رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 170، قلم زرین زمانه

يك قطره جوهر روي يقه‌ي كت كتاني

واقعيت اينكه در زندگيت از هرچي بدت بياد، سرت مياد! مثل من كه از مسخره كردن و مسخره شدن بيزارمو اما هميشه ي خدا، دنيا رو به فلانم هم حساب نمي كنم و مي ترسم و مي لرزم از اون روز كه دنيا هم منو به فلانش حساب نكنه!... اما حقيقت رو اگه بخواي بايد بگم من همين الان، همين جا در اتوبوس بي نام و نشان و بي ترمزي كه بيشتر شبيه يك قفسه و رو به ناكجا آبادي پرواز ميكنه، نشستم. راننده كه شرشر عرق ميريزه چشم دوخته به چراغ راهنمايي كه تو چراغ قرمز شكسته اش كلاغ لونه كرده و من چشم دوختم به كارخانه ي نوشابه سازي كه همين الان دستگاه تاريخ زنش روي بدنه بطري رو تاتو كرد كه من دقيقا پنج ماه و چهار روز و سه ساعت و دو دقيقه ي ديگه آخرين قطره ي وجودش رو به ياد تو مي نوشم! واقعيت اينكه همين الان، همين جا در همين اتوبوسي كه من تنها مسافر، تنها مسافر بيدارش هستم آن دور دورها_در خيالم_به نظاره ي روييدن يك گل نشستم. گل يك گياه پنبه كه بعدها همين گل دقيقا سي و سه رج و نيم از تار و پود كت كتاني ميشه كه من در آرزوي پوشيدنش خواهم مرد! واقيعت اينكه دقيقا همين حالا، همون جا، ته اون كوچه ي محو كه درخت بيدي بهارش رو انتظار ميكشه، نوزادي بدنيا اومد كه دقيقا سي و هفت سال و سه ماه و يك روز كم و يك ساعت و دو دقيقه ديگه حكم اعدام منو امضا ميكنه! دقيقا؛ حالا بزار تمام دنيا مسخرم كنه، من كه...
***

من كه احساس بي وزني سنگيني ميكنم؛ مثل يك بادكنك پر شده از گاز هليوم كه دلش مي خواد بكنه بره آسمون اما يه پاره آجر گذاشتن رو دلش. با اين وجود بالا رفتم؛بالا ميرم؛ هر لحظه بالاتر. تا اونجا كه دود سنگين نفسم زير طاق نمناك اتاق لمبر خورد. چيزي رو كه از اين بالا مي بينم باور نميكنم: اين منم كه اون پايين روي تخت بزرگ آلمنيومي دراز به دراز افتادم و يه ملافه سفيد روم كشيدن. با اينكه ملافه روي صورتم رو هم پوشونده اما باز شك ندارم كه اين خود منم. از چشم سوم روي قوزك پام فهميدم. همون شبي كه گربه ي كبود همسايه سر مرغ عشقم رو از توي قفس كند؛ همون شب كه من پي نجات لاشه ي بي سر مرغ عشقم پام رفت روي بطري يه نوشابه و ...چشم سومي كه مادرزاد كور بود. يعني اين منم كه اينقدر آرام و بي دغدغه خوابم برده؟ پس از اون همه سال بي خوابي؟! يعني...

به يكباره در باز شد و شدت جريان تازه رشته ي آشفته ي افكارم رو دود كرد. يك زن؟ يك زن و... يك مرد. مرد شرشر اشك ميريزه و زن قهقه مي خنده. شما كي هستيد؟ اينجا چيكار مي كنيد؟ اين ديگه چيه؟ يك كت كتان سفيد؟! همون كت كتاني كه اينقدر دوستش داشتم، دوستش داشتي اما نه... من خوابم. من... زن ملافه رو كنار زد و من، منِ لخت و اين همه زخم و اون حلقه ي كبود دور گردنم. آيا يكي نيست جلوي اين زن رو بگيره؟! مرد با توام؟ مگه نمي بيني داره كتو به زور تنم ميكنه؟ تني كه حالا ماسيده، اين كت ديگه براش تنگه. يكي جلوي... آخ! هرگز به خاطر ندارم كه پدر روي مادر دست بلند كرده باشه!

...

احساس يك قطره جوهر بي رنگ درون يك ليوان رنگ كه نه، يك بركه، يك دريا... يك اقيانوس! يك قطره جوهر روي يقه ي يك كت كتاني...

Share/Save/Bookmark