|
داستان 174، قلم زرین زمانه
زید: خیابان اسکندری جنوبی، یک داستان پسرانه
اتاق حسین- یک مکالمهی تلفنی:
حسین با علی: علی از حسین میخواهد که به خانهشان برود برای درست کردن کامپیوتر. حسین ابتدا بهانه میآورد؛ بعد میگوید اگر راجع به گلد-کوئست است من جوابت را دادم. بعد حسین میگوید منتظر تلفن بهنام است.
تلفن زنگ میخورد. حسین جواب نمیدهد.
مادر صدا میکند: گوشیو بردار، با تو کار دارن، سفارتخونهی شماست دیگه!
کمی بعد، گفتگوی حسین با بهنام که میگوید ما جلوی مجتمع منتظریم:
جلوی مجتمع: خارج و داخل اتومبیل بهنام: بیا من میرسونمت.
دور میدانی در جنوب شهر میان ترافیک روان، گفتگویی در مورد حامد:
بهنام: تو با این همه ادعات نتونستی سپر حامدو آب کنی؟
امیر: رفیقت اصن چرت میگفت!
حسین: برو بابا! پیچوندمش من ... خودم گفتم رفیقم بپیچه. ده نفر وایسادیم واسه کاره آقا ... رفته اونور دو ساعت با موبایلش حرف میزد.
امیر: خب خانومش بود.
حسین: جونه مادرت ولمون کن بابا ... خانومش بود. صد-نفر معطله آقان که زیدش بهش اجازه بده.
بهنام: اُ... راجب رفیق ما اونجوری حرف نزنآ!
حسین: این حامد از اون آدمایییه که آدمو افسرده میکنن ... من جلو خودشم میگم.
سرگردانی امیر و بقیه: از کدام طرف برم؟ (ماشین وسط دوربرگردان - اصوات ناهنجار ناشی از بوق و...)
در همین هنگام مهدی تلفن میکند به بهنام: من سگهایم را کشتهام و تختم را شکاندم. حالا میخواهم بروم شیشهها را و استکانها را هم بشکانم.
بهنام فریاد میکشد و گریه میکند: احمق! احمق! ای خدا! احمق! (هق هق) خدا! بابا آخه این چه آدماییه سر رام میذاری؟
امیر و حسین به جلو نگاه میکنند. هیچکدام برای لحظهای به عقب نگاه نمیکنند.
بهنام: امیر منو برسون اکباتان.
تلفن ها یکی پس از دیگری به بهنام: سارا و آوا- خواهر و زید مهدی: میخواد شیشههارو و استکانهارو بشکونه!
مهدی دوباره تماس میگیرد: میخوام حالا خودمو پرت کنم از پنجره پائین!
تلفنها یکی پس از دیگری به بهنام: سارا و آوا- خواهر و زید مهدی: میخواد حالا خودشو پرت کنه پائین از پنجره!
حسین با موبایل ِ امیر به علی تلفن میکند: در قطع و وصل صدا مشخص میشود که علی بعد از رساندن زیدش میآید دنبال حسین ولی در تماس دوباره میگوید میتونی ساعت دو و نیم خونهمون باشی؟
حسین عصبانی میشود و بد و بیراه میگوید به شانساش: گُه بخورم اگه ایندفه واسه کسی کاری کنم ...
ترافیک در خیابان اسکندری جنوبی.
واکنش بهنام: تو یکی دیگه خفه شو!
حسین پیاده میشود ... عصبی و بی حوصله در پیاده رو ...
در انتظار ماشین ...
کلاغی روی درختها ... (توی ذهنش آن شعر شاملو دارد زمزمه می شود)
صدای مهیب یک تصادف!
سیاهی.
یکی بود یکی نبود. پسری بود به نام حسین که امروز واقعاً کار دارد. دلش هم نمیخواهد هیچ کار دیگری بجز کار خودش را کند. خب میرود و مشغول میشود به کارش. حالا کار نکن کی بکن.
در همین لحظه تلفن زنگ میزند. مادر داد میزند گوشیو بردار حسین! حسین داد میزند من کار دارم! مادر داد میزند با تو کار دارن!
بالاخره حسین مجبور میشود گوشی را بردارد: الو؟
- سلام علی داداش! خوبی؟ چطوری؟ ... ببین داش علی، من نوکرتم. اگه باز میخوای پرزنتم کنی و از این چیزا من کار دارم ... نه واقعاً تصمیممو گرفتم. نه خودت پولدار شو ... به هر حال باشه میآم کامپیوترتو درست کنم. تا یه ساعت دیگه ببینم چطور میشه ... شاید ... حتماً ... صد در صد ... خب خدافظ.
حسین گوشی رو میذاره و داد میزنه: اه!
- مگه نگفتم کار دارم.
- خب بهش میگفتی.
- گُه که حالیش نمیشه.
- حالا به کارت برس!
و حسین دوباره مشغول کارش شد و هی کار کرد.
در همین لحظه دوباره تلفن زنگ خورد. مامان داد زد گوشیو بردار حسین! حسین گفت من کار دارم! مادر گفت اینجا سفارت شماست گوشیو بردارین!
به هر حال حسین باید جواب میداد پس اینکارو کرد: الو؟!
- سلام بهنام! خوبی؟ کجایی؟ کی میرسی؟ دستت درد نکنه ... میام پایین ازت میگیرم ... نه کار دارم. دافظ!
|