رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 168، قلم زرین زمانه

روزی که هوا مثل همیشه بود

هوا مثل همیشه بود. نه آفتابی که مردم خوششان بیاید و نه ابری که شعری بخواهد ببارد. هوا مثل همیشه بود . بی دغدغه و کمی مبتذل.
من آنقدر به آدم های سیاه پوش زل زدم تا سیاهی پلک هایم را سنگین کرد. دلم از این رنگ به هم می خورد. از اجبار بیهوده سیاهی به تن کردن. مانتوی سیاه، روسری سیاه، شلوار سیاه ... در مدرسه که مجبور بودم تا سیاه بپوشم. در دانشگاه هم به جز سیاهی هر رنگ دیگری ناپسند می نمود. در کوچه و خیابان هم البته آدم ها با سیاهی راحت تر کنار می آمدند. حالا از این که جز سیاهی رنگی نیست تا بدرقه ام کند، خنده ام می گیرد. فکر می کنم از دیروز فیلسوف شده ام. فیلسوف نابغه ای که به شک های فلسفی خود می خندد.

من به آدم ها زل زده بودم که سنگین بدرقه ام می کردند. چقدر سعی کردم تا نگاهم با غمگینی نگاه مادرم گره نخورد. می ترسیدم درست مثل وقتی که بچه بودم. اما با همه ترسی که از نگاهش داشتم نتوانستم از وسوسه دیدن زنی که همیشه با من بود ، خلاص شوم. بیچاره مادرم! اشک هایش را یک جایی بین دیروز و امروز گم کرده بود. نگاهش را دوخته بود به من و رهایم نمی کرد. می خواستم چشمهایم را ببندم. اما ترسیدم.

- ایشالله اگه دروغ بگی ، کور بشی!

- به خدا دروغ نمی گم...

- خدا بهتر می دونه کی راست می گه کی دورغ. کورت می کنه اگه دروغ گفته باشی!

و من تا آنجا که می توانستم چشمهایم را با دست باز نگه می داشتم تا کور نشوم چون دروغ گفته بودم. حالا با اینکه همه چیز حقیقت داشت باز از نگاه مادرم می ترسیدم. خجالت می کشیدم از همه فریادهایی که سرش کشیده بودم. همیشه می خواستم تا فاصله زیادی که بین ما بود را با فریادهایم پر کنم و او همیشه در این فاصله خوشبختی مرا جستجو می کرد.

- تا کی می خوای منتظر بشی؟

- منتظر کی؟ باز شروع کردی؟

- خودت بهتر می دونی!

- هزار دفعه گفتم بازم می گم ، من عروسک نیستم که مردم واسه پسندیدنم بیان اینجا ...

- من هم دوست ندارم تو همینطوری خونه بمونی

- منظورت چیه " همینطوری" ؟ دارم کار می کنم، درس می خونم

- ولی باید شوهر "هم" کنی

- وقتی شوهر می کنم که کسی رو دوست داشته باشم، اگه هم خیلی ناراحتی می تونم برم

- بری؟ تا آبروی ما رو ببری؟

- خب می گی چی کار کنم؟ بمیرم ؟ چطوره؟

مردن آخر خط بود ولی برای مادرم شروع ترسی که از بدبختی داشت.

- بیدار شو، داری خواب می بینی.
- خیلی داد زدم؟

- آره همه رو بیدار کردی

- خواب دیدم مردم

- تو منو می کشی با این خوابهات ! هر شب کارت همینه، آرامش رو از ما گرفتی ... اون از روزت این هم از شبت

- وای می گی خواب هم نبینم؟ مگه دست منه ؟ای کاش بمیرم تا همه شما از دست من راحت بشید ...

واقعیت این بود که من با رویای مرگ زندگی می کردم . مثل شبی که خواب دیدم مرده خوش آب و رنگی هستم که لخت لخت بروی سردی سنگ مرده شور خانه دراز کشیده است. یادم است آنقدر تنها بودم که برهنگی تنم مرا نمی ترساند. تا اینکه صدای پای مردی نزدیک شد. چقدر سعی کردم تا با دستانم پناهی برای تنم بسازم که شرم را حس می کرد. اما دستانم آنقدر سنگین بودند که نتوانستم بلندشان کنم. مرد که نزدیک شد حس کردم زمانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک ، درست وقتی زنده بودم، دوستش داشته ام. انگار مرد چند لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد. مهربانی نگاهش حتی قلب مرده مرا گرم کرد. انگشتان مرد بر خطوط یخ زده صورتم لغزید و روی چشمانی که بسته بود متوقف ماند. چقدر دوستش داشتم وقتی نبضش را از پشت پلکی که بی تاب نبود، حس می کردم. کم کم داشتم کشف می کردم که مرده ها می توانند عشق را به خاطر بیاورند که زنی که نمی دیدمش به مرد نزدیک شد. زن هم مرا ندید. حتی دستان مرد را که روی صورتم بی حرکت بودند را ندید. وقتی مرد با زن رفت تازه فهمیدم که مردن شکل نقطه ای است که سر خط نیست. فهمیدم مردن شکل نقطه ای است بی هدف که در میان کاغذ سفیدی سر درگم است. انگار که در کهکشان سنگ کوچکی را گم کنی و سنگ جایی میان خالی بی انتها متوقف بماند. در این لحظه درک مرگ آنقدر برایم سخت شد که خواستم گریه کنم. اما به خاطر آوردم که مرده ام و مرده ها نمی توانند گریه کنند. وقتی بیدار شدم یک دل سیر گریه کردم تا عقده اشک هایی که در خواب نگه داشته بودم ، خفه ام نکند.

حالا در روزی که هوا مثل همیشه بود، روزی که جز سیاهی رنگی نبود تا بدرقه ام کند، روزی که مردی که دوستش داشته ام با زنی که نمی شناسم ، برای همیشه تنهایم گذاشت، روزی که فلسفه شکل لبخند گشادی به شک های فلسفی من شد، باز نتوانستم گریه کنم با این که خواب نمی دیدم. در آن روز همه چیز حقیقت داشت و من در آن حقیقت سرد واقعا مرده بودم.

Share/Save/Bookmark