رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 183، قلم زرین زمانه

بعــد از ســلام

یک چیزی توی سرم هی وول می خورد . هی می آید و می رود . هی آتش می زند به جانم و می رود ؛ که رَوَد ای کاش همین »
و یکی که قرار بود بیاید ... که ... بیاید ... اگر ... ... تعبیر کدامشان ؟! ... می خواستند ... اَه ... اَه ...

- « چی می گی ؟! حواست هست از پنج شنبه تا حالا که شنبه است دو تا سوراخ هم مهمان کردی ...

باد می پیچد دورم . لباس را تنگ می چسبانم ... چیزی ته دلم ، چای را بالا می آورد ... از فکر یکی که قرار بود بیاید ... که نیامد ... اَه ... اَه ...

ریشه های ِ نیمه مدفون شده ی درخت ؛ پوست ورق ورق شده ای که به سیاهی میزند ... مامان را یادم می آورد

یک جفت کفش با سیاهی عظیمش نزدیک می شود ... به من چه که ...

- « سلام »

سین ... سَـ ... سَـ ... سلا ... ـم ... سُ لا سی دُ ر ِ می ... لرزیدن ( دینگ ) ... خسته ( دیلینگ ) ... خفه ... خ خ خ ... آهان کر شدن ( دنگ ) ... دوباره خر شدن ؛ آره »

اعصابم خورد میشود ، وقتی سکوت نمی کند . مجال نمیدهد بگویم « دوستش دارم ؛ خیلی »

بر می گردم خانه . مورچه زیر ِ در کنار یکی گنده تر از خودش ایستاده . همه چیز را برایش توضیح میدهد . میگوید باید چه کار کند . برای اِرتزاق کجا برود . نباید جلوی دست و پایم را بگیرد . و تنها اتاقی که می تواند حرکات آکروباتیک را بیاندازد ـو زاد و ولد کند همان اتاق مامان است و بس . میگوید برای فهمیدن همه ی این رموز عزیزترین افراد خانواده اش را از دست داده و تأکید میکند من خیلی عجیب و غریب نیستم ...

انگشت های سبابه ام را لای موهام می کنم ـو می گویم : « همه وقتی میمیرن ؛ دور میشن ، عزیزترینند » لبخند می زنم به مورچه .. بی اعتنا رو به دوستش لارو های مگس را که مثل کپک ، کپه کپه در تاریکیِ چهارچوب خوابیده اند ، نشان می دهد .

لبخند روی لبهام خشک میشود . پُر رویی مورچه وادارم میکند هی بگویم : بری های مامان .. بری های مامان

- « آقا »

به اطرافم نگاه می کنم. کی سوار تاکسی شدم »

- « حواست هست ؟! »

سر بالا کردم . شکل مامان نبود ... وحشت از سبیلش نگذاشت حرفی بزنم ...

+ « آقای راننده ... استقلال آخرشه کاش می رفت ... « بری های » مامان چی ...خنده ی ریزم را جمع کردم .. یک پله .. دو پله .. سه پله ... قژ قژ ِ در های از نفس افتاده ، مَکِـش ِ هوا را سخت می کند ... گرما صورتِ سردم را علو می دهد ...

شناسنامه را انداختم روی میز .. چند تا مگس پریدند ؛ روی هم لغزیدگی استخوانهای گردنم نگاهم را می اندازد به زمین .. کفش هاش معلوم نیست . از جلوی شیشه ی عینک کلفت ـو انگشت مالی شده نگاهش می کنم .

- « خدا بیامرزدش ؛ گواهی فوت، لطفا! »

- « مگه احتیاجِ نیاوردید! ... اینجا همیشه خلوت نیست . » روی میز غیر از پرونده ها چند مورچه از لابه لایشان درآمدند .

- :« حالا بگید مادرتون کی فوت کردن ؟ »

- « نمیدونم .. یادم نیست ..» و مورچه ها خیسی دستش را روی میز می مکیدند .

سه تار ذوالفنون می نوازد ، گوشی را دیر بر می دارم ... « الو » صدا را نمی شناسم « سلام » مهلت نمی دهد به فا سُ لا سی دُ ر ِ می

- « ببین مادرت رو همین حالا بردن »

- « .. »

- « آقام .. خوبی ؟ »

- « .. »

- « نگو چرا ؟ باید به کف می چسبید ـو اینطوری میبردنش؟! »

- :« .. »

- :« وهمی .. خیالی .. بعد از سلام گم می شی .. انگار یه جایِ دیگه ای .. اصلا من دارم میرم همونجا .. خدافظ »

با عجله دویدم . پله ی سه .. پله ی دو .. پله ی یک .. انگار رد نشده ام .. رد شدن من .. صدای خِـرخِـر ِ بچه های گدا فروش .. آهنگ ها .. صورت های سیاه .. فحش ها .. بعد بوق ها .. مغازه ها .. و قبل از همه ی اینها قیافه ی دکتر مهندسی مردم .. تاکسی .. آخر ِ ایستگاه .. « حای » من یا تو روی آینه .. سلام ِ کفش هایی که سیاهی عظیمی داشت .. صدای آرواره ی مورچه ها ، پرواز مگس ها ..در ِ باز ِ اتاق مامان .. کف پای صورتی ، زیر هجوم ِ مورچه های قرمز ..

Share/Save/Bookmark