بود شكنبهاي

بزرگ گاو رو كارد ميزدن . صادق از تپه دور شد و خودش رو به درياچه رسوند . آب از دفعه پيش سياه تر شده بود. اون خوب ميدونست كه توي اين گنداب همه چي پيدا ميشه به جز آب سالها بودكه از لوله هاي كارخونهاي سيد روغن سياه رنگي به همراه فاضلاب به حا شيه تپه سلا خها مي ريخت. همين طور يه بند از بالا دودميكردوازپايين ريق سياه رنگش رو به درياچه مي ريخت. بخاري از اسيد همچون مه سياه رنگي سطح درياچه رو پوشونده بود.صادق بادبادك له شده رو به آب سياه درياچه سپرد اين مراسم رو قبلا بارها اجرا كرده بود. صادق دست وصورتش رو با آب داغ و كدر شست و پرزهاي شكنبه رو از روي گردنش پاك كرد.غورباغه ها دور و برش بالاوپايين مي پريدند. بخار اسيدي كه از روي آب بلند ميشد چشماش روسوزوند دست برد تا مشت آبي به روي سرش بريز كه وسط دستش سر وصدايي شنيد. فكر كرد بچه غورباغه اي توي دستهاش گير كرده اما اون غورباغه نبود.يه ماهي كوجولو وسط دستهاش چرخ ميخورد.

------------

صادق بدون اينكه در بزنه از ديوار خونه بالارفت.چهار ديوار گلي كه حسرت كاه به دلشون مونده بود يه باغچه خشك ترك خورده و يه سنگاب خشك همه خونه همين بود.صادق آفتابه رو از بشكه زنگ خورده گوشه حياط پركرد.ماهي خيلي آروم طول وعرض حوض سنگي رو اندازه كرد تازه تو بي رنگي آب رنگ سياه ماهي پيدا شد.

صادق تا شب تو صف آب تو ميدون سرچشمه وايستاد اما آب تموم شدو تشنگي اش به صادق رسيد.سر و صداي مردم تمومي نداشت هميشه نفرهاي آخر پشت سر تانكر خالي آب ميدويدن و بعد به جون هم مي افتادن .

از لاي درنور فانوس بيرون زدو جيرجيركي از تاريكي جدا شد صداي عجيبي ازبين بالهاش بيرون ميزد.صادق از لاي در ديد كه صغري كورتوي اتاق روبروي مادرش نشسته وحرف ميزنه.صداي صغري كور به صداي جير جيرك گره خورده بود و صادق نمي تونست اين گره لعنتي رو باز كنه. پت پت نور فانوس هر دفعه يه گوشه از صورتش رو روشن مي كرد . صغري سالك درشت روي رما غش رو با دستي كه تنها يه انگشت لاغرداشت خاروند. فك بدون دندونش روي هم ميخورد. جاي يكي از چشماش به اندازه يه گردوخالي بود ولي معلوم نبود چشم راستش يا چپ هر دفعه ه صورتش رو ميخاروند جاي چشم كورش عوض ميشد. ميون گوشت قرمزچروك خورده روي صورتش يه خال سياه بود كه از بين اون موهاي درازي بيرون زده بود وصغري با مو هاي خالش بازي ميكرد و حرف ميزد اما صادق نميتو نست صداش رو بشنو ناچار جير جيرك رو زير پاش له كرد و همانطور كه دل وروده جير جيرك از سوراخ كفشش به ته پاش چسبيد صداي صغري هم به پرده گوشش چسبيد.

اگه دست دست بكني دير ميشه براي سيد كه فرق نميكنه تو نشدي يكي ديگه اون بايد هر هفته يه نفر رو صيغه كنه چند سال پيش كه رفته بود پابوس جدش نذر كرد كه هر شب جمعه يه زن رو صيغه كنه. براي همين كه بهت ميگم بايد بجنبي و معطل نكني . سيد صاحبخونته مال منال زياد داره تمام صيغه هاي قبليش به نون و نوايي رسيدن خوب تو هم مثل اونا ديگه ام لازم نيست كلفتي مردم رو بكني. من كه ميدونم از سير كردن شكم اون توله ات هم بر نمياي پس ديگه چه مرگته.

صادق به لبهاي مادرش خيره شد لبهاي مادرش به هم دوخته شده بود اما چشماي آبيش لحظه به لحظه سرخ تر ميشد.تا اينكه يه قطره مذاب از مژه هاي بلندش افتاد وسط شيارهاي عميق كف دستش. صغري به زحمت از جاش بلند شد وقتي ميخواست چادرش روبالا بكشه چادر مثل چرم خشك شده ترك خوردوصداش توي اتاق پيچيد وبوي تپه سلاخها خونه رو پر كرد واز لاي در بيرون زد. صادق لاي تاريكي كوچه فرو رفت صغري عين يه عنكبوت چلاق از در بيرون زدوبا تاريكي يكي شد.

صادق گنبد طلاي بزرگي رو ديد كه زير تابش آفتاب برق ميزد. نزديك كه رسيد رنگ طلاي گنبد قرمز شده بود. مردم براي گذشتن از در چوبي تو سروكله هم ميزدن . موج جمعيتصادق رو همراش برد تا حوض وسط حياط آب سبز رنگ حوض

مي جوشيد .فشار جمعيت سوراخهاي دماغ صادق رو مسدود كرده بوداون خودش رو از لاي مردمي كه مثل ديوار به هم چسبيده بودن جدا كردو نفسي كشيدو بيرون داد اما بخار سبز از دهنش بيرون زد.مردم انگار كه به چشمه حيات رسيده باشن با كف دست از آب سبز حوض ميخوردن و به سروصورت مي پاشيدن و ورد ميخوندن كمي جلو تر سيد كنار تشتي بزرگ نشسته بود وبا ريش بلندش غوزك پاش رو ميخاروند . مردم يك به يك كنارتشت مي نشستن و سيد دندونهاي طلاشون رو

مي كشيد. تشت پر شده بود از دندونهاي طلا و از نيش گاز انبر خون مي چكيد. مردم با دهان پر از خون به گنبد طلا تعظيم ميكردن.صادق تازه فهميدچرا رنگ گنبد بيش از اينكه طلايي باشه قرمزه .سيد وقتي كه پلك مي زد قير مذاب تو كاسه چشماش

مي جوشيد شكمش از زير پيراهن شيري رنگش كه پر از لكه هاي خون بودبيرون ميزد واز توي نافش چركهاي سياه بيرون مي ريخت.از سوراخهاي دماغش موهاي زمخت و سياهي بيرون زده بود كه با موهاي سبيلش يكي شده بود وموهاي سبيلش به موهاي ريشش پيوند خورده بود هر دستش از هشت انگشت هم بيشتر داشت.صادق خودش رو از زير نگاه چسبناك سيد بيرون كشيدوپا به فرار گذاشت.

مادر از شدت خستگي نشسته خوابيده بودو موهاي بلندش روي زمين پخش شده بودن وقطره مذابي روي صورتش خشكيده بود. گرماي هوا بيشتروبيشتر ميشد.از آخرين روزي كه دهن زمين پر از آب شده بود سالهاي سال مي گذشت.خورشيد سوزان هر چي آب روي زمين بود رو بخار كرده بود اما سيرموني نداشت.چشمش دنبال چند قطره آبي بود كه ماهي سياه كوچولو توش شنا ميكرد.آب گرم شده بودوماهي به سختي نفس مي كشيد.صادق كنار سنگاب زير آفتاب آخرين دنباله بادبادكش رو چسبوند.صورتش خيس عرق شده بود.صداي قدقد كبوترها از خونه همسايه ها بي وقفه ادامه داشت.صادق توي كتابها خونده بود كه يه روزوروزگاري كبوترها پرواز ميكردن ساعتها و روزها تو آسمون مي پريدن اما سا لهاست كه ديگه نمي پرن و بجاي بغ بغو قدقد مي كنن. دستهاش رو تو سنگاب فرو كردوماهي رو بالا آورد.داغي آب كف دستش رو سوزوند .تا مي تونست ماهي رو فوت كرد اما فايده نداشت. ماهي رو انداخت تو سنگاب و نخ بادبادك رو كشيدو از ديوار همسايه بالا رفت.روي حياط همسايه كبوترهاي چاق وچله با غبغبهايي كه روي زمين كشيده مي شد دونه ميخوردن و قدقد ميكردن سوراخهاي ريزكوچكي روي پوست قرمزشون تكثير شده بود اين نقش يادگاري بود از دوران پر ريزي.روي پشت بوم باد گرم با شدت بيشتري به صورتش خورد.نخ بادبادك رو ول كرد بادبادك سوار كول باد شدو اوج گرفت.صادق باور نميكرد.چند قدمي عقب رفت ونخ رو بيشتر ول كردبادبادك سينه آسمون رو شكافت وبالاتر رفت.از ته دل خنديد صداش اونقدر بلند بود كه كبوترهاي همسايه براي لحظه اي نوكها شون از خوردن باز موند و بالا رو نگاه كردن وبادبادك ضمير ناخودآگاه شون رو كمي قلقلك داد .ولي چون به بالا نگاه كردن عادت نداشتن دوباره مشغول خوردن شدن. باز هم چند قدمي عقب تر رفت .و وقتي تراشه چوب به كف دستش فرو رفت فهميد كه نخ بادبادك تموم شده.اما صادق دلش ميخواست بادبادك بيشتر اوج بگيره چند قدم ديگه به عقب رفت و چشم كف پاش از لبه پشت بوم كف حياط رو ديد. اگه يه قدم ديگه عقب مي رفت همه چي تموم

مي شد. صادق از اين فكر داغ شدو خون تو رگهاش جوشيد.حس عجيبي داشت به سختي نخ بادبادك رو نگه داشته بود.آجر زير پاش كه شكست نخ بادبادك هم رها شد.صادق تو هواچرخ ميخورد اما بادبادك پرده هاي آسمون رو رد مي كردودور و دورتر مي شدو وقتي سر صادق به آجر كف حياط خورد ديگه اثري از بادبادك پيدا نبود.جوي باريك خون خاك داغ رو مي شكافت وجلو مي رفت.چشماي آبي صادق به ماهي سياه كوچولوخيره شده بودو انگار ماهي تو حوض آبي چشماي صادق چرخ مي خورد.جوي خون به سنگاب رسيدوآب سرخ وسرخ تر شد و ديگه اثري از ماهي پيدا نبود.موهاي بلندش رو باد از روي صورتش كنارزد چشماش ديگه آبي نبود همه چي سرخ شده بودحتي ماهي سياه كو چولو .

Share/Save/Bookmark