رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 166، قلم زرین زمانه

قرنطینه

مرد در جزیره بود،جزیره دراقیانوس،اقیانوس در قاره ،وقاره تکه ای از دنیا. با خودش فکر کرددر این جزیره ،تنها، به چه دلخوش کنم؟ نشست وبه روزهایی که از خواب بر می خاست،در سکوت خیابان صبحگاهی با صدای نم نم باران و خش خش جاروی رفتگران گام بر می داشت و در ایستگاه منتظر اتوبوس می نشست ،فکر کرد از این جا به بعد فکرش انحنای نرمی می گرفت. به زنی فکر می کردکه همیشه لحظاتی بعد از او به ایستگاه می رسید،بدون سلام وعلیک یپشت احساس هم سنگر می گرفتند،لااقل او چنین می پنداشت..فکرش رابیشمار بار مز مز ه کرد.آیا آن زن حتی گهگاهی به او فکر می کند؟
و زن گهگاه به او فکر می کرد.

ومرد در ته مغزش لبخندی زد،سوال جدیدی را می توانست دوبار و بیشمار تکرار کند.به چه فکر می کند؟

و زن فکرمی کرد: راستی چه می کند ؟

و مرد جزیره را پیمود،اقیانوس را شناکرد،قاره را دور زد و رسید به دم در اتاق زن. سفید پوشان او را آرام به طرف تختش هدایت کردند.

و اتوبوس زن را به سمت میزش هدایت کرد،رو به رو ،بغل دست و پشت سر همشکل پوشان که انگار همه کپی هم بودند.

Share/Save/Bookmark