رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 159، قلم زرین زمانه

پ مثل پروانه

آقای "ن" کنار پنجره ایستاده بود و به قطرات باران روی شیشه نگاه می کرد. ادامه نگاهش روی مسیر آب شیشه به پایین کشیده شد. پشت لبه پنجره کلاس یک پروانه بود.فکر کرد: این پروانه اینجا چکار می کنه .
دقت که کرد متوجه شد پروانه مرده است.پیرمرد به خود گفت: حتما بچه ها اینجا گذاشتنش.

سر که برگرداند بچه ها ساکت شدند . یکی از بچه ها گفت : آقا شما دست حافظ و سعدی رو از پشت بسته اید.یکبار دیگه اون شعر و بخونید.

آیا بچه ها داشتند اورا دست می انداختند. مهم نبود . اصلا کلاس ، کلاس او نبود. بیکار بود و به اصرار بچه ها به جای آقای "ش" کلاس گندزدایی آب و فاظلاب رشته فنی را اداره می کرد.آقای "ن" لیسانس زمین شناسی ولی علاقه مند به زیست شناسی، پنجاه و پنج ساله با پیشانی بلند، موهای کم پشت و با لباس مرتب و تمیز به رنگ قهوه ای روشن، روزهای آخر تدریسش را می گذراند. حاضر بود برای بچه ها جان بدهد.او می خواست همه را خندان ببیند و یک جورهایی از این قضیه کیف می کرد.

- اینها همه بچه های منند . این فکر را چند بار تکرار کرد. دیگر داشت لبهایش تکان می خورد.

پسرک بار دیگر حرفش را تکرار کرد : آقا یکبار دیگه بخونید.

آقای "ن" گفت: باشه. گوش کنید.

- تا توانی به کسی بوس مده تن به آلایش ویروس مده

در لعاب دهن و بینی ما هست ویروس مرض میلیونها

گاه ویروس مرض از یک بوس می شود باعث صدها افسوس

ای بسا بوسه که از لعل لبی می دهد مزه چو شهد رطبی

لیک با این همه تعریف از بوس باید این عرض کنم با افسوس

در لعاب دهن و بینی ما هست ویروس مرض میلیونها

گر سرایت دهدت بیماری جویی از زندگی ات بیزاری

بچه ها می خندیدند. به او ، به شعرهایش ، به حرکاتش . اینکه مسیر بین نیمکتها را گاه دنده عقب می رفت. اینکه گاهی به سقف نگاه می کردو به بچه ها نگاه نمی کرد یا اینکه به دستمال گردنش می خندیدند. چه اهمیتی داشت. او عمرش را با اینها گذرانده بود.

- آقا اون شعر که در مورد لوزالمعده بود اونو بگید.

- نام آن غده لوز المعده سمت چپ روی شکم پهن شده

می دهد داخل خون انسولین نیست بر قند دوایی به از این

انسولین که شود وارد خون قند زائد کند از خون بیرون

این ترشح چو به خون کم گردد مرض قند فراهم گردد

بچه ها می خندیدند . به او به ........ .

برگشت طرف پنجره . دوباره بارا ن دوباره پروانه.وبا بغض زیر لب زمزمه کرد: پروانه، پروانه ، مرا ببخش . من عمرتو تلف کردم. توبه پای من سوختی.خانه را پر عروسک کردی و همیشه منتظر یک بچه بودی . بچه ای که هیچوقت نیامد.

برگشت طرف بچه ها . هوای چشمانش بارانی بود ولی همچنان بر دریای لبانش طرح یک لبخند موج می زد. هیچکدام از بچه ها سایه این غم را زیر آن لبخند ندیدند.
زنگ کلاس به صدا در آمد.

Share/Save/Bookmark