رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 160، قلم زرین زمانه

ساختمان سفید

وارد میدون شدم. ساختمون ِ سفید نبود. تو جای خالیش هیچی نبود. انگار آب شده باشه و رفته باشه تو زمین. به جاش یه مشت خاک مونده بود و چند تا آجر شکسته پکسته. بچه که بودم نشونش می کردم. اونجا که می رسیدیم و تابلوی داروخانه رو که می دیدیم، شروع می کردیم به جیق وویق کردن. میرسیدیم به خونه تون آخه. از همون کوچه ی گرمابه می پیچیدیم. همون کوچه ی باریک که دیوارای کنارش نم کشیده بود. اون تابلوی با نمک طباخی سر کوچه و دکون رجب. همون که لال بود. راستی کر هم بود؟ بابام ماشینو پارک می کرد کنار دیوار خونه تون. همون که از سیمان سفید بود و جا به جا طبله کرده بود و ریخته بود. سپر جلو را می چسبوند به اون تیر سیمانی بد قواره. یادت می آد چطوری کلیدو می قاپیدی و ماشینو ماهرانه می گردوندی تو اون کوچه ی تنگ و می آوردیش تو حیاط؟ چه دست فرمونی. بابات می اومد و دعوات می کرد که چرا ماشین ما رو زیر سایبون ایرانیتی پارک کردی.
سوار ماشینت که می شدیم چه ذوقی می کردیم.من می نشستم جلو. چه حس خوبی داشتم. تند میروندی و آینه ی بغل رو از بیخ گوش همه ی اونایی که تو خیابون بودن رد می کردی. انقدر سریع گاز می دادی که توی صندلی فرو می رفتم. راستش یه جاهایی بودن که توشون دلم هری می ریخت پایین. از جلوی آن ساختمون سفید رد می شدیم. سید چه چاق سلامتیی باهات می کرد. میرفتی پشت بساطش و یک موز اضافه می کردی به مخلوط کن پر شیر موز و می گفتی که یخا رو خوب بشکنه و بعد بریزه توش. یکی یدونه از اون لیوانای بزرگو می دادی دست ما. لیوان قد خودم بود تقریبا؛ پُِِرِپُر.

امسال که اومدم، ساختمون سفید نبود. هوا داغ داغ بود. کولر ماشین خراب بود و شرجی هوا می خورد تو صورتم. دلم پر زده بود واسه یه شیر موز خنک. سید کرکره ش نیمه بسته بود. عکستو زده بود پشت شیشه. ماشینو نشد توی کوچه بیارم. کیپ تا کیپ ماشین بود. تو هم نبودی که توی کوچه جاشون بدی. خونه ی مادربزرگو یادت هست؟ چقدر جا بود همش ؟ هشت تا ماشینو آوردی توی حیاط و تنگ هم پارکشون کردی. سپر به سپر و آیینه به آیینه.

اومدم توی حیاط خلوت. آستیناموا بالا زده بودم. اجاقا رو کناراون درخت نارنج علم کرده بودن. یادت هست چقدر سر به سر اسد میذاشتی؟ اون کبابا رو چی؟ مجبورش کردی که عوضشون کنه و بده به یه بنده خدای دیگه. راست می گفتی همشو سوزونده بود. کاش بودی و کلفتی بارش می کردی. ملاقه ی بزرگو گرفته بود تو دستش و داشت فسنجون توی دیگ دوده زده رو هم می زد. مرغا توش همینطور سفید سفید مونده بودن. آدم می گفت هر لحظه بال می زنن و می پرن از دیگ بیرون. چه غذایی دادیم به ملت. همین طور باید خورش می ریختیم روی مرغا که رنگ بگیرن. نمیدونم پدرام بود که مرغا رو زیر پلو قایم می کرد یا یکی دیگه. مَشتی می ریختیم اما. آبروداری کردیم.

عصرش راه افتادیم بریم سمت مسجد. مسجد قدیمی خیابون پشتی. نور افتاده بود توی شیشه های رنگی طباخی سر کوچه. از جلوی ساختمون سفید رد شدیم و ساختمون سفید نبود. اعلامیه چاپ کرده بودن و داده بودن دست مردم. کلی بود. رو کاغذِ رنگی چاپش کرده بودن. روش شعر شاملو نوشته بودن. گفتم برای کیوان که شعرداره، برای مرتضا کیوان. کسی محلم نذاشت. تو شده بودی نازلی، نه شده بودی وارطان. چه فرقی می کنه اصلا. چاپ شده بودی تو سکوت اعلامیه، همه جای شعر شاملو.

حاج آقا که از مسجد اومد بیرون، راه افتادیم سمت قبرستون. ساختمون سفید نبود. ته خیابون دریا پیدا بود. یادت می آد می گفتی از اینور موج شکن شنا می کنی تا طرف دیگه؟ ما می نشستیم روی تخته سنگا و با حسرت فاصله رو نگا می کردیم. موجا محکم می خوردن به تخته سنگا و آب می پاشید به سر و صورتمون. قبرستون همش شده بود سیاه. هوا گرم بود. یادت هست که همیشه شربت درست می کردی؟ دوس داشتی کارای اینجوری را. دستمو کرده بودم توی بشکه. تا آرنجم رفته بود اون تو. ملاقه نداشتیم که هم بزنیم. این "سن ایچ" های رنگی همون طور مونده بودن ته بشکه ی آبی. نترس کسی ندید. اگر هم دید به روی خودش نیاورد. هوا داغ بود آخه. همه داشتند از تشنگی هلاک می شدن. بطری بطری پر می کردن. جات خالی بود که لیوانا رو منظم بچینی و شربتو انقدر بریزی تا همشان لب پر بشن.

شب شده بود. باید راه می افتادیم. یادت هست که چقد اصرار می کردی که نریم و شب رو بمونیم؟ چه شامورتی بازیهایی که در نمی آوردی. کلید ماشینو قایم می کردی تو اتاقت و بعد خودتو می زدی به کوچه ی علی چپ. یه بار هم کفشای بابام رو قایم کردی. کم مونده بود که با دمپایی پلاستیکی گوشتالوی قهوه ای رنگ حموم راه بیفته. می خواست روز بعدش بره سر کار. آخرش رفتی و کفشو اوردی. از نرده بون رفته بودی بالا و پرتش کرده بودی روی سقف کوتاه شوفاژخونه. راه افتادیم. نبودی، کسی اصرارمون نکرد که بمونیم.

آمدیم رسیدیم به میدون. نگاه کردم. ساختمون سفید ی در کار نبود. جاش مثه دندون افتاده خالی بود.

Share/Save/Bookmark