|
داستان 165، قلم زرین زمانه
بدون نام
همه جا مرتب است. چای آرام آرام دم می کشد. از سبد میوه، بوی چوب نم کشیده در فضا می نشیند. پرده ی پنجره ی رو به خیابان به اندازه یک نگاه خودش را کنار کشیده است.صدای دوش حمام و زمزمه ای مبهم ،در هم بافته می شود. به نرمی، بوی کیک بر بافته ی انتظار تاب می خورد. صدای بالا و پایین رفتن ها، به پله ها جان می دهد .صدای دوش، خاموش می شود.شره های آب، به راه آب می رسد .بوی صابون وبی شکلی مبهم بخار،پیشاپیش حجمی پوشیده، به بیرون می خزند.
مسافر در راه است .از پشت نرده ها راه راه می شود،از زیر سایبان مغازه ها خمیده می شود،در پناه سایه ها، تیره می شود، می پیچدو با اشتیاق، خیره ی پنجر
ه ها، خودآرایی پرده ها،صف شیشه های آبغوره که حمام آفتاب گرفته اند،حجب کوچه های بن بست و هر چیزی که دلش را شیاری می اندازد، می شود و سنگینی ساک خاکی اش را از دستی به دست دیگر می سپارد و هم دوش تردیددرسایه و روشن گام بر می دارد.
بوی کیک فضا را تصاحب کرده است. سر تا پا پیچیده در حوله ی لاجوردی، دو زانو بر روی مبل، کنارلکه ای از آفتاب می نشیند.انتظار،گوش به زنگ رو به روی او خیره می ماند،گذشته بی صداو پر جنجال اطرافش می چرخد و می خواهد بقبولاند جشنی برپا نیست،فقط نمایشی است تا او بر انحنای فرصتی فرود آید اما دلخوشی کنار دستش می نشیند. آفتاب بر روی لاجوردی پوش می لغزد و او خودش را مماس با دلخوشی به سایه می کشاند.
بوی کیک به مسافر نزدیک می شود .مسافربه بالا نگاه می کند وازگوشه پنجره ی خالی ،انتظارو گذشته و دلخوشی چشم به تردید می دوزند.می تواندانگشتش را برنقطه ی کوچکی از این جهان بگذارد و صدای زنگ، نقطه پایان همه تردید ها باشد و با سه گام توقف در سه پاگرد ،دری را به روی خود گشوده ببیند.می تواند روزی دیگر داشته باشد و یا ادامه همین روز و همه روزها را بار خود کند و بگذارد و برود.
|