رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 169، قلم زرین زمانه

سماجت

هرچی سرش اومده باشه تقصِر خودشه . چه قدر دور و ورم پلکید تو گوشم وزوز کـرد! آره ، عاصی شده بودم . پـاک قاطی کـرده بودم . نمی فهمیدم از جـونم چـی می خواد . هر چی به زبون خوش بهش گفتم " این همه گل های تر و تازه و قشنگ
این جا هست ، صاف اومدی سراغ من پژمرده ؟ " به خرجش نرفت . اصلا حرف آدم حالیش نمی شد . هر حرکتی که بگی ازم سر زد بلکه برونمش : فحشش دادم ،

بهش پشت کردم ... حتی ... حتی دست هم بلند کردم، اما دست بردار نبود که نبود .

ازش خسته شدم . تصمیم گرفتم سرم رو با کارم گرم کنم . نمی دونم چقدر گذشت ،

اما یه هو متوجه شدم که دیگه دور"من" نمی پلکه ، گـرچه حضورش رو همون نزدیکی ها حس می کـردم . خـب ، اولش یه کم کنج کاو شدم که بفهمم طعمه ی جدیدش ... یه وقت فکر نکنی که حسودیم شدها، نه!فقط می خواستم هوش خودم رو آزمایش کنم. سرم رو آروم گردوندم. خنده ام گرفت . عجب جنسی رو انتخاب کرده

بود! خاک بر سر احمقش کنند! گفتم :" واقعا که به خیالم که بعد از من می ری سراغ از ما بهترون!رفتی سراغ اونی که قبلا شیره اش رو مکیده ند؟ تو هم خوب خوار و ذلیل شده ای ها " چه اشتهـایی هم نشـون می داد بی پدر! گفتم یه حالی ازت بگیرم ، همون مرغون هوا برات پر بریزند!صبر کن ... آهان...آ... کجا دارم می برمش؟ خیلی دلت می خواد بدونی خب تو هم بیا! آره،آره،بیا،می خوام سر به نیستش کنم . خلاف هم نمی کنـم . این حق شهـروندیمه ، گرچه قبلا یـه کسی ضایعش کرده باشه. اما حالا درستش می کنم. بفرما. این تو و این هم..." دنگ! یک صدایی داد، دلم خنک شد! " حالا رفت جایی که عرب هم حالش به هم می خوره نی بندازه. اون جا همه شون آشغال ند،آشغال! می گی نه؟نیگا کن " پوزخندی زدم: "خب دیگه،خداحافظ پاکت پس مانده ی ساندیس یک لا ابالی!خداحافظ زنبور بی شخصیت! راستی که ول معطلی "

پا شدم بساطم رو جمع کردم و دیگه پشت سرم رو نیگا نکردم ، انگار خودم دک شده باشم. عیبی نداره، مهم حرکته که اون هم نسبی یه . می گی نه....

Share/Save/Bookmark