|
داستان 161، قلم زرین زمانه
آن گناه ساده کوچولو
کلاس پر از همهمه بود و هیاهو. بچه ها داد و بیداد می کردند. یکی دوتاشان در گوشه ی کلاس با هم دست به یقه شده بودند. یکی از بچه ها یک مشت پر از گچ داشت و هر چند دقیقه یکبار به سمتی پرتابش می کرد. بچه ها در میزهای جلویی، کمی آرامتر، پچ پچ می کردند. معلم وارد کلاس شد. بچه ها همه از جایشان بلند شدند. معلم با دست هایش به بچه ها اشاره کرد که بنشینند. برگشت سمت تخته سیاه، که البته سبز رنگ بود!، و با گچ هایی چند رنگ نوشت: کلاس تربیت اسلامی. همیشه هر سه کلمه را با سه رنگ مختلف می نوشت و البته با خطی زیبا و موزون. آرام آمد سمت نیمکت ها. رفت گوشه ی سمت راست کلاس و روی لبه ی خارجی نیمکت ردیف اول نشست. چند ثانیه ای همان جور ساکت نشست و زل زد به بچه ها. بعد دستش را آرام به سمت چانه ی درازش آورد که رویش ریشی کم پشت و نامنظم چون چمن استادیوم فوتبال شیرودی در تابستان روییده بود. با صدایی آرام شروع به زمزمه کردن آیاتی از قرآن کرد: قل انی اخاف ان عصیت ربی عذاب یوم عظیم (آیه 15 از سوره ی الانعام، قرآن کریم).
نگاهش را دوخت به کلاس. قد نسبتا بلندی داشت با موهایی نمره شده و صورتی با گونه های برجسته و لپ های بیش از حد لاغر. همیشه رنگش پریده بود و آنقدر لاغر بود که بچه ها شوخی می کردند که می شود طرف دیگرش را در آفتاب دید. رویهم رفته منظر کریهی داشت. بدترین کابوس یکی از بچه ها بود که البته به بزدلی معروف. آرام و شمرده شمرده حرف می زد. گفت: "امروزمی خواهم راجع به ترس از خدا برایتان حرف بزنم." از روی نیمکت بلند شد و چند قدمی آمد به سمت ته کلاس آمد.
"خدا همان قدر که رحیم است قهار نیز هست." قهار را چنان مشدد و از بن حلق تلفظ می کرد که مو بر اندام آدم راست می شد.
"گناهانی هستند که اگر عمر نوح داشته باشید و سال ها گریه و استغاثه هم کنید از بین نخواهند رفت. برای همین باید از سن شما شروع و تمرین پاک بودن کرد. می دانید مهمترین گناهی که در این سن و سال همچون افعی در مقابل شماست چیست؟"
بچه ها داشتند ابلهانه به او زل می زدند. کسی جواب نداد. صدایش را پیچ و تابی داد و با حالتی زنگ دار گفت: "استمنـاء." اندکی مکث کرد و ادامه داد:" کسانی هستند در این کلاس که نعوذ بالله استمناء می کنند، من یقین دارم." برگشت سمت یکی از بچه ها که در ردیف دوم نشسته بود و پرسید: "پسرم، تو می دانی چه مشکلات فراوان جنسی و جسمی درگیر کسی که استمناء می کند می شود؟"
پسرک با احتیاط پاسخ داد: "آقا بابامون میگه که هر کی جلق بزنه کور میشه."
کلاس رفت روی هوا. همه ی بچه ها شروع کردند به خندیدیدن و درگوشی پچپچه کردن. معلم چهره اش را درهم کشید ولی آرام گفت: "پدرت راست گفته است. از نظر علمی ثابت شده است که استمناء کردن چشم را ضعیف می کند. اسلام کاملترین دین دنیا است. هر چیزی که برای حیات و ممات ما ضروری است در قرآن آمده است. به همین دلیل همه ی دانشمندان باید سالها کار کنند تا از درون قرآن و احادیث ما اصول علمی را استخراج کنند. همان گونه که اسلام هم گفته بود، دانشمندان تحقیق کردند و دریافتند که استمناء به کمر هم آسیب می زند."
یکی از بچه ها از آن ته کلاس داد زد: "آقا واسه همین به جلقیا میگن کمری؟"
معلم نگاهش کرد. یک لحظه صبر کرد تا سبک و سنگین کند که چه جوابی بدهد. تصمیم گرفت که نشنیده بگذاردش. پشت به کلاس کرد و رفت به سمت تخته. گفت: "بچه ها راه های زیادی هستند که میل به استمناء کردن را در شما می کشند. مثلا هنگامی که دوش میگیرید به آلت هایتان نگاه نکنید."
یکی از بچه ها گفت: "بابا چیز به این کلفتیو که نمیشه ندیده گرفت."
معلم با دستش محکم کوبید روی میز و گفت: "ساکت! کسی نمک نریزه." و حرفش را ادامه داد:" راه دیگرش ورزش سخت کردنه. اگر که خوب ورزش کنید دیگر جانی برایتان نخواهد ماند که بخواهید به استمناء فکر کنید." حوصله ی بچه ها درته کلاس حسابی سر رفته بود. محمد رضا آرام در گوش حامد گفت: "خوب کس شر میگه این مرتیکه." حامد سرش را به نشانه ی تایید تکانی داد. محمد رضا دستش را آرام آورد سمت آلت حامد و شروع به ور رفتن با آن کرد. حامد و حشت زده گفت: "الان نه الاغ، می فهمه یارو دهنمونو می گاید." محمد رضا توجهی نکرد. دستش را آنقدر روی آلتش کشید تا حسابی بلند شود. با اینکه ردیف آخر نشسته بودند و گوشه ی کلاس، زیاد بعید نبود که معلم ببیندشان. فقط کافی بود که چند قدمی بیاید به سمت ته کلاس. می خواست داد بزند و بگوید دست از سرم وردار. محمد رضا اما حسابی به کارش مشغول بود. آرام زیپ شلوارش را کشیده بود پایین و دستش را برده بود داخل و آرام بالا و پایین اش می برد.
"بچه ها، اگر که روزی صبح بیدار شدید و متوجه شدید که مایع منی از شما خارج شده است، حتما غسل جنابت کنید. بدون غسل نه نمازتان قبول است و نه روزه. غسل کلا جزو ضروریات مکتب ماست. برای شما ها، غسل از جهت دیگری هم مهم است." آرام به صورت های بچه ها نگاه کرد و گفت: "الان بهترین زمان گفتن این موضوع به شماست چون نه آندرانیک سر کلاس است و نه انوشیروان. من هر دو شان را دوست دارم، شاید آندرانیک را بیشتر، ولی هر بار که با هم فوتبال بازی می کنیم و عرق تنش به من می خورد یا وقتی که خیلی نزدیک به من حرف می زند ویا حتا وقتی یک ذره ی کوچک از آب دهانش پرت می شود و به من می خورد غسل بر من واجب می شود. به هر حال همان طور که در قرآن کریم آمده است هر که از مکتب اسلام خارج باشد نجس است و در برخوردهای اینچنینی با نجسات باید غسل کرد."
رضا درگوشی از ایمان پرسید:"آقا تو تا حالا چند بارجلق زدی؟"
ایمان نگاهش نکرد. فکر می کرد که معلم مستقیم زل زده توی چشمهایش. زیر لب گفت:" نمی دونم خیلی بار، چطور؟"
"هیچی، می خواستم بدونم که چه جوریه؟"
ایمان خنده اش گرفته بود داشت به خودش فشار می آورد تا بلکه جلوی خنده اش را بگیرد. دستش را کشید به سبیل کم پشت و نازکش و با پوزخند گفت: "یعنی نزدی تا حالا؟"
رضا سرخ و سفید شد. به دست چپش که روی میزبود تکیه داد و گفت:"نه... زدنو که معلومه که زدم. فقط می خواستم بدونم که تو هم زدی یا نه."
ایمان برگشت و خنده ی معنی داری تحویلش داد. انگار می خواست بگوید که:" آره جون عمت، تو گفتی و ما هم باور کردیم".
معلم داشت کلاس را برانداز می کرد. شاید داشت از خودش می پرسید که چند تا از این بچه ها اصلا جلق می زنند . دستش را روی صورتش کشید آنگونه که کف دستش چانه اش را پوشاند و آنگاه دستش را آنقدر پایین آورد تا سر انگشتانش بر روی چانه ی درازش جمع شدند. گفت: " در توبه همیشه باز است. هر کدامتان که نعوذ بالله استمناء کرده اید، اگر به درگاه خدا برگردید و توبه کنید، خداوند گناهانتان را خواهد بخشود."
امیر علی روی نیمکت ردیف دوم نشسته بود، نفر سوم از سمت چپ. صاف نشسته بود و داشت به توبه کردن فکر می کرد. شب قبل پدر و مادرش رفته بودند مهمانی. درس را بهانه کرده بود و خانه مانده بود. سی دی را از حسین گرفته بود. حسین گفته بود که تمام بازیگرهایش معروفند، از یک مرد لندهور نام برده بود که آلتی بزرگ دارد و در بیشتر فیلم های پرنو که او دیده بازی کرده است. فیلم را گذاشته بود در پخش کننده ی دی وی دی سونی که در نشیمن خانه شان داشتند. صبح دوش گرفته بود و آمده بود مدرسه. احساس بدی داشت. حس می کرد کسی دارد چپ چپ نگاهش می کند. مثل آن نگاهی که هفته ی پیش مادرش به او انداخته بود وقتی که با چند تا از بچه های سیگاری محل دیده بودش. نمی دانست چرا ولی می خواست زمین دهان باز کند و در خودش فروببلعدش.
ساعت داشت دوازده می شد و زنگ نهار به زودی می خورد. بچه ها داشتند در صندلی هایشان این پا آن پا می شدند و دفتر وکتابشان را درکیف هایشان جای می دادند. زنگ با آن صدای نکره اش خورد.
"کلاس تمام است، می توانید بروید."
معلم تقریبا فریاد زد تا صدایش از میان صدای زنگ و هیاهوی بچه ها به گوش برسد. بچه ها در حالیکه تو سرو کله ی همدیگر می زدند پریدند بیرون از کلاس. آخرین نفرهایی که از کلاس بیرون آمدند محمد رضا و حامد بودند. شلوار قهوه ای سیر حامد جا به جا پر از لکه های سفید و کرم بود.
****************************************
اتوبوس های سرویس مدرسه دم در ایستاده بودند. آقا ابراهیم از ماشینش پرید پایین و رفت سراغ دو تا از بچه ها که داشتند دم در عقب اتوبوس با هم دعوا می کردند. گفت: "به ناموس زهرا، به جون دو تا بچه ام، می رم و دیگه هم نمی برمتان."
بچه ها دست از دعوا کردن کشیدند و افتادند به معذرت خواستن. راننده اول قبول نکرد و گذاشت تا حسابی خواهش و تمنا کردند. سپس گفت: "فقط این یه دفعه رو می بخشمتون. دیگه نبینم تو سر و کله ی همدیگه بزننین." راه افتاد ولی چشمش دائما به آیینه ی وسط بزرگ اتوبوس بود و بچه ها را می پایید. رضا گوشه ای نشسته بود و حسابی تو خودش بود. داشت از لای پرده ی کشیده ی اتوبوس بیرون را نگاه می کرد. اتوبوس از کنار دو تا دختر با مقنعه ی مشکی و مانتوی سورمه ای گذشت. چند تا از بچه ها سرشان را از شیشه بیرون آوردند و متلکی به دخترها پراندند. دخترها خنده ی ریزی کردند ولی زیاد به روی خودشان نیاوردند. گذاشتند وقتی که اتوبوس دور شد بلند بلند زدند زیر خنده. دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند در پیاده روی سراشیب خیابان توانیر راه می رفتند. چون امروز را در مدرسه شان جشن گرفته بودند، ساعتی زودتر تعطیل شده بودند. رسیدند دم دکه ی روزنامه فروشی سر نظامی گنجوی. بسته ای آدامس خریدند و بی درنگ شروع کردند به جویدنش. مونا آدامس را با زبانش پهن کرده بود وبا آن حباب بزرگی درست کرده بود. حباب چنان بزرگ شد که ترکید و آدامس پخش شد روی صورتش. نازلی از شدت خنده پهن شده بود روی زمین. خودش هم در حالیکه که بشدت می خندید با زبانش تکه های آدامس را جمع کرد و دوباره شروع کرد به جویدن. نزدیک پارک نظامی شده بودند. از داخل پارک میان بر می زدند و از آن سربالایی وحشتناک بالا می رفتند تا سر از یوسف آباد در بیاورند. جلوی آن بستنی فروشی که زمان امتحان های خرداد ماه، بعد از هر امتحان، آنجا می آمدند و بستنی می زدند. بستنی میوه ای. مونا عاشق طعم شاتوتش بود. هر بار کلی به همه ی بچه ها التماس می کرد تا آن یک تکه ی شاتوتیش را نخورند و با تکه ای از کارامل عوضش کنند. رسیدند دم پله های سنگی پارک. آمدند از پله ها پایین و کنار آن آلاچیق دم فرهنگسرا بودند که سقف مسی اش در تلالو آفتاب می درخشید. مونا گفت:" بیا یه ذره تو پارک بمونیم بعد بریم. وقت که داریم."
نازلی که روی پل قوس دار فلزی کنار آلاچیق ایستاده بود و داشت با برگهای بیدی مجنون بازی می کرد گفت:" یه وقت مامانمون اینا زنگ نزنن به مدرسه."
"نه بابا مگه بیکارن. حالا مامان من که خونس شاید ولی مامان تو که الان سر کاره تو بیمارستان، اونجا که بیکار نیست که بیاد زنگ بزنه به مدرسه."
نازلی دهانش را کمی کج و کوله کرد و گفت: "باشه پس."
رفتند و زیر آلاچیق بزرگ نشستند. نازلی سرش را تکیه داده بود روی شانه ی مونا. آرام گفت:" دیشب خوابت را دیدم."
مونا دستش را حلقه کرد دور شانه اش و آرام کشیدش به سمت خودش و گفت:"چه خوابی بود؟"
"درست یادم نیست. موهایت را زده بودی اما، کوتاه کوتاه. من داشتم از دور نگاهت می کردم. خم شده بودی تا چیزی را از روی زمین برداری. نگاهم همین جور ثابت مانده بود روی تنت."
دو تا پسر آمده و نزدیکشان نشسته بودند، هفده هجده ساله. داشتند بلند بلند حرف می زدند ولی گوشه ی چشمشان به دو تا دختری بود که روبه رویشان نشسته بودند. منتظر فرصتی بودند تا سر صحبت را باز کنند. یکیشان بلند و جوری که دخترها بشنوند گفت: "ببین چه چسبیدن به هم. کاش منم اون وسط بودم."
مونا از جایش بلند شد و آمد نزدیک پسر و زل زد توی چشمهایش و گفت: "خیلی دلت می خواد بچسبی به کسی؟ برو بچسب به ننت."
دوست پسرک از خنده ریسه رفت. "خوب بهت زدا."
مونا رفت سمت نازلی که همین جور هاج و واج مانده بود و دستش را گرفت و بلندش کرد. از پله های کنار آلاچیق پایین آمدند و رفتند سمت تاب و سرسره ای که گوشه ی پارک بود. نازلی نشسته بود روی تاب و مونا داشت محکم تابش می داد. آنقدر بالا می رفت که لبه ی مانتو اش با باد بالا و پایین می رفت.
نازلی ساعتش را نگاه کرد، دیرش شده بود. با اینهمه لخ لخ از سربالایی خودشان را کشاندند تا یوسف آباد. در یوسف آباد سرازیر شدند به سمت پایین خیابان. پیاده رو باریک بود و باید هر چند زمان یک بار دست همدیگر را رها می کردند. سریع تا که پیاده رو اندکی پهن می شد می چسبیدند به هم و دست های کوچک سفیدشان را در هم گره می کردند. رفتند سمت اتوبان کردستان. از روی پل هوایی رفتند بالا و اندک زمانی آن بالا ایستادند و گذر ماشین ها را نگاه کردند. خانه ی نازلی در آ. اس. پ بود و راهی نبود، این تکه ی آخر را هم پیاده می رفت. مونا باید از آنجا تاکسی می گرفت و می رفت تا ته کردستان یک کوچه مانده به غزل قلعه. ایستادند دم خیابان. تاکسی یا مسافرکشی در خیابان نبود. مونا گفت: "تو دیرته برو." نازلی سردرگم نگاهش کرد. هم دیرش بود و هم می خواست بیشتر کنارش باشد. آرام نزدیکش شد. مونا برگشت سمتش وبی هوا لبهایش را بوسید، محکم و طولانی. تاکسی نارنجی کنارشان ایستاد. در عقب را باز کرد و سوار ماشین شد. سرش را که برگرداند از شیشه ی عقب ماشین دید که نازلی هنوز همان جا ایستاده بود.
*****************************************
رفت و ایستاد سر کوچه ی مدرسه منتظر تاکسی. نگران بود که چگونه بنشیند تا تنش به کسی نمالد. چند تا تاکسی کنار پایش ایستادند اما سوار نشد. عاقبت یکی آمد که صندلی جلویش خالی بود. سوار شد و به راننده گفت:" دو نفر حساب کنید لطفا."
سر کوچه شان پیاده شد و آمد به سمت خانه. در درگاه در کفشهایش را کند و دنبال دمپایی گشت. دم دستش نبود. مادرش را صدا کرد و دمپایی خواست. مادرش متعجب آمد دم در و گفت:" چرا خودت بر نمی داری امیرعلی." بی آنکه دست مادرش را لمس کند، دمپایی را گرفت و انداختش کف زمین. با کیفش دراتاقش را هل داد ودنبال حوله اش گشت. حوله را آویزان کرده بود روی گیره ی پشت در. برش داشت و دوید سمت حمام. آب داغ را باز کرد و رفت زیرش. تنش کمی سوخت. بعد کیسه ی مادرش را از کشوی قفسه ی حمام درآورد و تمام تنش را با هر چه زور در دستانش داشت کیسه کشید. تنش شده بود سرخ سرخ، یکپارچه. آنوقت شیر آب را بست. همین جور ثابت داخل وان ایستاد تا قطرات آب یکی یکی از روی تنش بچکند پایین. خشک که شد دوش را دوباره باز و غسل کرد.
آمد از حمام بیرون. رفت داخل اتاقش و حوله ی تنی را در گوشه ای درآورد. از توی قفسه شورتی درآورد و سریع پوشیدش. آمد جلوی آیینه قدی که به در کمدش متصل بود و نگاهی به تنش کرد. هنوز سرخ سرخ بود. لبخندی زد. لباسهایش را پوشید و رفت کیفش را از کنار در حمام برداشت. دفتر و کتابش را درآورد و گذاشت روی میز تحریر. نشست پشت میزش و کتاب ها را ورقی زد. حوصله ی درس خواندن نداشت. کتاب ها را پرت کرد به سمتی و رفت نشست روی تختش. ساعتش را از روی پاتختی برداشت و کوکش کرد روی ساعت شش. بلند شد پرده را کشید. آمد و سرش را گذاشت روی بالشش و تخت گرفت خوابید. فردایش پنجشنبه بود، ساعت کوک شده بود که بیدارش کند برای زیارت عاشورای مدرسه در ساعت شش صبح.
*********************************************
در سرویس باز شد. رضا از راننده تشکری کرد و از اتوبوس زد بیرون. داشت با خودش فکر می کرد.
"جلوی ایمان خیلی ضایع شد؛ آخه این چه سوال احمقانه ای بود که من کردم."
وارد خانه شد. مادرش آمد دم در بغلش کرد و بوسیدش. "مدرسه چطور بود پسرم؟"
"خوب بود، خبر خاصی نبود."
رفت داخل اتاقش و در را بست. می خواست جلق بزند و ببیند که چگونه است. واقعا می خواست. دوستانش هر کدام کلی داستان از جلق زدن هایشان برای تعریف کردن داشتند. پیام آنروز دفعه ی اولش را تعریف کرده بود، توی باغ پدربزرگش در کردان. رفته بوده بالای درخت گردو تا گردو بچیند. خودش را روی یکی از این شاخه ها ی دو طرفه چسبانده بوده به درخت و سعی می کرده که دستش را اینقدر کش بیاورد تا گردویی را که کمی دور از دستش درشت و گرد کنج شاخه نشسته بوده را بچیند. چند بار خودش را تاب داده و بعد دیده که خوشش آمده که خودش را به درخت بمالد. همان بالا آبش آمده بود، برای بار اول، بالای درخت گردو. دوستانش هر کدام داستانی داشتند که در جمع بگویند و آنوقت او باید آن سوال احمقانه را می پرسید. نه اینجوری نمی شد. این کاری بود که باید می کردش. راه که زیاد بود، هزار تا راه شنیده بود. از بالش و تخت و شامپو بچه و کالباس و سوس مایونز تا کی بود که تعریف کرده بود که میشود از ظرف پلاستیکیه خمیر دندان استفاده کرد. یادش نبود که، ولی گفته بود که می شود ته این خمیر دندان های نعنایی داروگر را برید و بعد از آن استفاده کرد.
رفت و سعی کرد در اتاقش را قفل کند. قفل در خراب بود و کار نمی کرد. صندلیش را خرکش آورد و گذاشتش پشت در. رفت و نشست روی تختش. شلوارش را کشید پایین و آلتش را درآورد وشروع به ور رفتن با آن کرد. هر چی هنرپبشه ی معروف که می شناخت را جلوی چشمانش آورد. از جنیفر لوپز شروع کرده بود تا هدیه تهرانی . نه، اینجوری نمی شد. رفت و داخل کشوی اتاقش دنبال عکسی، پوستری گشت. چیزی پیدا نکرد. رفت از اتاقش بیرون. سردرگم دور خودش چرخی زد تا چشمش افتاد به بساط خیاطی مادرش که گوشه ی اتاق خوابش گذاشته بود. رفت و شروع کرد مجله های لباس را ورق زدن. در یکی از صفحه ها تبلیغ کرم نرم کننده ای بود. کرم نیوآ. دختری با موهای بلوند که لباس شنای دو تکه پوشیده بود داشت دستش را، که احتمالا به کرم آغشته بود، روی ران ظریف و برنزه اش می کشید. آرام و بی آنکه زیاد سر و صدا کند آن صفحه را کند و برگشت به اتاقش. صندلی را دوباره گذاشت پشت در و پرید روی تخت. شلوارش را کشید پایین. عکس را گذاشته بود سمت راستش. دخترک داخل تصویر داشت آرام می خندید.
|